او چند ماهی به تنهایی کار کرد تا اینکه دلش به حال اصغر، جوان زبر و زرنگ متاهلی سوخت که جهت کار به او مراجعه کرده بود و خیلی زود جای پسر نداشته رحمان را برای او پر کرد، ابتدا اصغر بسیار گوش به فرمان رحمان بود ولی کمکم حرص فراوان خود را در جهت گردآوری پول، پنهان نمیکرد و گهگاه دور از چشم رحمان، مقدار سوخت باقیمانده ته مخزن را میفروخت، اگرچه رحمان متوجه عمل زشت اصغر شد، اما بخاطر اینکه او دو فرزند بسیار کوچک داشت به روی خود نمیآورد، مولود زن رحمان بسیار خود را خوشبخت میدانست که توانسته بود به محلات جنوبی شهر کوچ کرده و دخترش را به مدارس مجهز شهری بفرستد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و کرایه بار کاملا مخارج دو خانواده را تامین میکرد اما اصغرهمیشه گلهمند بود و از هزینههای سنگین زندگی و خانه بهدوشی و مستاجری مینالید، رحمان نیز چون پدری دلسوز، او را نصیحت میکرد و پیوسته یادآور این میشد که زندگی میتواند سختتر از وضع موجود باشد، پس بهتراست انسان شکرگزار خداوند باشد چرا که ناشکری رفته رفته آدمی را سنگدل و طعمکار میکند، اما گوش اصغر بدهکار رحمان نبود تا اینکه روزی هنگامی که از شهرهای شرقی کشور برمی گشتند اصغر بدون اینکه به رحمان چیزی بگوید مقداری مواد مخدر خریداری و در نقطهای پنهان کرد که ناگهان از جاسازی کامیون بر زمین افتاد و رحمان متوجه موضوع شد و اصغر را بسیارسرزنش نمود و به او متذکر شد که دو کودک چشم به راه پدر خویشند ولی اصغر اعلام کرد که آن را جهت تسکین درد پای پدر پیر خود و به سفارش او خریداری کرده است و هرگز قصد فروش و یا مصرف آن را ندارد. رحمان که اصغر را بسیار دوست میداشت ازاشتباه او چشم پوشی کرد و به کسی چیزی نگفت، اما اصغر مراقب رحمان بود و میخواست هر طوری که بشود خودش به تنهایی با کامیون راهی شهرهای شرقی شور شود، به همین دلیل فکری اندیشید، اگرچه رحمان او را دوست میداشت اما اصغر هرگز راضی به زندگی پر زحمت نبود و میخواست هر طور شده از هر راه ممکن، پول بدست آورد و برای خود زندگی مجلل و مرفهی تدارک ببیند. پس روزی پیچهای نردبان فلزی مخزن سوخت را شل کرد و خود را به مریضی زد، صبح زود آن دو به سمت جایگاه تزریق سوخت رفتند و مخزن را کاملا پر بنزین کردند رحمان که دید شاگرد جوانش، ظاهر ناخوشی دارد، خود جهت بازدید مخزن با استفاده از نردبان فلزی دستکاری شده آن خود را به بالای مخزن رساند که بر اثر سنگینی وزنش با نردبان محکم از آن بالا سقوط کرد و استخوانهای کمر و هر دو پایش شکست و به شدت مجروح و راهی بیمارستان شد و بعد ازمدتی کاملا زمین گیر شده در خانه بستری شد. در این مدت اصغر به جای او با کامیون کار کرد و هر از گاهی به رحمان سرمی زد. مولود که شوهرش دوران سخت نقاهت را پشت سرمی گذاشت، با اصغر قراردادی امضاء نمود تا ماهیانه مخارج زندگی و هزینه بیماری رحمان را تامین کند، اما هرماه اصغر به بهانهای درآمد حاصل را کم پرداخت مینمود و مولود متوجه طمع اصغرشده بود اما نمیتوانست شوفر دیگری را پیدا نماید و به جای او به کار بگمارد، چرا که کسی حاضر نبود در برابر اصغر بایستد و به جای او رانندگی کند، مدتی گذشت و اصغر پیشنهاد شراکت کامیون را داد و به مولود گفت حاضراست در قبال مبلغی بالاتر از نرخ عرف جامعه 3 دانگ کامیون را از آنان بخرد و بدین وسیله کمک مالی به خانواده رحمان نماید. مولود کاملا مخالف بود و به هیچ وجه زیر بار فروش نیم دانگ کامیون هم نمیرفت و خوب میدانست که اصغر آدم قابل اعتمادی نیست و مصیبت وارده بر رحمان نیز چه بسا کار اصغر باشد. اما هیچ کسی نمیتوانست آن را ثابت نماید. مولود مدتها با خود اندیشید که چگونه میتواند کامیون را از او پس بگیرد، از یک سو محتاج درآمد حاصل از آن بود و از دیگر سو، اصغر کاملا آنان را به لحاظ مالی تحت فشار گذاشته بود تا بتواند مالک نیمی از کامیون شود. مولود با چند راننده همکار رحمان مشورت نمود اما آنان متذکر شدند که اصغر، عنصر خطرناک و قاچاق چی بوده و ممکن است کامیون آنان توسط ماموران پلیس حتی توقیف و مصادره شود، از دیگر سو هیچ شوفری توان رویارویی با اصغر را هم نداشت، مولود مدتی با خود کلنجار رفت تا اینکه تصمیم بزرگی گرفت، او پنهان از چشم همه به کمک تنها دخترش عاطفه و نیز رحمان که در بستر بیماری افتاده بود توانست آیین نامه راهنمایی و رانندگی را فرا گرفته و موفق به اخذ گواهینامه درجه 2 شود و جهت