شرق: رضا شیرمرز از پژوهشگران حوزه تئاتر که سالهاست دور از ایران زندگی میکند، به تازگی به بهانه انتشار تازهترین تألیفش «با چشمانم میاندیشم: تئاتر تصویری رابرت ویلسون» که در آن به بررسی تحلیلی آثار رابرت باب ویلسون، کارگردان مشهور و تأثیرگذار آمریکایی تئاتر و خالق نمایشهایی مانند «پادشاه اسپانیا»، «زندگی و زمانه زیگموند فروید»، «کا ماونتن و تراسِ گاردنیا»، «زندگی و زمانه جوزف استالین»، «سخنرانی درباره هیچ» و «نامهای به ملکه ویکتوریا» پرداخته است، به ایران آمد.
زمینه موسیقی در زندگی تو چه بود که در نوجوانی سراغ استاد سروستانی و در جوانی نزد استاد محمد نوری رفتی؟ آیا هنر در شاخه موسیقی را میتوان نخستین پیوند تو با هنر به حساب آورد؟
از دوران کودکی تا نوجوانی، از گونهای از دیسلِکسیا یا اختلال گفتاری نسبتا شدید رنج میبردم و درعینحال توانایی آواز را در خود احساس میکردم. البته بعدها دریافتم که دیسلکسیای من با چپدستی من در ارتباط بوده است. طبق تحقیقات نوین، بسیاری از چپدستها دچار گونهای از اختلال گفتاری یا نوشتاری هستند... . بنابراین، در اوایل نوجوانی، شروع کردم به پیادهکردن اشعار قطعات آوازیای که پیش از آن فقط گوش میکردم و هرروز به شکل پیوسته در جنگلهای سرخحصار تمرینشان کردم. درواقع تمرین آواز و تمرینهای بیانی ابداعی خودم را ابزاری قرار دادم برای رفع تدریجی اختلال گفتاریام. از اینجا بود که موسیقی وارد زندگی من شد. حتی وقتی برای شاگردی، نزد استاد سروستانی حاضر شدم، هنوز به مشکلات گفتاریام کاملا فائق نیامده بودم... .
رمانی که به انگلیسی در نوجوانی آغاز کردی چه بود و چه شد؟ چرا به انگلیسی؟ رماننویسی را ادامه میدهی؟
نام آن رمان In the Doghouse است که همچنان با آن کلنجار میروم و فکر میکنم تا یکی، دو سال دیگر مهیای انتشار شود. به این دلیل آن را به انگلیسی نوشتهام که حتم داشتم و دارم با وضعیتی که ادبیات ما بهلحاظ ممیزی دچارش است، به انتشار نخواهد رسید، مانند نمایشنامههایم که هشت سال است در ارشاد مانده. این رمان از سه روایت در سه کشور تشکیل شده که بهتدریج نقاط پیوندشان آشکار میشود و به استنتاجی واحد میرسد. باوجود تلاش نویسنده اثر که در دنیای رمان، حضوری تناسخوار در سه کشور دارد و برای مهار شخصیتها و بهپیشبردن قصه به دلخواه خویش تلاش میکند، آدمهای رمان سرکشی میکنند، در برابر او میایستند و داستان را آنطور که میخواهند پیش میبرند و به آخر میرسانند. توضیحات بیشتر را میگذارم که خود رمان بدهد... .
اصلا مسئله ارتباط تو با مقوله زبان از کجا آغاز شده؟
اختلال گفتاری من، مرا متوجه اهمیت پدیداری به نام زبان کرد. یادم هست که در دوران دبستان، من به اندازه سایر دانشآموزان، توان سخنوری نداشتم و در بسیاری از موارد، وقتی معلم پرسشی را مطرح میکرد، از سوی من بیپاسخ میماند و گاه، کار به تمسخر و اخراج از کلاس میانجامید. بهتدریج راهحل را یافتم. پاسخ پرسشها را بهسرعت مینوشتم و به معلم نشان میدادم. البته فقط بعضی از معلمهایم از این روش استقبال کردند. مسئله مهم این بود که نوشتن و زبان از همین دوران برای من به یک وسیله ارتباطی و حیاتی تبدیل شد. آموختن زبان انگلیسی از 11، 12 سالگی هم یکی دیگر از ریشههای ارتباط من با مقوله زبان بود.
