سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): باور آمدن، شور میآفریند. لبخندها، شعر میشوند. جیک جیک گُنجشک ها، عطر خُرمایی کُنار را بیشتر منتشر میکنند. ریره ریزه سرشاخه ها سَرکَنگی میریزند. قاصدک، قصه آمدن را روایت میکند. روشنایی، رستگار خواهد شد. تو رازقی شدهای، باران که بیاید، تو باز میآیی و آیینه را به احسان و احساس به ما پیشکش میکنی. با آمدنت، دُرشت تر خُرسند میشویم و خُدا خشنود میشود.
مرتضی نصیری- شاعر آیینی:
بزودی خُدا خودی در اَزنت
اَمون بُکُن که بزودی خدا خودی در اَزنت
اَتات و سر به پس انداز مرز باور اَزنت
اجازه صادر اَکُن تا ذخیرهیِ بَشری
بِکرده پرده و احساس تازگی سَر اَزنت
کسی اَتا که جون اَگِره مِهر، خنده، دلگرمی
شبیه یوسفن و خندهیِ پَیمبَر اَزنت
کسی که چرک تفاوت اَ دشت و کوه اَبرت
اَتات و عاطفه تا مرز عاشقی پَر اَزنت
مُغ مقاومت از کوه زندگی وِل اَبو
کهور صبر شما غنچه ی پرامپر اَزنت
دوباره زین اَکشه رو براق او جبریل
به لطف حق خط بطلان به جنگ و سنگر اَزنت
به مرز و فاصله اصلاً کسی محل نادیت
برادری همه جا مهر اَکُن به دفتر اَزنت
اَپیچه لهجهی قران هوا زمین دیریا
دو دست رد به سینهی کفر سبکسر اَزنت
مه قول اَدم که هُو از هُو تکون نخوَت اصلاً
و امنیت سر خو تا به اوج اکبر اَزنت
نشونه هه… گسلی خوش اکفتنن توشون
جرقه وون صبوری به خشکش و تَر اَزنت
به جستجوی عطش با ولی علی در سر
مقاومت بُکنی تا خدا خودی در اَزنت.
محبوبه عابدینی- شاعر آیینی:
بیا با سپاهی پر از حس باران
از انبوه این، تارهای تنیده
که او را به زنجیر حسرت کشیده
از این هفتههای بدونِ تو دل تنگ
که تلخیِ زهرِ فراقت چشیده
و از خندههای خزانِ خرامان
که در باغ پاییزی دل خزیده
رها کن زمین را به زیبایی ای عشق
که از هر چه غیر از تو دنیا بریده
تو را خواستند از خدا این درختان
دعاهایشان را، گمانم شنیده
بیا با سپاهی پر از حس باران
به دلداریِ نخلهای خمیده
امیدی به سرسبزیِ بودنِ تو
میان دل این روزها آرمیده
دل از ابرهای، پر از شورِ بارش
گلِ مهربانی، به شوق تو چیده
بیا فرش راهِ تو آراستم من
به ابیات سرخ غزل با قصیده
شبیه غزل های کوتاه، ناگاه
بیا ای درخشانترین، ای پدیده.
محمدزمان حیدری - شاعر دری زبان افغان:
اما آن ماه شد، من ابر
تسکینم نمیدهد
اندک صداهای دلنشین
کجایند؟
آن خاموشی پرفروغ
جاودان
سایهها بی مثال اند
با شب پیوند خونی دارد
مثل برادر، خواهر
اما آن ماه شد
من ابر
رفیق صاعقه آذرخش
تا به پهنای خورشید سوختم
باران شدم گریستم
صبح فردا قیامت به قیمت
یک به هزاران خورشید
این شکوه هم آغوشی کهکشان
نور افشان.