شناسهٔ خبر: 71408589 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: دفاع پرس | لینک خبر

بازخوانی «اینجا خانه‌اش بود» / ۲

«نماز جماعت» دلیل جواب مثبت پدرم به خواستگارم بود

محمد از بچگی نماز خوان بود، اما بعد از وقتی که به مسجد رفت و نمازش را با جماعت خواند. آن هم در صف اول پدرم به جواب خواستگاریش جواب مثبت داد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی است که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. 

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی است از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده است. 

تقویم روی دیوار 

فروردین سال ۵۴ شانزده سال داشتم. دو ماهی می‌شد که محمد خدمت سربازی رفته بود. سیما خانم به خانه ما آمد و گفت: از گلاب عکس بگیریم. وقتی برای ملاقات محمد رفتم برایش ببرم. از مادربزرگم اجازه گرفت، مرا به عکاسی برد با چادر سرمه‌ای که گل‌های ریز سفید داشت، عکس انداختم. محد بعد از گذراندن چهار ماه دوره آموزشی به تهران آمد. وقتی مرخصی می‌آمد به من می‌گفت: اگه اضافه خدمت نداشته باشم فلان روز خدمتم تمام می‌شود. 

من روی دیوار تقویم نصب کرده بودم. تاریخ روز رفتنش را نوشته و روز‌های باقی مانده سربازی را می‌شمردم. برای اتمام خدمتش لحظه شماری می‌کردم که خدایا کی سربازی‌اش تمام می‌شود؟ ما ساکن یکی از کوچه‌های شلوغ خیابان جوادیه بودیم و با همسایه‌ها صمیمیت داشتیم. مادربزرگ غروب‌ها کاچی می‌پخت و توی حیاط فرش پهن می‌کرد. سماور زغالی هم طبق معمول می‌جوشید. غروب کلثوم خانم حوصله‌اش که سر می‌رفت به اتفاق دو دخترش برای رفع دلتنگی به خانه ما می‌آمد. هر روز یکی دو تا از همسایه‌ها مهمان ما بودند گاهی هم ما به خانه آنها می‌رفتیم و از حال‌و‌روز هم بی خبر نبودیم.

تابستان‌ها حیاط خانه ما باصفاتر از همیشه بود. در طرفین حوض بزرگ وسط حیاط دو باغچه کوچک داشتیم؛ مادرم در آنها گل سرخ سبزی خوردن می‌کاشت. به آنها به موقع آب می‌داد و علف‌های هرز را از باغچه جدا می‌کرد گل‌های صورتی باغچه همیشه شاداب بودند. گاهی اقوام به جمع ما ملحق می‌شدند. بچه‌ها طناب بازی می‌کردند. ما با دختر عمویم زهره خیلی صمیمی بودم. از زمانی که کم سن و سال بودیم در کوچه آنقدر لی لی بازی می‌کردیم که هوا تاریک می‌شد. 

آرزو داشتم بزرگ نمی‌شدم و مثل سابق با دوستام بازی می‌کردم؛ اما مادربزرگ مرا کنار خودش می‌نشاند می‌گفت: خدا در قرآن چنین و چنان گفته و زن باید بعد از خدا بر شوهرش سجده کند. باید به حرف شوهرش گوش دهد. شوهر خدای دوم زن هست. فقط می‌گفت زن باید از شوهرش حرف شنوی داشته باشد. یا می‌گفت: وقتی تو و برادرت رضا کوچک بودین، خونمون کلنگی بود. دو تا اتاق بیشتر نداشتیم. 

انتهای یکی از اتاق‌ها چایخانه و پشت اتاق دیگه پستو قرار داشت؛ اما به تدریج وضع مالی‌اش بهتر شد. خونه کلنگی‌مونو یازده تومان فروخت یک زمین چهارصدمتری در جوادیه خرید و همین خونه دو طبقه رو ساخت. اول زندگی شاید امکانات کم باشه ولی به تدریج اوضاع مالی بهتر می‌شه. طبقه بالا یک اتاق بزرگ و یک اتاق کوچک قرار داشت. آشپزخانه طبقه بالا بود؛ اما اتاق کوچک مختص مادربزرگ، طبقه پایین بود. او از زمان مرگ پدربزرگ با ما زندگی می‌کرد. روابط خوب و مهرآمیزی با مادرم داشت. زن مهربانی بود و با ظاهری بسیار مرتب

