جوان آنلاین: شهید محمدحسین بدخشان ظهوری قبل از پیروزی انقلاب در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت میکرد. در یکی از همین راهپیماییها در آذر ۱۳۵۷ گلولهای به چشم راستش اصابت کرد و جانباز شد. او که کارمند وزارت خارجه بود و به گفته خواهرش سکینه بدخشان ظهوری به برخی زبانهای خارجی تسلط داشت، در حادثه منجر به جانبازی، چشمش را کاملاً از دست داد و از چشم مصنوعی استفاده میکرد، اما هیچ وقت دست از مبارزه نکشید. او قبل از رفتن به جبهه، زبان خارجه را به جانبازان انقلاب به صورت رایگان تدریس میکرد. خواهر شهید میگوید: «فعالیتهای برادرم در بسیج مسجد محل و در بسیج محل کار (وزارت امورخارجه) بسیار بود و از طریق بسیج به جبهه اعزام شد تا اینکه در ۱۵ مهر ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید.»
گویا شهید بدخشان ظهوری از سطح سواد بالایی برخوردار بودند. ایشان تحصیلاتشان را تا چه مقطعی ادامه دادند؟
قبلش عرض کنم که ما در خانه محمدحسین را ناصر صدا میزدیم. ناصر تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان رساند و، چون استعداد خوبی داشت بعد از گرفتن مدرک دیپلم، بار اول در کنکور قبول شد و دو سال در دانشگاه رشته حسابداری خواند، اما بعد یک اتفاق تلخ رخ داد و برادر بزرگترمان بر اثر تصادف از دنیا رفت. بعد از این حادثه، ناصر درسش را نیمه تمام گذاشت و مدتی بعد دوباره در کنکور شرکت کرد و این بار تحصیلاتش را در رشته کامپیوتر ادامه داد و موفق به اخذ لیسانس کامپیوتر شد.
گفتوگوی ما در ایام دهه فجر منتشر میشود، چطور شد برادرتان در تظاهرات انقلابی جانباز شد؟
ما خانواده تقریباً پر جمعیتی داشتیم. دو خواهر و چهار برادر بودیم و خانواده ما از نظر اقتصادی در وضع متوسطی قرار داشت. محمدحسین فرزند چهارم خانواده و متولد ۱۷ مهر ۱۳۳۰ در شهرستان رشت بود. هنگام انقلاب ایشان یک جوان ۲۶، ۲۷ ساله و تحصیلکرده بود. بعد از تولد محمدحسین (ناصر) خانواده از رشت به تهران کوچ کردند و در تهران زندگی میکردیم. همین حضور در مرکز باعث شد ناصر زودتر وارد جریان انقلاب شود. سال ۵۷ برادرم در شرف اعزام به خارج بود تا آنجا درسش را ادامه بدهد، اما چند روز مانده به رفتنش به دلیل اوج گرفتن مبارزات انقلابی منصرف شد و در ایران ماند تا او هم به جریان مبارزه علیه رژیم طاغوت بپیوندد. از آن به بعد در اغلب تظاهرات انقلابی شرکت میکرد و نهایتاً در آذر ۱۳۵۷ هنگامی که کارگران و کارمندان شرکت نفت به علت کشتاری که در حرم مطهر امام رضا (ع) در ۲۹ آبان ۱۳۵۷ رخ داده بود، تظاهرات کردند، برادرم هم در آن تظاهرات شرکت کرد. آن روز مأموران به سمت مردم تیراندازی کردند. ناگهان گلولهای به چشم برادرم اصابت کرد. تقدیر الهی بود که یکی از دوستانش او را در آن موقعیت دید و بدن مجروحش را از دست سربازان نجات داد و به بیمارستان فارابی رساند، ولی مأموران به تن مجروح برادرم هم رحم نکردند و سر تخت ایشان آمدند و قصد بردن او را از روی تخت بیمارستان داشتند که با دخالت کارکنان بیمارستان از بردن او صرفنظر کردند. شهید ناصر در این آزمایش الهی چشم راست خود را از دست داد و مجبور شد از چشم مصنوعی استفاده کند.
