جوان آنلاین: مت هیگ، نویسنده «کتابخانه نیمهشب» خودش زمانی درگیر مبارزه با بیماری افسردگی شده بود، آن هم در سالهای جوانی و زمانی که خودش تصورش را نمیکرد به شکلی ناگهانی درون گودال سیاه و تاریک افسردگی بغلتد و برای بیرون آمدن از آن سختیهای زیادی متحمل شود. او با پشت سر گذاشتن چنین تجربه هولناکی، «کتابخانه نیمهشب» را نوشت و در این کتاب تجربهای ملموس و باورپذیر از بیماری افسردگی به خوانندگانش نشان داد.
زیستن حسرتهای زندگی
افسردگی، حسرت و مرگ مفاهیم پررنگ کتاب هستند و در این میان، حسرت از همگی پررنگتر. شخصیت اصلی کتاب، «نورا سید» احساس بیفایدهبودن میکند. گربهاش مرده، از کار اخراج شده، به نظر میرسد هیچ کسی به او علاقهای ندارد، حتی برادرش و تنهایی نزدیکترین چیزی است که به خود احساس میکند. نورا برای رهایی از این وضعیت، اواخر یک شب، سعی میکند خود را بکشد. خودکشی نورا به رفتن به برزخی در ناکجاآباد میماند. او به جای مرگ، خودش را در کتابخانهای میبیند که کتابهایش قرار است حسرتها و زندگیهای نکرده او را نشان دهند. حالا نورا انتخابهای متعددی برای زندگی کردن دارد و امکاناتش برای قرار گرفتن در موقعیتهای بعدی بیشمار است. نورا در این کتابخانه و در زندگیهای بعدیاش ستاره موسیقی و قهرمان المپیک و دانشمندی در قطب شمال میشود. او در یکی دیگر از زندگیهایش همسر مورد علاقهاش را پیدا میکند و در یکی دیگر به شغل مورد علاقهاش میرسد. او برای رفتن به این زندگیها فقط باید کتاب را باز کند و اگر زندگی خوبی پیدا کرد، میتواند برای همیشه در آن وضعیت و زندگی بماند.
چالشهای زندگیهای نزیسته.
اما انگار هر زندگی چالشها، ترسها و ناکامیهای خودش را دارد. نورا در هیچ کدام از این موقعیتها، متوجه نقصها و کمبودهایش در زندگی نمیشود و تازه با تجربه کردن حسرتهایش، میفهمد دلیلی برای حسرت خوردن وجود نداشته است. آدمها در هر وضعیتی با کمی و کاستیهایی روبهرو هستند و هیچ کسی در هیچ زندگی و موقعیتی یک زندگی ایدهآل و بدون نقص ندارد.
نورا با تجربه کردن زندگیهای نزیستهاش میفهمد مشکل از زندگیهایی که حسرتشان را میخورده نیست، بلکه مشکل از خود حسرت است. حسرت است که اراده ما را متزلزل میکند و قلبمان را میلرزاند و بزرگترین دشمن ما و آدمهای دیگر میشود. تمام رفت و آمدهای نورا در زندگیهای مختلفش، درسی بزرگ برایش داشت، او معنای زندگی را با تمام وجود درک کرد. او فهمیده بود اتفاقات کوچک و شاید بیاهمیت زندگیاش، چقدر برای دیگران اهمیت داشته است. نورا تازه فهمیده بود در زندگی فعلیاش که میخواست آن را از دست بدهد، چه ویژگیهای شگفتی داشته که نسبت به آنها بیتفاوت بوده است. او فهمیده بود اگر واقعاً تلاش کند قادر به انجام دادن چه کارهای شگفتانگیزی خواهد بود. نورا راز بزرگی را در زندگیاش فهمیده بود که «زندگی آن سوی ناامیدی آغاز میشود.»
نه به ناامیدی
مت هیگ در «کتابخانه نیمهشب» با ایده درخشانش، حرفهای بسیار مهمی را میزند. هیچکس نمیتواند بگوید که نسخههای دیگر او زندگیهای بهتری خواهند داشت و قطعاً هیچ زندگیای بدون نقص نخواهد بود. لازم نیست ما همه کار کنیم یا همه چیز باشیم، همین که هر روز صبح، آسمان بینهایت را بالای سرمان میبینیم و آیندهای پر از امکانات غیرقابل شمارش پیشرویمان داریم، دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد. جایی در کتاب به درستی به این موضوع اشاره میکند که اگر صبور باشی، چطور زندگی ناگهان به تو چشماندازی جدید نشان میدهد یا به قول هنری دیوید ثورو، فیلسوف: «مهم نیست به چی نگاه میکنی، مهم اینه که چی میبینی.»
کل رمان هوای یک تمرین ماهرانه را برای مقابله با افسردگی و اضطراب طراحی میکند. رمان تجلیلی از مسائل و چیزهای معمولی زندگی است که در گیرودار زندگی فراموش شان کردهایم. مکاشفههای معمولی، ویژگیهای خوب اخلاقی و انتخابهای اخلاقی که بذر خوب بودن را در زندگیمان میکارند. نویسنده در صفحات پایانی کتاب به نکته ارزشمندی درباره تجلیل از فرصتهای زیستن میرسد: «گاهی اوقات بازیهای ذهنی آدم را به تله میاندازد. برای شاد بودن نیازی به تاکستان و غروب کالیفرنیا نداشت، حتی نیازی به خانه بزرگ و خانواده کامل هم نداشت. فقط نیاز به امکان داشت، به فرصت و حالا میدانست که بالقوه چقدر توانمند است! این را تازه درک کرده بود! چطور قبلاً نفهمیده بود؟» شخصیت نورا در طول کتاب کاملاً واقعی پردازش شده و هر خوانندهای میتواند خودش را جای او بگذارد. کتاب بدون پیچ و تاب و چرخش و حرفهای سنگین از امید حرف میزند و در پایان چشماندازی روشن نشان مخاطبش میدهد. «کتابخانه نیمهشب» برای مردم دنیای امروز که پر از حسرت و آرزوهای دور و دراز و زندگیهای نزیسته هستند، با زبانی بسیار ساده فرصتی مغتنم برای تأمل در معنای زندگی میدهد. دقیقاً رمان به خاطر همین ویژگیهایش تا این اندازه مورد توجه مخاطبان قرار گرفت.