دریافت پایه یکم دست به تلاش مضاعفی زد تا اینکه بالاخره امیدها و کوشش او، جامه عمل پوشید وموفق به دریافت گواهینامه پایه یکم شد. در طی این مدت اصغر خیلی زود صاحب یک آپارتمان و نیز یک دستگاه پژوی سواری شد. روزی مولود به خانه اورفت تا با مریم همسر اصغر صحبت کند، بچههای اصغر دیگر2 و5ساله شده بودند، مریم با محبت بسیار از مولود پذیرایی کرد ولی بسیارشکسته و رنگ پریدهتر از قبل شده بود، او به مولود گفت که اصغرجهت قاچاق مواد مخدر چگونه از او و فرزندانش سوءاستفاده کرده و جهت گمراه نمودن ماموران ایست بازرسی، مواد را در پوشک نوزادش حتی جاسازی نموده است و با فروش آن پول هنگفتی به جیب زده اما همواره همسر خود را شکنجه روحی میدهد و در خفاء با زن دیگری در رابطه است و اصغر در ضمن معتاد سنگینی استعمال مواد مخدر نیز شده است و به هیچوجه نمیتواند او را تحمل کند، مریم به مولود گفت: که مرگ را به چنین زندگی خفت باری ترجیح میدهد. همچنین گفت: اگر کسی برای اصغر نفعی نداشته باشد هرگز به او توجهی نمیکند، حتی فرزندان خردسالش. مولود تصمیم خود را گرفته بود و به اصغر پیغام داده بود تا کامیون را به او بازگرداند، بیکم وکاست بدون هیچ گونه ایرادی چرا که تازه قسط 5ساله آن به پایان رسیده بود، اصغر در ابتدا اصلا جدی نگرفت اما وقتی اصرار مولود را دید به او گفت: اگر او نخواهد هیچ شوفری جهت رانندگی آن پیدا نخواهد کرد و از گرسنگی خواهند مرد اما مولود بسیار مصمم به سمت گاراژ رفت و در برابر چشم همگان، سوییچ کامیون را از اصغر بازپس گرفت و خود همراه عاطفه که اینک 14ساله شده بود بر پشت فرمان قرارگرفت و به راحتی توانست کامیون را از گاراژ در حالیکه سایر رانندگان برای او کف میزدند و تشویقش میکردند، خارج کند و با کمک گوشی همراه دخترش، مکان تخلیه سوخت را در بارنامه پیدا نموده و آنرا تحویل داد و متوجه شد که چقدر کرایه بر خلاف اظهاراصغر، زیاد و کافی بوده است، مولود مدتی با کامیون کارکرد و هرروز مسلطتر از پیش، راننده ماهری شده بود، همه رانندگان در پایانه به او مادر میگفتند و هرکس به نوبه خود او را به نحوی کمک کرد همین موضوع باعث شد که دست اصغراز پایانه کوتاه شود، اما با وجود این اصغر درصدد تلافی سختی علیه مولود بر آمده بود و نمیتوانست نگاههای تحقیرآمیز سایر همکارانش را تحمل کند. در این مدت او با اتومبیل سواری خود همچنان به کار جابه جایی قاچاق مشغول بود و همچنان همسرخود مریم را نیز با زور و تهدید، راهی سفر میکرد، اما مولود دیگر یک شوفر تمام عیارحرفهای شده بود و با نصب دستگاه جی پی اس به سهولت توانست بر تمام مسیرهای جادهای اشراف پیدا نماید. او هرگاه رانندهای را چه آشنا و چه غریبه، در کنار جاده محتاج به کمک میدید بلافاصله به او یاری میرساند و از این باب حتی توجه روزنامه نگاران و مستندسازان را به خود جلب کرد و حسابی شهرتی برای خود دست وپا کرده بود ولی هیچگاه مغرور نشد، تا اینکه روزی اصغر در پژوی سفید رنگ خود به صورت تصادفی در پشت کامیون حمل سوخت مولود قرار گرفت و درصدد انتقام برآمد و به مریم که کنار او نشسته بود، گفت: محکم بر صندلی بنشین و هیچ حرفی نزن. ناگهان اصغر تصمیم گرفت سد راه مولود بشود و او و کامیونش را با خطر مواجه کند، مولود حتی به حرکات مارپیچ اصغر، با مهارتی بسزا پاسخ داد و کنترل کامیون را در دست گرفت اما در یک شیب سرازیری جاده کوهستانی دیگر امکان ترمز زدن نداشت و اصغر به سیم آخرزد و سواری خود را بر سر راه او سد نمود که ناگهان مریم تصمیم گرفت با فریاد بسیار بلندی او را از قصد شومش منصرف نماید که اصغر با پشت دستش سیلی محکم بر دهان مریم کوبید و آن را غرق خون کرد، مریم هم که دیگر طاقتش تمام شده بود با دو دست خود فرمان را گرفت و به سمت دره عمیق مشرف جاده پیچید و با اصغر به قعر دره سقوط کردند و جان سپردند. مولود که قلب بسیار پاک و صافی داشت و هنوز از صداقت روستایی بودنش غافل نشده بود، دو کودک اصغر را به فرزندی پذیرفت و آن سال، به عنوان راننده سختکوش و نمونه انتخاب شد و جایزه استانی صنف رانندگان را بهخود اختصاص داد و همگان به او تحت عنوان «شیرزن جاده ها»
دادند و رحمان نیز بعد از طی چند سال توانست به روی پای خود بایستد و بر اثر تجارب سالیان متمادی خود به عنوان رئیس صنف کامیون داران شهر انتخاب شد و علاوه برعاطفه دختر باهوش خود، دو فرزند خواندهاش را به خوبی بزرگ کرد.
حمید درکی
پژوهشگر