بعد از جانبازی چه فعالیتهایی انجام میدادند؟
ناصر بعد از جانبازی حالتهای معنوی خاصی پیدا کرده بود. میتوانم بگویم زنده بودنش برای ادامه مسیری که انتخاب کرده بود مفید واقع شد. مدتی به صورت فی سبیل الله در جمع معلولان و جانبازان انقلاب به تدریس زبان اشتغال داشت. حتی ما هم خبر نداشتیم که به جانبازها زبان یاد میدهد. بعدها بر حسب اتفاق متوجه شدیم چه کارهایی انجام میداد.
شغل برادرتان چه بود؟
شهید کارمند وزارت امور خارجه و عضو انجمن اسلامی آنجا بود. طی مدت کوتاهی که آنجا مشغول بود آنچنان مدیران و کارمندان و همکارانش شیفته اخلاق و کردار و رفتار پسندیده او شده بودند که جای خاصی در دل آنها داشت. بعد از انقلاب هم برادرم از طریق بسیج وزارت خارجه به جبهه رفت و به شهادت رسید.
چه زمانی به جبهه رفتند و در چه عملیاتی حضور پیدا کرده بودند؟
اولین بار در ۷ اسفند ۱۳۶۰ راهی جبههها شد و در عملیات فتح المبین، الی بیت المقدس، رمضان و عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. البته در تمام این اوقات به علت تواناییهایش از او در مسئولیتهایی مثل مسئول دسته، فرمانده گروهان و مسئول گردان استفاده میشد. به عنوان نیروی خط شکن معروف شده بود. آن روزها چهره برادرم طوری شده بود که هرکس او را میدید متوجه میشد ماندنی نیست. ناصر چند روز قبل از شهادتش تلفنی با خانواده تماس گرفت و سفارشها و وصیتهایی کرد. حتی از همه حلالیت طلبید. صحبت و حالاتش کاملاً معلوم بود مدت زیادی طاقتش به سرآمده و انتظار شهادت را میکشد. دیگر تحمل ماندن در این دنیای مادی را نداشت و سرانجام در دومین مرحله عملیات مسلم بن عقیل در حالی که فرماندهی گروهانی را در منطقه سومار و ارتفات مندلی بر عهده داشت، در پانزدهم مهر ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
همرزمان ناصر اینطور تعریف کردند که در عملیات مسلم بن عقیل برادرم به سمت دشمن میرود و نارنجکی را به طرف آنان پرتاب میکند. بر اثر انفجار نارنجک تعدادی از نفرات دشمن از بین میروند، اما هنگامی که ناصر میخواست به سنگر برگردد، نارنجکی از سمت دشمن به طرف ایشان پرتاب میشود که از پشت سر ترکش به او میخورد و به شهادت میرسد. بعد از شهادت ناصر، برادر کوچکترمان عباس که او هم رزمنده و با دوستان برادرم در ارتباط بود، متوجه شهادت او میشود. سر سفره شام بودیم که عباس نیامد. من احساس کردم شرایط خانه کمی غیر عادی است و مشکوک شدم. عباس هم دم در منزل تا صبح با دوستان شهید در کوچه در حال رفت و آمد بودند. ظاهراً داشتند برنامهریزی میکردند که چطور خبر شهادت را به اطلاع اعضای خانواده برسانند. اذان صبح عباس مرا بیدار کرد و گفت بیا حیاط با تو کار دارم. من را در آشپزخانه که گوشه حیاط بود برد و در را بست و آنجا به من اطلاع داد ناصر شهید شده است. وقتی دید من دارم گریه و زاری میکنم، جلوی دهانم را گرفت که صدا بیرون نرود. به من گفت ما باید فکری کنیم که چگونه این خبر را به پدر و مادر بدهیم. بعد از یک ساعت دیدم همسایهها همه در جریان خبر شهادت قرار گرفتند و بعد از طلوع خورشید یکی یکی منزل ما میآیند. هر کس چیزی میگفت. صحبتها از مجروح شدن ناصر شروع تا کمکم خبر شهادت گفته شد و چند ساعت بعد پیکر برادرم را به خانه آوردند که در محله تشییع شود. آن موقع خیلی شرایط برای همه ما سخت گذشت. به خصوص برای پدر و مادرم که هفت سال قبل هم داغ برادر بزرگترمان را دیده بودند و دوباره با شهادت ناصر، فرزند دیگرشان را از دست دادند. خدا خیلی کمکمان کرد و با صبری که به پدر و مادر و ما داد، توانستیم این مصیبت را تحمل کنیم.