یکی از روز‌های گرم تابستان بود؛ که پدرشوهرم به رحمت خدا رفت. پدرم کت‌و‌شلوارش را پوشید عرق چین سیاه را به سر گذاشت و ما هم آماده شدیم به اتفاق رفتیم. نازی خانم ماتم زده گوشه‌ای نشسته بود و سیما خانم هم بی صدا گریه می‌کرد. رویش را با چادر سیاهی پوشانده بودند. جای محمد در مراسم تدفین پدرش خیلی خالی بود تلفن نبود تا به او فوت پدرش را خبر دهیم. مراسم تدفین و شام‌غریبان را بدون محمد برگزار کردیم. خانه‌شان مدام رفت‌و‌آمد بود من هم از روز فوت پدرشوهرم خانه آنها مانده بودم و در مراسم‌ها شرکت داشتم. پدرشوهرم مرد مهربانی بود. 

همه در مراسم از او تعریف و تمجید کرده و می‌گفتند: مرد خداشناس و با تقوایی بود. حیف از دنیا رفت! قرار شد پسر عموی محمد برای آوردن او به پادگان برود. با اعلامیه آقا مرتضی راهی شد. ظاهرأ به پادگان رفته بود با فرمانده محمد صحبت کرده و چند روز مرخصی برایش گرفته بود؛ اما در راه فوت پدرش را نگفته، قضیه را از او مخفی کرده، به بهانه این که پدرت حالش خوش نیست محمد را آورده بود. 

محمد وقتی آمد چند روز از فوت پدرشوهرم گذشته بود. او دم در با دیدن اعلامیه قضیه را فهمید. فریاد کشید خودش را زد و با بی‌قراری گریه کرد. اهل خانه با شنیدن صدای ناله و گریه محمد، جلوی در حیاط آمدند. من هم خودم را رساندم و آن صحنه را دیدم. مثل محمد گریه کردم. نتوانستم دلداری‌اش بدهم فقط نگاه کردم، به شدت کریه می‌کرد. خلاصه او را داخل خانه آوردند، کمی دلداری دادند. چند روزی که خانه بود هیچ صحبتی با او نکردم.

یکی دو روز بعد، مجددأ به پادگان برگشت و یک بار هم برای چهلم پدرش آمد. روزی که قرار بود به پادگان برگردد، مغموم گرفته گوشه حیاط نشسته بود. آرام سلام داد. سرش را برگرداند و جواب سلامم را داد بعد از کمی صحبت گفت: پدرم خیلی دوست داشت من با خانواده متدینی وصلت کنم. وقتی پدرت جواب منفی داد. دلگیر شدم، اما پدرم به من گفت: ناراحت نباش پسرم. پدر دختر دنبال مال مکنت نیست؛ اون از آدم نمازگزار خوشش میاد؛ خودش همیشه در صف اول نماز می‌خواند؛ اگه دلت می‌خواد داماد اون بشی، باید خودت رو به سلیقه و خواسته‌اش نزدیک کنی؛ تا پدر دختر تو رو به دامادی بپسنده. البته من از بچگی نماز خوان هستم، اما بعد از اون به مسجد رفتم و نمازم را با جماعت خواندم. حتی در گرگ‌و‌میش صبح هم پدرت را در صف اول می‌دیدم. تا این که قضیه خواستگاری را سال بعد مطرح کردیم و این بار پدرت پذیرفت. 

کمی فکر کرد و گفت: پدرم همیشه برای من تکیه‌گاه بود با حرف‌هایش غم‌هایم را از بین می‌برد. حیف که از دنیا رفت. اینها را گفت و ساعتی بعد رفت. در حقیقت پدرم مردی متدینی بود در گرگ‌و‌میش صبح، همه را بیدار می‌کرد به اتفاق نماز می‌خواندیم و قبل از ساعت هفت سفره صبحانه را پهن می‌کردیم. پدرم بالای سفره می‌نشست و در کنار هم نان و پنیر می‌خوردیم. بعد سر کارش می‌رفت. ماه رمضان تا نماز نمی‌خواندیم، از افطار خبری نبود. پدرم گاهی در خانه پیش‌نماز ما می‌شد.

