به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سیوهفتم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ یازدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
قرار بود ساعت ۸ صبح در استودیو باشم. از این رو بدون آنکه تکلیف خود را بدانم در اتاق رختکن بدون گریم نشسته بودم که ناگهان «سنت» سرش را از لای در داخل کرد و گفت:
- چارلی میخواهم با تو حرف بزنم. بهتر است به اتاق رختکن «مابل» برویم.
لحن کلام «سنت» به طور حیرتانگیزی دوستانه بود، لذا به دنبالش به راه افتادم. «مابل» در آنجا نبود و جای دیگری سرگرم کار بود. «سنت» گفت:
- گوش کن! «مابل» به تو علاقه دارد. همه ما در اینجا به هنر تو علاقمندیم و معتقدیم که آرتیستی بسیار خوب هستی.
از این تغییر رفتار سخت به حیرت افتادم و گفتم:
- مطمئن باشید که من حداکثر احترام را برای «مابل» قائلم ولی معتقدم که لیاقت لازم را برای کارگردانی ندارد و از همه گذشته، خیلی جوان است.
- هرجور فکر میکنی بالاخره صلاح است دندان روی جگر گذاشته و تحمل کنی.
- این همان کاریست است که تا امروز کردهام.
- هر طور بتوانی با او کنار بیا.
- سنت! اگر بگذاری نقش خودم را خودم کارگردانی کنم دیگر دردسری پیش نخواهد آمد.
- اگر ما نتوانیم فیلم را نمایش دهیم کی به ما پول خواهد داد؟
- من خودم! من ۱۵۰۰ دلار در بانک ودیعه میسپارم و اگر شما نتوانستید فیلم را نمایش دهید میتوانید مبلغ فوقالذکر را بردارید.
سنت لحظهای فکر کرد و پرسید:
- آیا خودت داستان داری؟
- هرچه دلت بخواهد.
- بسیار خوب! این فیلم را با «مابل» تمام کن، بعد با هم حرف میزنیم.
با گرمی خداحافظی کردیم و من پیش «مابل» رفتم و عذر خواستم و شب هم «سنت» هردوی ما را به شام دعوت کرد.
روز بعد بالاخره فیلم را با «مابل» تمام کردیم. از تغییر رفتار «سنت» حیرتزده بودم. بعدها فهمیدم که همان روزی که با «مابل» دعوا کردم خیال داشت روز بعد مرا بیرون کند، ولی از اداره مرکزی نیویورک بدو تلگرام کرده بودند که هرچه بیشتر ممکن است از «چارلی» فیلم تهیه کنند زیرا مردم طالب آناند.

اولین کارگردانی
وقتی که کارگردانی اولین فیلم به عهده خودم واگذار شد، ترسیدم؛ زیرا دریافتم که بدان سادگی هم که میپنداشتهام نیست. ولی وقتی که «سنت» کار روز اول را ملاحظه کرد احساس اطمینان زیادی کردم. اسم این فیلم «گرفتار در باران» بود.
وقتی که آن را تمام کردم مشتاق عکسالعمل «سنت» بودم. «سنت» اندکی بعد از ملاحظه فیلم پیش من آمد و گفت: «خوب برای دومین فیلم آمادهای؟»
از آن تاریخ به بعد داستان تمام فیلمها را خودم نوشته و کارگردانی میکردم.
«سنت» برای تشویق من پس از تمام کردن هر فیلمی ۲۵ دلار اضافی به من میداد. کمکم با هم نزدیکتر شده بودیم و هر شب شام را با هم صرف میکردیم و کار به جایی رسیده بود که تمام پیشنهادات عجیب و غریبی را که بدو میدادم با خنده قبول میکرد. زیرا من محبوب تماشاگران شده بودم.
نوع جدید کمدی
کمدیهای من برای موسسه «کی استون» تازگی داشت... من از این موسسه خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی چیزها هم یاد آن دادم. از این رو معتقدم که آن دوره یکی از مهمترین و پرهیجانترین مراحل زندگی هنری من بود.
در این موقع اعتمادبهنفس زیادی داشتم و در این مورد مدیون «سنت» هستم. با ادامه این روش فیلمها مهیجتر شد. برخلاف تئاتر، در فیلم آزادی عمل بیشتری داشتم و روح حادثهجویی و نوآفرینی در من قوت گرفت.
روزی هنگام بازی در فیلم تازه خود به نام «فراش جدید» چنان حرکات کمدی خویش را با صمیمیت اجرا کردم که «دروتی دونپورت» هنرپیشه پیری که در گوشهای ناظر حرکات من بود به گریه افتاد. سپس به سوی من آمده و گفت: «درست است که بازی شما کمدی است ولی مرا به گریه انداخت.»
بدین ترتیب نکتهای را که خود من قبلا احساس کرده بودم با حرف خود تایید کردم. یعنی: «من میتوانستم هم بگریانم و هم بخندانم»! و این از مختصات بازی من بود.

روابط من تا آن روز با «مابل» در استودیو خواهرانه بود، تا آنکه شبی به اتفاق او و «اربوکل» که افتخارا در تئاتری برای امور خیریه بازی کرده بودیم، پس از پایان نمایش «مابل» از من خواهش کرد برای برداشتن پالتویش همراه او به رختکن بروم. وقتی که پالتو را بر دوشش انداختم بیاختیار او را بوسیدم. چون کسی آنجا نبود او هم متقابلا مرا بوسید. بعدها که خواستم دنباله داستان را بیاورم با گرمی و مهربانی گفت: «چارلی! من و تو به هم جور نمیآییم.»
کمکم مدت قرارداد من تمام میشد. روزی به «سنت» گفتم که «هفتهای هزار دلار کمتر نمیگیرم» ولی او به دلایل چندی قبول نکرد. اما من چنان اعتمادبهنفسی پیدا کرده بودم که مصمم بودم روی نظریه خویش پافشاری کنم و در صورت مخالفت با کمپانیهای دیگری وارد مذاکره شوم.
ادامه دارد...
۲۵۹
∎