داستان شیرین ورودت به تئاتر شهر را برایمان بازگو کن؛ داستان ورودت به جهان نمایش.
من کاملا اتفاقی وارد تئاتر شدم. در نیروی هوایی سرباز بودم. سرویسمان هرروز از جلو ساختمان گردی با ستونهای بلند رد میشد. از روی کنجکاوی یک روز در چهارراه ولیعصر پیاده و وارد تئاتر شهر شدم. با اصرار زیاد، جناب آقای منصور خلج مرا در کتابخانه تئاتر شهر ثبتنام کردند و به موازات مطالعه فشرده اکثر منابع آن کتابخانه (البته اکثرشان را پیشتر خوانده بودم)، ترجمه کمدیهای یونان و روم باستان را آغاز کردم؛ کاری که از سالها قبل، دغدغهاش را داشتم. البته ناگفته نماند که در اوایل دوران سربازی، اولین نمایشنامهام را با عنوان گئومات نوشته بودم، بیآنکه نمایشنامههای متعددی خوانده باشم.
ترجمه میکنی، نمایشنامه مینویسی، رمان و قصه و شعر نوشتهای؛ بیوگرافی تو چند هزار کلمه است. شبها را هم کار میکنی؟ یعنی 24ساعت برای تو تعریف 24 ساعت کامل دارد؟ کدام از اینها مسئله اصلی توست؟ تفکیکشدنیاند؟
نوشتن را از رماننویسی و شعر شروع کردم. نمایشنامهنویسی من هم به شکل جدی از ترجمه آثار نمایشی آغاز شد. اگرچه پیش از آن هم نمایشنامه مینوشتم و تجربه میکردم. با گذر زمان و به توصیه استاد رادی، از حجم ترجمه کاستم و نمایشنامهنویسی را پیشه کردم. البته هرگز ترجمه نمایشنامه را رها نخواهم کرد، چون برایم حکم کلاس درس و پژوهش را دارد.
در سالهای آغازین فعالیت حرفهایام، شبها هم کار میکردم. گاهی اوقات روزانه پنج یا شش ساعت میخوابیدم یا حتی کمتر. یادم هست که برای ترجمه مجموعه آثار آریستوفان، دو سال، روزانه 18 ساعت کار میکردم، اگرچه این کار فشرده و بلندمدت سلامتیام را به خطر انداخته بود. پس از یکی، دو هفته استراحت اجباری، دوباره پروژه مجموعه آثار پلوتوس را به همان ترتیب شروع کردم. البته از حدود هفت سال پیش تا به امروز، خواب شب و ورزش به بخش مهمی از زندگیام تبدیل شده است.
چه شد که در آغازین ترجمهها به سراغ آثار یونان باستان رفتی؟
قصد داشتم یکییکی، آثار درامنویسان مهم جهان را به شکل مجموعه آثار به فارسی برگردانم، البته به غیر از آنهایی که ترجمه قابلقبولی شده بودند. آثار متعلق به یونان و روم باستان حلقههایی از این زنجیره بود.