ما پشت سرش ایستاده به او اقتدا می‌کردیم مغرب را با ما می‌خواند و عشا را در مسجد. بعد مسجد پای منبر می‌نشست. به او گفته بودند برای دختر مدرسه حرام است او هم اجازه نداده بود به مدرسه بروم و درس بخوانم. من هم برای رفتن به مدرسه اصرار نکردم؛ اما با پسر‌ها کاری نداشت. علی و رضا را مدرسه ثبت‌نام کرده بود. صبح به مدرسه می‌رفتند و ظهر خسته برمی‌گشتند. روز‌های که علی درس داشت و قرار بود کاردستی درست کند، درمانده می‌شد. فکرش به جایی قد نمی‌داد. نمی‌دانست چه چیزی درست کند.

رضا با این که از او کوچک‌تر بود، اما خلاق بود. با کاغذ‌های رنگارنگ برایش اریگامی‌های زیبایی درست می‌کرد تا نمره خوب بگیرد. معمولا از چیز‌های به درد نخور و زائد چیز‌های مفید درست می‌کرد. من برخلاف پسر‌ها همیشه خانه بودم؛ با این حال هیچ‌وقت حوصله‌ام سر نمی‌رفت، چون علاوه بر کمک به مادرم، بافتنی هم می‌بافتم. سربازی محمد در اواخر زمستان سال ۵۵ تمام شد و برگشت. به میمنت بازگشت او گوسفندی را قربانی کردند. برای شام آبگوشت پختند. ما را برای شام دعوت کردند.

سیما خانم برای محمد کت‌و‌شلوار خوش‌رنگی خریده بود. من جلیقه دامنی را که سیما خانم عیدی داده بود پوشیدم. در آن دو سالی که محمد سرباز بود برادرهایم محسن و حسن به دنیا آمده بودند. چهار برادر نازنین داشتم رضا از من یک سال بزرگ‌تر بود و علی و محسن و حسن کوچک‌تر بودند. با این حال پدرم خیلی دوست داشت بچه‌هایش دختر باشند. وقتی برادرهایم متولد شدند او در گوش راست آنها اذان داد ونامشانرا در گوششان زمزمه کرد.

بیشتر بچه‌های مادرم در سال‌های اول زندگی‌شان از دنیا رفته بودند. من تنها دختری بودم که زنده ماندم. در انجام کار‌های خانه و بزرگ کردن بچه‌ها به مادرم کمک می‌کردم. او یکی از برادرهایم را با چادر به کمرم می‌بست و دیگری را به آغوشم می‌داد. بچه‌ها هم زمان گریه کرده، کلافه‌ام می‌کردندتا این که محسن حسن کمی بزرگ شدند. من با برادرم علی خیلی صمیمی بودم. بچه که بودیم مدام توی حیاط همدیگر را دنبال می‌کردیم گاه در خانه با سروصدا بازی می‌کردیم. می‌خندیدیم و همه جا را به هم می‌ریختیم. 

پدرم می‌گفت: دختر پسر باید هم در خانه و هم در بیرون سرسنگین باشند. اما دست از بازی و شیطنت برنمی‌داشتیم و مادرم هرگز به ما اعتراض نمی‌کرد. اتاق‌ها را همیشه تمیز و مرتب می‌کرد و گلیم‌ها را می‌شست. حیاط را آب و جارو می‌کرد. در اتاق مهمان همیشه بسته بود به بچه‌ها اجازه رفتن به آن‌جا را نمی‌داد. هر موقع اقوام به منزل ما می‌آمدند در اتاق مهمان باز می‌شد. اجاق‌های بزرگ را گوشه حیاط روشن می‌کرد. طبق معمول به تنهایی مشغول پختن غذا می‌شد. 

برادرم علی همیشه می‌گفت: کاش هر روز مهمان داشته باشیم. چرا که حسرت نشستن در اتاق مهمان بر دلمان بود. شب‌های زمستان اقوام خانه ما می‌آمدند. دور کرسی جمع می‌شدیم. مادرم زن مهمان‌نوازی بود و با خوش‌رویی با اقوام و خویشان رفتار می‌کرد و برای پدرم احترام خاصی قائل بود. مدام می‌گفت: پدرتان هر چه بگوید همان است. خودش هم روی حرف او حرف نمی‌زد. با این که پدرم فرش خریدوفروش می‌کرد؛ با این حال وضع ما اصلا خوب نبود. وسایل اندکی داشتیم. مادرم به خاطر فقر و نداری با پدرم اوقات تلخی نمی‌کرد. بلکه با اخلاق و رفتار خویش اقوام و آشنایان را مجذوب خود می‌کرد.

انتهای پیام/ 161