به گزارش شهدای ایران،بعضی وقتها میشد که مهدی شبها به منزل نمی آمد. چند بار از او پرسیدم، ولی جواب قانع کننده ای نداد. تا این که یک شب که باران شدیدی می بارید و هر لحظه هم بیشتر میشد، مهدی از جا بلند شد و گفت: «دیگه باید برم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «جای بدی نمیرم، نپرس.»
نمی خواست چیزی بگوید، اما آن قدر اصرار کردم که گفت «بلند شو با هم بریم ببین کجا میرم.»
آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش بودم. رفتیم تا رسیدیم به یک محله حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چی کار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم.»
از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به درب منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را باز کرد.
مهدی سلام کرد و گفت: «حاج آقا! این آب داره میره توی خونه شما ما اومدیم ...» پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی این جا که چی؟ اومدی بگی خونهام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداری چیها گفت.
بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو جای دیگه بده.» مردم با شنیدن صدای فریاد پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه پیرمرد میرفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم.
این کار تا نزدیکیهای اذان صبح طول کشید.
راوی: علی عبدالعلی زاده
کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری