امکان ندارد که حماسه ویچرها را مطالعه کنید و ماجراهای گرالت و معشوقهاش ینیفر توجه شما را به خود جلب نکند. یک ساحره و یک شکارچی هیولا که اگرچه اتفاقات عجیب و غریبی را با هم دنبال کردهاند و به ظاهر مخالف سرسخت یکدیگر هستند، اما عاشقانه هم را دوست دارند و برای رسیدن به هم هرکاری میکنند. اما چه شد که گرالت و ینیفر با هم آشنا و به هم علاقهمند شدند؟ با ویجیاتو و داستان «آخرین آرزو» همراه باشید.
نکته: داستانهای تعریف شده در این سری مطلب، خلاصهای از ماجراهای تعریف شده داخل کتاب بوده که به شکلی روان بازنویسی شده، اگرچه کاملا به منبع خود وفادار هستند.

مثل همیشه، این ماجرا هم با یک صبح معمولی از سفرهای گرالت و دندلایون، رفیق قدیمی گرگ سفید آغاز میشود. گرالت و دوستش به هنگام ماهیگیری، یک آمفورا (گلدان) جادویی مهر و موم شده را پیدا میکنند و دندلایون که مثل همیشه سادهلوحانه با قضیه برخورد میکند، گرالت را مجبور میکند که در گلدان را باز کند. از آن جا که گرالت چندان با این کار موافق نیست، با دندلایون وارد دعوا میشود و نتیجه چیزی نیست جز اینکه گلدان زمین میافتد و مهر آن باز میشود.
این اتفاق باعث شد که یک دود قرمز با قدرت خیلی زیادی از گلدان خارج بشود و گرالت بلافاصله پناه بگیرد، اما دندلایون که تصور میکرد دقیقاً میداند چه اتفاقی در حال رخ دادن است، سر جای خود ماند و شروع به خواندن لیست سه آرزوی خود کرد. با این حال، جن حتی اولین آرزوی او (که رقیبش از سکته مغزی بمیرد) را برآورده نکرد و در عوض، شروع به خفه کردن دندلایون کرد. گرالت که نتوانست با جن قرمز دست به یقه شود، از وردی که روزی یک جادوگر به او یاد داده بود استفاده کرد و در راستای همین اتفاق، جن دندلایون را رها کرد و از رودخانه عبور کرد و رفت. اما حنجره دندلایون طی این اتفاق حسابی آسیب دید و از هوش رفت.
پس از یک روز سفر، گرالت دندلایون را به دروازههای Rinde رساند، اما گارد شهری به آنها گفت که هیچکس نمیتواند بین غروب و طلوع آفتاب بدون نامهای از پادشاه وارد شهر شود. نگهبان پیشنهاد داد که تا صبح در اتاق نگهبانی بمانند و تأکید کرد که این مکان آنقدر گرم است که گرالت بتواند از دوست خود به خوبی مراقبت کند.

در انتظار طلوع، گرالت با دو الف به نامهای Chireadan و پسرعمویش Errdil و یک شوالیه نیمهالف به نام Vratimir آشنا شد. به گفته این الفها، از آن جا که آسیب دندلایون چندان طبیعی نبود، گرالت نیاز داشت تا از یک جادوگر برای درمان او استفاده کند. اما طبق گفته الفها، مالیات جادوگری در شهر بسیار بالا بود و اکثر جادوگران به جز یک نفر این شهر را تحریم کرده بودند. آن یک نفر کسی نبود جز جادوگری به نام ینیفر از ونگربرگ، که در پناهگاه تاجر و سفیر نوویگرادی، بو برانت، زندگی میکرد.
در خانه برانت اتفاقات بسیاری برای گرالت افتاد، اما در نهایت ویچر ما متوجه شد که اتاق ینیفر در اتاق بالا قرار دارد و به هنگام ورود متوجه شد که ساحره خواب است. او در خواب بود، اما تا متوجه گرالت شد از خواب پرید و فوراً از گرالت خواست که برود. با این حال گرالت ینیفر را متقاعد کرد که باید به دندلایون کمک کند و جزئیات ماجرا را برای او تعریف کرد. گرالت طی این مکالمه مجذوب زیبایی ینیفر شد و اگرچه گمان کرد که این زیبایی نتیجه یک طلسم است (بیشتر دخترانی که جادوگر میشوند بهطور طبیعی زشت یا ناقصاند) بااینحال آنقدر غرق این زیبایی بود که به دلیل آن اهمیت نمیداد. با وجود تنفر گرالت به پورتالها، ینیفر او را به کمک یک پورتال به سمت محل بستری دندلاین برد.
در مسافرخانه چیرئادان و گرالت در طبقه پایین منتظر شنیدن وضعیت دندلایون بودند و درحالیکه چای گیاهی مینوشیدند، درباره ینیفر صحبت میکردند. چیرئادان به گرالت هشدار داد که ینیفر، هرچند زیبا است، اما به هیچ عنوان قابلاعتماد نیست. مدتی بعد، ینیفر گرالت را به طبقه بالا دعوت کرد. گرالت با ورود به اتاق متوجه شد که دندلایون در خواب عمیقی فرو رفته و در عین حال خودش هم به هنگام ورود به اتاق طلسم و فلج و در ادامه بیهوش شد. صبح روز بعد گرالت خود را در کنار الفها داخل زندان پیدا کرد.

