مادرش به بیماری رماتیسم یا درد استخوان و مفاصل که ناشی از کار طاقت فرسا در مجتمع پرورش ماهی به این درد استخوان سوز گرفتار شده بود. چندی بود که با شدت گرفتن بیماری در اطاق محقرشان به همراه دو طفل دیگر، خانهنشین شده و مهدی کوچولو نحیف و لاغر در کار سخت و پرمشقت جمعآوری مواد بازیافتی در میان زبالهها مشغول بود. آن روز صبح سرد زمستان بود و هوا گرفته و زمین یخ زده. مهدی با دستکشهای کاموایی چرک خود، با قامت کوتاهی که داشت مجبور بود پیکر نحیف خود را به بالای سطل فلزی سر کوچهها بکشاند که تنها موفق به پر کردن یک سوم از کیسه خود شده بود. هوا به سرعت تاریک میشد و او با تکه نان خشکی که مادرش به عنوان ناهار به همراه چند سیب زمینی آبپز که با خود به همراه داشت،
در حین پرسه زدن در محلات پیرامون، گاهی جهت فرار از سرما خود را به پشت یک خانه بزرگ مجلل میرساند که از زیر درب چوبین بزرگ آن، هوای گرم و مطبوعی به بیرون نفوذ میکرد و او بصورت دراز کش خود را گرم مینمود. گاهی که دستکشهای او خیس میشدند و دستان کوچک و لاغرش به سرعت یخ میبستند، او قادر به گشودن پنجه یخ زدهاش نمیشد، و از گرمای اگزوز خروج دود خودروها، دستانش را گرم نگه میداشت و زمانی هم که در پشت چراغ قرمز چهارراه ها، اتوبوسهای واحد، توقف کوتاهی میکردند او صورت خود را در پشت اگزوز بزرگ آنها نگه میداشت تا گرم شود. چیزی نمیگذشت که صورتش مانند یک کودک آفریقایی، سیاه میشد. آن روز هم با همان رخساره معصوم سیاه شده به سمت آن خانه مجلل به راه افتاد ولی اینبار کیسهاش بسیار سبکتر از روزهای پیشین بود. کم کم سرمای جانگداز به مغز استخوان او نفوذ کرده و خود را به آن خانه رسانید و جلوی درب چوبین بزرگش خوابید تا از گرمای مطبوع آن لذت برد. ناگهان با صدای باز شدن درب خانه بیدار شد و هراسان به کناری ایستاد، دختری 12ساله بهنام مینا از خانه بیرون آمد و با دیدن مهدی به او خیره شده و پرسید: چرا اینجا خوابیدی. مهدی با لکنت زبان گفت: سردم بود، از زیر درب خانه شما گرما بیرون میاد، خودم را اینجوری گرم میکنم. مینا گفت: چرا لباس کم میپوشی؟ مهدی خجالت زده گفت: آخه زیاد لباس ندارم. مینا گفت: همینجا بمون تا برات یک لباس گرم بیارم. راستی چیزی خوردی؟ گرسنه ای. مهدی گفت: نه نخوردم اما گرسنه نیستم. مینا گفت: چرا گرسنهای الان برات یه مقدار غذا میآرم، جایی نرو، الان برمی گردم، بمون الان برمیگردم. مینا به خانه برگشت. مهدی که با خودش فکر میکرد که تمام مردم پولدار، نامهربان نیستند و هستند کسانی که دلشون به حال امثال مهدی بسوزه. غرق در این افکار بود که ناگهان
متوجه کیسه بازیافتی شد که کسی آن را برداشته بود. ناگهان به دوسوی خیابان نگاه کرد اما هیچکس را ندید، بغض کرد، بیصدا قطره اشکی از گونه سیاه او به پایین غلتید. با خود گفت: اگه اهالی خونه برداشته بودند درب باز میشد و او میفهمید. با دقت تمام به زمین نگاه کرد و متوجه ردی از آبهای آلودهای شد که از درون زبالهها به کف خیابان سرریز شده بود و بر اثر سرما یخ بسته بود پس دوان دوان آن را دنبال کرده و بسمت بالای خیابان رفت. مدتی دوید تا از دور متوجه یک موتور سهچرخه