شهید وصیتنامهای هم داشتند؟
بله، ناصر وصیتنامه بسیار طولانی برای تمام اعضای خانواده در تاریخ دوم مهر ۱۳۶۱ نوشته بود. در بخشی از وصیتنامهاش چند نکته درباره وصف شهادت و شهید بیان کرده بود: «پیغمبر (ص) میفرماید: هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت و نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود بهتر نیست. شهادت تزریق خون است بر پیکر اجتماع. این شهدا هستند که بر پیکر اجتماع و در رگهای اجتماع و خاصه اجتماعاتی که دچار کم خونی هستند خون جدیدی وارد میکنند. اسلام همیشه نیازمند شهید است. شهادت عملی آگاهانه و اختیاری است و در راه هدفی مقدس است. شهادت از نظر اسلام و از جنبه فردی، یعنی برای شخص شهید یک موفقیت و آرزوست. شهادت عالیترین عدد تکامل است.»
چه خاطراتی از برادرتان دارید؟
یادم است اولین باری که ناصر به جبهه رفته بود وقتی برای مرخصی آمد، من شبها برای خواب برای همه تشک پهن میکردم. دیدم برادرم تشک خودش را کنار زد و روی فرش خوابید. وقتی علت کارش را پرسیدم گفت شما نمیدانید در جبههها رزمندگان با چه شرایطی زندگی میکنند. آنها روی سنگ و کلوخها میخوابند. توقع دارید ما در خانه در جای گرم و نرم بخوابیم. من اینطوری راحتترم و نیازی به تشک ندارم.
عباس برادر کوچکم میگفت ناصر وقتی یک هفته قبل از شهادتش تلفنی با ما تماس گرفت و صحبت کرد از من خواست پیشش بروم. گفت اینجا خبری نیست، ولی سعی کن بیایی و چند روزی پیش من بمانی و بعد برگردی. غافل از اینکه به شهید الهام شده بود و میدانست بعد از یک هفته عملیاتی در راه است و در آن عملیات به شهادت میرسد. میخواست عباس را ببیند و وصیتهایش را به او بگوید.
عباس قبل از عملیات مسلم بن عقیل مدتی به جبهه رفته و همانجا ناصر را دیده بود. تعریف میکرد با توجه به فضای معنوی که در جبهه بود چهره ناصر بسیار نورانی شده بود. همه بچهها میدانستند و با شوخی و خنده به من میگفتند که جای برادرت دیگر در زمین نیست و در آسمانها سیر میکند. عباس در ادامه میگفت یک شب که در جبهه دعای توسل برگزار شده بود هنگامی که ناصر برای رزمندگان صحبت کرد از همه آنها حلالیت طلبید. وقتی عباس از جبهه به تهران برمیگردد بعد از چند روز عملیات مسلم بن عقیل انجام و ناصر در آن عملیات شهید میشود. عباس میگفت من میدانستم با حال و هوایی که ناصر در جبهه داشت حتماً به شهادت میرسد.