تو پرکارترین و بهزعم من، مهمترین برگرداننده آثار نمایشی پس از انقلاب هستی. ملاک انتخاب یک اثر برای ترجمه برای تو چیست؟ چه تئوری، چه نمایشنامه؟ اصلا چرا هنوز ترجمه میکنی. وقتی خودت نویسندهای و خوب هم مینویسی؟ رسالتی برای خودت قائلی؟
معتقدم که مترجم ادبی نمیتواند و نباید صرفا در فکر اجرای هرچه سریعتر و جنجالیتر ترجمههایش باشد. وظیفه اصلی یک مترجم ادبی، فرهنگسازی و یاریرساندن به پدیدار فرهنگپذیری است، درست مانند یک نویسنده یا حتی شاید فراتر. اگر درامهای مهم جهان به وسیله مترجمانی مانند آخوندزاده و... به فارسی ترجمه نمیشدند، آیا بزرگان نمایشنامهنویسی این مرز و بوم، متولد میشدند؟ نخستین تراژدینویس انگلیسیزبان، جورج فارکوار، هم با خواندن ترجمههایی از درام یونان و روم باستان، متولد شد و قد کشید... . غیر از فرهنگهایی مانند یونان، روم و هند که با توجه به مدارک موجود برای نخستینبار نمایشنامه تولید کردند، بقیه فرهنگها به یاری ترجمه، نمایشنامهنویسی را آموختند و بومیسازیاش کردند...؛ بنابراین به موازات نوشتن، بهویژه نمایشنامهنویسی، من ترجمه را تا پایان عمر ادامه خواهم داد؛ چراکه به کمک ترجمه است که نمایشنامهنویسان ایرانی میتوانند با جریانات مهم نمایشنامهنویسی آشنا شوند و سپس، آثار بومی خلاقانهای را عرضه کنند... .
در زمينه فن بيان دو كتاب داريد؛ يكي ترجمه و ديگري تأليف که دومی به اعتقاد من بیبدیل است. نهفقط در تألیفات موجود بلکه در هرچه بهعنوان متد کاری تنفس و تربیت صدا و بیان به چشم آمده. چطور سراغ این مبحث رفتی؟ در امتداد تمرینات شخصیات بر صدا و آواز بود؟
بله، آن کتاب نتیجه کارگاه دوسالانه بیانی بود که برگزار کردم و پس از چکشکاریهای دقیق، توانستم به متُدی یکدست و بر پایه تنفس، شعر، دیالوگ، نُت، آوا و یوگا دست پیدا کنم. آواز کلاسیک هم که از دوران جوانی و تغییر صدا در پی آن بودم و به دست توانای استادان محمد نوری و علیرضا شفقینژاد در من به غایت جِدیت یافت، در تألیف کتاب بیان و تمرینات عملی نقش بسزایی داشت. این کتاب را درحالحاضر به توصیه همکاران انگلیسیزبانم به انگلیسی ترجمه میکنم.
شاگردی استادی مانند اکبر رادی برای تو چه دستاوردهایی داشت؟
در سالیان، نشستهای دوستانهای که با استاد رادی داشتم، بهتدریج شکل کلاس درس به خود گرفت. همیشه به من، مطالعه و مراقبه را توصیه میکردند. نوشتههایم را در آن خلوتهای طولانی و عمیق برایشان میخواندم و ایشان با موشکافی بینظیر، موقعیتهای دراماتیک، شخصیتها، دیالوگها و درهمتنیدگی ساختار و محتوا را نقد و اصلاح میکردند. یادداشتهای دستنویس ایشان را درباره نمایشنامه «ستارههای دارچینی» هنوز در آرشیو خصوصیام دارم و گهگاه به آن رجوع میکنم... . یادم هست که حین مطالعه آثار ملاصدرا به تعریفی از گونهای از حرکت در آثار او برخورد کردم: حرکت مستدیره یا همان حرکت دَوَرانی در تئوریهای زبانشناسی مدرن و پستمدرن. تلاش کردم این گونه از حرکت را در نمایشنامهنویسیام به کار بگیرم و استاد رادی با ذوق تمام، این ایده را تأیید کردند و ساعتها و بارها دربارهاش تبادل نظر داشتیم. میگفتند که از پشت شیشهها و خانمچه و مهتابی، بر پایه همین ساختار بسطیابنده دَوَرانی خلق شده است... .
