هر روز خاطرات دوران جوانیاش مقابل چشمانش رژه میرفتند، همان روزگاران که طفل خردسالش هر جا میرفت دنبالش میدوید و با شیرین زبانیهای بچه گانهاش احساسات مادرانه او را به غلیان میانداخت. اسباب بازی هایش همه جا ولو بودند و مادر هر چه جمع و جور میکرد و به او میگفت: «قربونت برم، اینقدر اینا رو پخش و پلا نکن، یه جا بشین وسایلت رو بریز دورت و بازیتو کن، آخه من خسته میشم
هی تو پخش کنی من جمع کنم» آن کودک اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و کار خودش را میکرد، دست آخر هم از فرط خستگی آرام و بیصدا در وسط اتاق کنار اسباب بازی هایش با حالتی معصومانه به خواب میرفت و و مادر پاورچین پاورچین نزدیکش میشد و آرام در آغوشش میگرفت و را به گوشهای میبرد و سر جایش میخواباند. حالا سالها از آن لحظههای آرامش بخش گذشته و سکوتی سنگین فضای آن خانه قدیمی را در میان خویش گرفته بود، از آن زن جوان و فرزند کوچک و شور و نشاط آن روزگاران کهن؛ امروز، پیرزنی تنها باقی مانده بود که چشمانش انتظار کشیدن را رها نمیکردند، انتظاری که مدتهای درازی برآورده نشده بود و همچنان
ادامه دارد.
ایمان بغدادی
نویسنده