شناسهٔ خبر: 75709063 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

سالروز شهادت مدافع حرم «سید اسماعیل سیرت‌نیا»؛

شهیدی که ارادتش به حضرت زهرا(س) با پهلوی شکافته پایان یافت

در همان لحظات، فرمانده به سید نگاهی کرد و گفت: «سید دراز بکش، می‌زنن.» اما هنوز فرمانده فرصت نکرده بود سرش را برگرداند که یک تیر پهلوی سید را شکافت. فرمانده به سرعت نزدیک شد و دید صدایی از او بلند نمی‌شد؛ فقط زمزمه‌ها و ذکرهای آرامش‌بخش از او به گوش می‌رسد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا سید اسماعیل سیرت‌نیا از فعالان فرهنگی و نظامی دهه‌های پس از انقلاب اسلامی بود. او در تیرماه ۱۳۵۷ در رشت به دنیا آمد و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد. سال‌های ابتدایی زندگی‌اش هم‌زمان با شکل‌گیری انقلاب و حوادث پس از آن بود.

خانواده سیرت‌نیا از جمله خانواده‌هایی بودند که در جریان اعتراض‌های مردمی و فعالیت‌های انقلابی مشارکت داشتند. سید اسماعیل دوران کودکی خود را در فضای مذهبی و اجتماعی مسجد و مدرسه گذراند و از نوجوانی به فعالیت‌های جمعی علاقه نشان داد. او در سال‌های بعد با پیوستن به سپاه پاسداران، مسیر کاری خود را در حوزه نظامی آغاز کرد و هم‌زمان در فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی شهر رشت نیز حضور داشت. در کارهای فرهنگی، ایده‌های تازه و نگاه اجرایی داشت. برگزاری هیئت‌های کوچک محلی، برنامه‌های زیارتی در سطح شهر و همکاری در اعزام کاروان‌های راهیان نور از جمله اقداماتی بود که با همکاری گروهی از جوانان انجام می‌داد.

سیداسماعیل سیرت‌نیا در نهایت در سال ۱۳۹۴ برای حضور در مأموریت نظامی به سوریه اعزام شد و در جریان درگیری‌ها به شهادت رسید. به مناسبت سالروز درگذشت شهید سید اسماعیل سیرت‌نیا در ۱۶ آبان‌ماه، در ادامه این گزارش مروری بر زندگی و فعالیت‌های او خواهیم داشت.

خانه‌ای در خدمت انقلاب
سید حسین مغازه کفاش‌سازی داشت. هرچند این مغازه تنها منبع درآمد خانواده به‌شمار می‌رفت، اما او و همسرش، شهربانو، با خیالی آسوده مغازه را تعطیل می‌کردند و به راهپیمایی‌ها می‌پیوستند. در بیست‌وسوم تیرماه سال ۱۳۵۷، نخستین پسرشان به دنیا آمد. به یاد پدربزرگ، نام او را «اسماعیل» گذاشتند. با تولد سید اسماعیل، حضور سید حسین و شهربانو در راهپیمایی‌ها کمتر شد، اما همچنان می‌خواستند سهمی در انقلاب داشته باشند. آنان در روزهایی که نمی‌توانستند در تظاهرات شرکت کنند، خانه‌شان را پناهگاهی برای انقلابیانی قرار می‌دادند که از دست گارد شاهنشاهی می‌گریختند. اسماعیل قدمی خوش داشت؛ چراکه هنوز شش ماه از تولدش نگذشته بود که انقلاب به اوج خود نزدیک شد و سرانجام خبر فرار شاه و بازگشت امام خمینی در سراسر شهرها پیچید.

رویای کودکی برای نبرد با دشمنان
چند روزی از تجاوز و حمله رژیم بعث به ایران نگذشته بود که شهربانو احساس کرد باید او هم کاری برای کشورش انجام دهد. سرانجام تصمیم گرفت به بیمارستان برود و در آنجا به مجروحان جنگی خدمت کند. در همان روزها، اسماعیل که هنوز پسربچه‌ای بیش نبود بیشتر وقتش را در مسجد ابوذر محله‌شان می‌گذراند. برنامه‌های آموزشی و تفریحی مسجد آن‌قدر برایش جذاب بود که هر وقت دنبالش می‌گشتند، سر و تهش را می‌زدند، باز هم در مسجد پیدایش می‌کردند.