امروز در قیاس با دیدگاه امروزت راجع به نمایشنامهنویسی، چقدر رادی را در کارش موفق میدانی؟
من رادی را بزرگترین نمایشنامهنویس دوران خودش در حیطه رئالیسم میدانم؛ اگرچه آثار پایانی و نیمهتمامش به فضای فرارئالیسم قدم گذاشته بود. او یکی از مهمترین حلقههای زنجیره درامنویسی ایرانزمین است و نسلهای جوان بسیار میتوانند از او بیاموزند... .
از چه وقت از رادی عبور کردی؟ از زمان رفتن از ایران؟ تا کجا پیش رفتهای؟ هنوز به قصهگویی در نمایشنامهنویسی باور داری؟
واقعیت این است که توصیه خود رادی بود که نمایشنامهنویسی او را تکرار نکنم. در همان دوره هم رادی به سویه متفاوت من در نمایشنامهنویسی اشاره داشت. البته پس از هجرت به یونان، سرزمین محبوبم، با آشنایی بیشتر من با نمایشنامهنویسان معاصر مانند پام گِن، سارا کین، لندفورد ویلسن و... بهتدریج رنگها و نقشهای دیگری مانند مینیمالیسم در نوشتن من ازجمله نمایشنامهنویسی و شعر پیدا شد؛ اگرچه با همه این دگرگونیها هنوز به قصهگویی باور دارم و این پدیدار را میتوان حتی در نمایشنامههای اخیرم، یعنی مهاجران، سونامی و چُپُق دید... .
نمایشنامههایی که نوشتهای هیچگاه اجرای رسمی در ایران داشتهاند؟ بسیاری از آنها در جشن و مسابقات رنگارنگ برگزیده شدهاند. چرا روی صحنه نرفتند؟
در سال 87 ستارههای دارچینی را که سال قبلش برگزیده جشنواره فجر شده بود، با همراهی صمیمانه ناصح کامگاری و بازیگران خوبی مانند حمیدرضا آذرنگ و آیدا کیخایی و... کارگردانی کردم؛ ولی تلاش چندماهه ما را بازبینها تشریف آوردند و رفوزه اعلام کردند. بهطور قطع بازبینهای مرکز به دلایل فنی و هنری مرتکب این کار نشدند. همین بلا را به سر تاکهای بلور که برگزیده جشنواره فجر بود، هم آوردند. اصلیترین دلیل اجرانشدن نمایشنامههای من، نقد نرمی است که مدام در آنها جریان دارد. مگر وظیفه نویسنده در هر جامعهای، چیزی غیر از نقد و شناساندن زخمها است؟
نشر قطره، ناشر اختصاصی آثار توست؟ این ارتباط چگونه شکل گرفت، درحالحاضر چگونه است؟
بله، از سال 1381 که دکتر صادقی مجموعه کتابهای تئاتری را کلید زدند؛ البته با ناشران دیگری مانند نمایش و آهنگ دیگر هم همکاری داشتهام... .
مرتب نوشتهها، بهویژه نمایشنامههای خودت را بازنویسی میکنی. چرا؟ درباره ترجمهها هم این وسواس را داری؟ ناشران این فرصت را به تو میدهند اصلا؟
بله. این یکی از درسهایی است که رادی به من آموخت. نمایشنامههایم را در مدت اجرا و حتی پس از آن باز مینویسم كه تا جای ممکن به مینیمالیسم نزدیک شوند. درباره ترجمهها اوایل خیلی بازنویسیشان میکردم، مثلا قورباغههای آریستوفان را ششبار بازنویسی کردهام... .
چرا از ایران رفتی؟ آیا شش سال سفر و اقامت تو در یونان، به معنای چیزی شبیه به مهاجرت است؟
برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر به یونان رفتم، ولی آزادی و حرمت، دو خصیصه اصلی اینگونه جوامع است که یک نویسنده یا هنرمند برای خلق و فرهنگسازی آزاد و عمیق به آن نیازمند است.
