شناسهٔ خبر: 71408792 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

دوشنبه‌ها با شاهنامه - ۳۰

پادشاهی گرشاسپ؛ آغاز دوباره جنگ بین ایران و توران و انتخاب رخش توسط رستم

خراسان رضوی - گرشاسپ پسر زوتهماسب به جای پدر بر تخت شهریاری ایران تکیه می‌زند و افراسیاب با لشکری بزرگ به ایران می‌تازد، خبر حمله به ایران می‌رسد. مردم نزد زال می آیند، زال می‌گوید: «من پیر شده‌ام اما رستمِ جوان، جویای نام است»

صاحب‌خبر -

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: پس از آنکه افراسیاب، نوذر را کشت، «زو» به شاهی رسید. زوتهماسپ پنج سال پادشاهی کرد و به یاری طوس، گستهم با افراسیاب جنگید و پس از اینکه خشکسالی در ایران و توران اتفاق افتاد، افراسیاب و زو صلح را پذیرفتند. زو در ۸۶ سالگی درگذشت.

پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسپ نام

بیامد نشست از بر تخت و گاه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر

گرشاسپ پسر زوتهماسب به جای پدر با زیبایی و نیکویی و فر به تخت شهریاری ایران تکیه می زند اما:

چنین تا برآمد برین روزگار
درخت بلا کینه آورد بار

به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بران سان که بد تخت بی‌کار گشت

بیامد به خوار ری افراسیاب
ببخشید گیتی و بگذاشت آب


خوار ری کجاست؟ خوار ری (Khuvar) در داستان نوذر یا جنگ ایران و توران (که دوهفته پیش توضیح دادیم) طبق متون برکه یا مرغزاری است در دشت ری است که افراسیاب بار اول زمانی که ری را مرکز فرماندهی یا پایتخت خویش قرار داده بود، دوباره به این نقطه رجوع می‌کند:

نیاورد یک تن درود پشنگ
سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود
به تیمار اغریرث آغشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ

فرستاده رفتی به نزدیک اوی
بدو سال و مه هیچ ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی
چو اغریرثش یار درخور بدی

تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی

مرا با تو تا جاودان کار نیست
به نزد منت راه دیدار نیست


پشنگ پدر افراسیاب از مرگ فرزندش اغریرث به دست افراسیاب بسیار ناراحت است و روی خوش به افراسیاب نشان نمی دهد، اما تا می‌بیند تخت شهریاری ایران خالی شده، از افراسیاب می‌خواهد پیمان صلح با ایران را نادیده گرفته دوباره به ایران حمله کند و دوباره جنگ‌های ایران و توران با پیمان‌شکنی تورانیان و حمله آنان به ایران شروع می‌شود:

پرآواز شد گوش ازین آگهی
که بی‌کار شد تخت شاهنشهی

پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ

که بگذار جیحون و برکش سپاه
ممان تا کسی برنشیند به گاه

یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپیجاب تا رود آب

که گفتی زمین شد سپهر روان
همی بارد از تیغ هندی روان

یکایک به ایران رسید آگهی
که آمد خریدار تخت مهی


افراسیاب با لشکری بزرگ از جیحون می گذرد و به ایران می تازد، خبر حمله به ایران می رسد، مردم نزد زال می آیند، زال می گوید «من پیر شده ام اما رستم جوان جویای نام است»:

سوی زابلستان نهادند روی
جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی

بگفتند با زال چندی درشت
که گیتی بس آسان گرفتی به مشت

پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان

سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد آفتاب از جهان ناپدید

اگر چاره دانی مراین را بساز
که آمد سپهبد به تنگی فراز

چنین گفت پس نامور زال زر
که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و گرز مرا برنداشت

به جایی که من پای بفشاردم
عنان سواران شدی پاردم

شب و روز در جنگ یکسان بدم
ز پیری همه ساله ترسان بدم

کنون چنبری گشت یال یلی
نتابد همی خنجر کابلی

کنون گشت رستم چو سرو سهی
بزیبد برو بر کلاه مهی

ورود رستم به جنگ‌های ایران و توران و ابتدا انتخاب رخش توسط رستم

رستم از پیشنهاد زال که او را برای جنگ با افراسیاب انتخاب کرده بسیار شاد شد و سپاس گذاشت و گفت «اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرو نماند» زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی به دلخواه بگزیند. چنین کردند. اما هر اسبی که رستم پیش می‌کشید و پشتش را با دست می‌فشرد پشتش از نیروی رستم خم می‌شد و شکمش به زمین می‌رسید. تا آنکه مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:


یکی اسپ جنگیش باید همی
کزین تازی اسپان نشاید همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان

که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم

همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت

به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

زال به رستم می گوید:
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی

اما جهان‌پهلوان که اکنون جوانی جویای نام و قهرمانی بی‌مانند است، برای جهان‌پهلوانی و ابر مردی حماسه ایرانی خود را چنین معرفی می‌کند:

چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه

رستم جهان پهلوان و ابرمرد حماسه ایران باید اسبی شایسته خود داشته باشد، گله‌داران و چوپانان اسب‌ها را از جلوی رستم عبور می دهند تا او یکی را برگزیند، رستم به کنار گله اسب‌ها می‌آید و اسب‌ها را آزمایش می‌کند و چون چشمش به کرّه‌ای افتاد، کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت: «ای دلاور! اسب دیگران را مگیر.» رستم پرسید: «این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست؟» چوپان گفت: «خداوند این اسب شناخته نیست و درباره آن همه گونه گفتگو ست. نام آن «رخش» است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هر بار که مادرش سواری را ببیند که در پی کرّه اوست چون شیر به کارزار در می‌آید. راز این بر ما پوشیده است. اما تو بپرهیز و نزدیک او مگرد:

چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر

رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پرتاب کرد و سرِ کرّه را در بند آورد. مادیان بازگشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را با دندان برکند. رستم چون شیر ژیان، غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آن گاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگ‌تر کرد و رخش را فراتر آورد و آن‌گاه دست یازید و با چنگ خود، پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت: «اسب من این‌است و اکنون کار من به سامان آمد.»
آن گاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد. سپس از چوپان پرسید: «بهای این اسب چیست؟» چوپان گفت: «بهای این اسب، بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد.»
رستم خندان شد و یزدان راسپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش می‌انداختند:

بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست

چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی

همی رخش خوانیم بورابرش است
به خو آتشی و به رنگ آتش است

خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس

سه سالست تا این بزین آمدست
به چشم بزرگان گزین آمدست

چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار

بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه ببند

بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش

بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان

یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش

بیفتاد و برخاست و برگشت از وی
بسوی گله تیز بنهاد روی

بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند

بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور

نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی

بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست

ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها

چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست
بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد

به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را

گشاده زنخ دیدش و تیزتگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جوشن و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او

چنان گشت ابرش که هر شب سپند
همی سوختندش ز بیم گزند

چپ و راست گفتی که جادو شدست
به آورد تا زنده آهو شدست

زال پهلوان سپید موی و آگاه‌دل و فرزانه ایران، از انتخاب «رخش» به وجد می آید:
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد

ادامه دارد..

...........................................................................

پی. نوشت: قابل توضیح است که یکی از اهدافِ بیان این داستان‌ها خوانش متن شاهنامه به وسیله خوانندگان است، معتقدم تا درست نخوانیم، درست مفهوم ابیات را در نمی‌یابیم، بنابراین در این داستان، ابیات بیشتری از متن شاهنامه را آوردم، خوانندگان متن، برای خوانش صحیح ابیات به گنجور مراجعه فرمایند.