یکی از الفها به گرالت توضیح داد که ظاهرا گرگ سفید تحت تأثیر طلسم ینیفردر شهر آشوب به پا کرده و هرکسی که ینیفر را آزرده بود، تنبیه کرده است. به عنوان مثال، عطار شهر، لورلنوز، در ملا عام توسط گرالت تنبیه شده بود. درحالیکه آن دو درباره وضعیتشان صحبت میکردند، سه نگهبان وارد شدند. یکی از آنها شروع به تمسخر گرالت کرد، درحالیکه دو نفر دیگر او را نگه داشتند و چندین بار به شکمش مشت زدند. گرالت که نمیخواست بیشتر آسیب ببیند، زیر لب فحش داد و نگهبان را نفرین کرد که «آرزو دارد جلوی چشمانش منفجر شود»؛ همین شد که نگهبان جلوی چشمان گرالت منفجر شد.
طی این اتفاق، گرالت و الفها نزد شهردار برده شدند. شهردار از این وضعیت خوشحال نبود، اما پیش از صدور حکم، دندلیون ناگهان از طریق پورتال جادویی ینیفر داخل اتاق سقوط کرد و با صدای بازیافتهاش فریاد زد که آرزو دارد همه باور کنند که گرالت بیگناه است. او به دستور ینیفر این کار را انجام داده بود، زیرا ینیفر قصد داشت تا جن را از دست ارباب خود آزاد کرده و آرزوها را در اختیار خود دربیاورد.
اگرچه گرالت در ابتدا موضوع را باور نکرده بود و به جن و افسانه سه آرزو اعتقاد نداشت، اما ظاهرا همه چیز همانطور که افسانهها بیانکردهاند اتفاق افتاد و آرزوها یکی بعد از دیگری در حال برآورده شدن بود. همه متعجب بودند که ناگهان صدای مهیبی از شهر شنیده شد و زمین به مانند یک زلزله وحشتناک لرزید. ینیفر جن را به شهر کشانده بود و قصد داشت تا آن را به دام انداخته و انرژی اسرارآمیز آن را استخراج کند.

اما حتی ینیفر هم گاهی اشتباه میکند و ظاهرا قدرتهای جن بسیار بیشتر از یک ساحره بود و با وجود طلسمهای ینیفر که او را به ساختمانهای اطراف بسته بود، هیولا میتوانست تا به راحتی همه چیز را پودر کند. اما نکتهای که وجود داشت آن بود که دندلایون هر چه که تلاش کرد، نتوانست جن را آرام کند و ظاهرا جن از او پیروی نمیکرد. اما پاسخ سوال به یک نکته بسیار ریز باز میگشت.
به هنگام مکالمه با ینیفر، گرالت متوجه شد که وردی که به جن گفته بود تنها یک ناسزای بسیار زشت در زبانی کهن بود و تلاش ابتدایی او برای مبارزه با جن، چیزی جز فریاد «از این جا دور شو» نبود. در ادامه هم هنگامی که به سرباز ناسزا گفت، او منفجر شد و ظاهرا تمام قدرتهای جن در اختیار کسی بوده که در ابتدا مهر گلدان را در دست داشته و احتمالا به هنگام مبارزه با دندلایون هم جن از اربابش یعنی گرالت محافظت کرده است!
ویچر داستان که متوجه شد تمام این مدت او ارباب جن بوده، تصمیم گرفت تا با آرزوی سوم خود جن را آرام کرده و وظیفه او را به اتمام برساند. ظاهرا جنها چندان علاقه ندارند که در مدت طولانی تحت کنترل یک شخص باشند و باید خیلی زود وظیفه خود را عملی کنند. گرالت هم یک نقشه عالی در سر داشت. او همه را به محل امنی هدایت کرد و خود را به داخل طوفان به پا شده از قدرتهای جادویی ینیفر و جنن انداخت. هرچه گرالت تلاش کرد تا ینیفر را نجات دهد، غرور ساحره نمیخواست که نجات پیدا کند و حتی تلاشی کرد که به گرالت هم آسیب برساند. همین شد که گرالت آرزوی سوم خود را زیر لب بیان کرد.
مردم از دور مشاهده کردند که گرد و غبار در حال فروکش بود و دیگر خبری از جن نبود و تنها سایهای از جادوگر ونگربرگ بود که ویچر را در آغوش گرفته بود. افسانه گرگ و ساحره از همین جا آغاز شد....
∎