در یونان چه میکنی؟ منظورم مروری است کوتاه بر ورودت به دانشگاه آتن تا به امروز، در همه حوزهها.
تحصیل میکنم، نمایشنامه و ترانه و مقاله مینویسم، از میان چهار نمایشنامهای که به انگلیسی نوشتم، دو نمایشنامه با عناوین مهاجران و گوشههای مرگ به یونانی ترجمه شدهاند و در شرف اجرا هستند... . در زمینه موسیقی هم فعالیتهایی داشتهام. مثلا با یک گروه جَز بهعنوان ترانهسرا به زبان انگلیسی همکاری میکنم... .
ارتباطت با سایر کشورهای دارای فرهنگ تئاتری چگونه است؟
عضو کانون نمایشنامهنویسان آمریکا، انجمن قلم آمریکا و مؤسسه سلطنتی زبانشناسان انگلستان هستم و برای مجلههای تخصصی آنها مطلب ادبی مینویسم. برای اجرای نمایش در کشورهای انگلیسی زبان هم برنامههایی دارم...
به زبانهایی غیر از فارسی مینویسی. چه نوع تجربهای است؟
وقتی به انگلیسی نمایشنامه، رمان، شعر و مقاله مینویسم، از زبانآوریهایی که در زبان فارسی دچارشان بودهام فاصله میگیرم و به زبان شستهرفتهتری دست مییابم.
رابرت ویلسون؛ نامی که در ایران هنوز هم درست شناخته نشده. چطور شد که به سراغ ویلسون رفتی؟
چندسالی هست که پژوهش درباره تئاتر تصویری و آوانگاردیسم را آغاز کردهام. دلیل اصلی این گرایش در من، علایق شخصی است، اگرچه با سفر اخیرم به ایران متوجه گونهای از سطحینگری و پختهخواری فرمالیستی در تئاتر شدم که شاید با پژوهشهایی از این دست، بتوان به عبور آن از این بحران یاری رساند.
کتابی که امروز از نشر قطره با نام «با چشمهایم میاندیشم» درباره ویلسون درآمده، از کی آغاز شد؟ چطور گردآوری و تألیف شد و اصلا چرا دست به چنین کار ویژهای زدی؟
این کتاب درواقع اولین پژوهش من درباره تئاتر تصویری است که دو سال طول کشید و خوشبختانه با استقبال مخاطبان روبهرو شده است؛ یعنی تئاتریهای جوان مشتاق آثاری از این دست هستند... .
آخرین کارهایی که در دستِ انجام داری چه هستند؟
دو نمایشنامه «سونامی» و «چُپُق» را بازنویسی میکنم؛ اثری پژوهشی با عنوان «تئوریهای تئاتر» را به پایان میبرم، ترانههای جدیدی را برای گروه جَز به سرپرستی آنتونیز لاذوپولوس را چکشکاری نهایی میکنم، آثار ارسطو را از یونانی به فارسی برمیگردانم، مجموعه نمایشنامهاي را در دست ترجمه دارم و مقالاتی برای مجله لینگوییست مینویسم. همچنین خودم را برای چند پروژه در زمینه آواز کلاسیک آماده میکنم... .
من از طرف گروه «وَ ناگهان» از تو باافتخار دعوت به همکاری رسمی و عضویت در گروهمان را کردم؛ هرچند در این سالها، پیوسته این همکاری بوده است. پس تو هنوز پایبندِ سرزمین مادری هستی. بگو قصد داری چه کنی؟ کجا و بهدنبال چه خواهی رفت؟
من هم باافتخار از این دعوت مهربانانه استقبال کردم. امیدوارم شایستگی این را داشته باشم تا چیزی به این گروه بیفزایم و نیز به تئاتر این سرزمین. در کنار ادامه فعالیتم در ایران، به فعالیتهایم، تئاتر و موسیقی، در خارج از ایران نیز ادامه خواهم داد... .