جمعآوری بازیافت شد و با شدت هرچه تمامتر دوید تا اینکه ناگهان پایش به درون چالهای فرو رفته و به شدت به زمین خورد، درد شدیدی زانوی او را فرا گرفت و شلوارش پاره شد، به سختی تمام از زمین خیس و سرد برخاست و خود را به موتور سه چرخه قرمز رنگ رساند. جوانی قوی هیکل که بالای کلاه پشمی خود چراغی مانند معدنچیان بر سر داشت به او نگریست. مهدی جلوی موتور او ایستاد و با کنجکاوی به درون وانت کوچک آن جوان خیره شد. جوان به تندی به او گفت: برو کنار ببینم. یالا برو کنار، تو از کجا دیگه پیدات شد، برو تا زیرت نگرفتم. مهدی اینبار خشمگین فریاد کشید: کیسه آبی منو تو برداشتی. جوان گفت: از چی داری حرف میزنی. یالا کنار برو که زود باش که خیلی کار دارم و گاز محکمی به موتورش داد. ناگهان مهدی کیسه آبی خود را در گوشه وانت بارش دید و فریاد زد: اوناهاش اون کیسه منه، برش گردون به من. جوان لگد محکمی به شکم مهدی وارد کرد و او را نقش بر زمین نمود و ناسزاگویان در دل سیاهی شب ناپدید شد و رفت. مهدی بغضش ترکید و قادر نبود خود را به وسیله برساند. زد زیر گریه و به سختی گریست. به آرامی در حالیکه از درد لگد جوان آزرده بود لنگ زنان از گوشه پیاده رو با دستان سرد و زخمی خود را به نزدیک آن خانه رساند و زیر دیوار آن، دراز کشیده و هق هقکنان بر اثر خستگی و جراحت به خوابی عمیق فرو رفت. آن شب برف سپید، باریدن گرفت تا سیاهیهای شوم نهفته در زیر پوست شهر را بپوشاند. آسمان طاقت نیاورد تا این بیداد را نظاره کند، پس برف آرام و بیصدا بر سر و روی عمارات و خودروها و درختان شهر نشست و چونان ملحفهای سپید روی مهدی کوچولو را پوشاند. جسم نحیف او زیر پوشش برف، ماند و از نظرها مخفی شد. کسی قادر نبود که پیکر یک کودک کار را تشخیص بدهد. صبح فردای آن روز مینا به بیرون خانه آمد و شاد و خندان از بارش برف شب قبل به بازی با چند کودک دیگر مشغول شد. آنان با چهرههای گل انداخته از سرما با دستکشهای چرمی ظریف خود، گلولههای برف را به سمت یکدیگر میانداختند. بعضی از مادران از پشت پنجرههای آپارتمان شیک خود به نظاره این صحنه دلپذیر مشغول بودند. کودکان بر آن شدند تا یک آدم برفی بزرگ بسازند و با شال و کلاه مجسمه زیبا را بپوشانند که مینا متوجه توده برفی در زیر دیوار مجاور شد و با صدای بلند گفت: بچهها این جا را نگاه کنید، ببینید از همه جا بیشتر برف اومده بیائید با هم از این برفها استفاده کنیم و دوان دوان خود را به آن توده برف رسانید و شروع به برداشتن تکههای برف
کردند که ناگهان کودکی زیر آن نمایان شد. به شدت ترسیدند و جیغ زنان کمک طلبیدند. چند نفر خود را به سرعت به کودک رسانده و او را زمین بلند کردند و به گوشه زمین خشکی رساندند و نبض او را گرفتند، از قرار معلوم کودک نبض نداشت. یک خانم پرستار که بطور اتفاقی از آنجا میگذشت صحنه را دید و خود را به کودک رساند و به سرعت لباس خیس او را درآورد و عملیات احیای قلب را بارها و بارها انجام داد. مینا که در گوشهای بهتزده نظارهگر بود بلند فریاد کشید: او را دیشب دیدم، این همان کودک است. پشت درب خانه ما خوابیده بود. لباس گرم نداشت و گرسنه بود. عملیات احیای قلب رو به پایان بود و کودک هیچ علامت حیات از خود نشان نداد. پرستار اینبار پاهای او را در میان شال خود پوشاند و به تندی مالش داد. همه قطع امید کرده بودند. مینا گریه میکرد. خانم پرستار شال خود را به روی کودک پهن کرد و در سکوت عمیق منتظر آمبولانس ماندند. مینا گریهکنان گفت: یکبار دیگه لطفا یک بار دیگه این کارو انجام بدید. تو رو خدا یک بار دیگر خانم مهربون. خانم پرستار که چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شده بود به خاطر التماسهای مینا، مجددا ولی ناامیدانه شالش را کناری زد و با دو دست خود بر قفسه سینه کودک به شدت تمام فشرد. یکبار. دوبار، ناگهان انگشتان مهدی حرکتی کرد و در او جنبشی پدید آمد
و قلبش به کار افتاد.
حمید درکی
نویسنده