تحت تأثیر فضای مسجد، گوش اسماعیل با اخبار جبهه و جنگ آشنا شده بود. وقتی به خانه برمی‌گشت، گوشه‌وکنار خانه را با پشتی‌ها سنگربندی می‌کرد و با اسلحه چوبی یا پلاستیکی‌اش، گرم نبرد با خواهر و برادرهایش می‌شد. همیشه نقش رزمنده ایرانی را بازی می‌کرد و در نهایت به خواسته دلش، یعنی شهادت، می‌رسید.

ذهنش چنان درگیر خاکریزهایی بود که هرگز ندیده بود، که مدام برای رزمندگان نامه می‌نوشت: «با سلام، در حال حاضر سلاح من، قلم من است؛ من اینجا درس می‌خوانم تا بزرگ شوم و به جبهه بیایم.» آن‌قدر این جملات را در مسجد شنیده بود که همه آن‌ها را از حفظ بود. در یکی دیگر از نامه‌هایش نوشته بود: «من هم خیلی دوست دارم مثل شما با دشمنان بجنگم و در جبهه‌ها باشم، اما به من اجازه نمی‌دهند. می‌گویند باید درس بخوانم تا وقتی بزرگ شدم بتوانم به جبهه بیایم. شما به جای من و دیگر دانش‌آموزان در جبهه با دشمنان بجنگید.»

با اعزام پدرش سید حسین به جبهه در سال ۱۳۶۱، آتش اشتیاق اسماعیل برای رفتن بیشتر شد. فکر می‌کرد حالا که نماز می‌خواند و روزه می‌گیرد، به اندازه کافی بزرگ شده است. هر بار که سید حسین مجروح می‌شد و برای استراحت به خانه بازمی‌گشت، اسماعیل دست از سرش برنمی‌داشت. با اصرار می‌گفت: «بابا، بذار من به جات برم بجنگم. امام گفته جبهه‌ها نباید خالی بمونه. این نبرد، نبرد حق و باطله؛ منم مسئولیت دارم.»

همه حرف‌های قلمبه‌سلمبه‌ای را که در مسجد یاد گرفته بود، ردیف می‌کرد تا پدر را راضی کند. کار به جایی رسیده بود که سید حسین بعد از هر بار بهبودی، دور از چشم اسماعیل از خانه بیرون می‌رفت تا راهی جبهه شود…

خدمت در لشکر فرماندهان بزرگ
در سال ۱۳۷۴، اسماعیل تصمیم گرفت برای پاسدار شدن اقدام کند. پس از پشت سر گذاشتن دوره‌های تخصصی در تبریز و اهواز، در تاریخ ۲۳ آبان همان سال نیروها میان یگان‌های مختلف تقسیم شدند. از میان حدود سی نفر شرکت‌کننده در آن دوره، بیست‌وسه نفر به لشکر ۱۶ قدس گیلان اعزام شدند و سید اسماعیل به همراه چند نفر دیگر برای خدمت به لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در تهران فرستاده شد.

سید اسماعیل از این انتخاب بسیار خوشحال بود. در ذهن او، نام لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) با فرماندهان بزرگی چون احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت گره خورده بود. او خدمت در این لشکر را افتخاری بزرگ می‌دانست و احساس می‌کرد اکنون بیش از هر زمان دیگری به آرمان‌ها و قهرمانان دل‌خواسته‌اش نزدیک شده است.

شهیدی که ارادتش به حضرت زهرا(س) با پهلوی شکافته پایان یافت

سید اسماعیل سیرت‌نیا؛ جوانی با دغدغه دین و مردم
سید اسماعیل سیرت‌نیا از آن جوان‌هایی بود که میان فعالیت فرهنگی و اجتماعی مرزی قائل نبود. باور داشت که باید نام و یاد اهل‌بیت (ع) را به دل جامعه برد، حتی برای کسانی که پایشان به هیئت و مراسم مذهبی نمی‌رسد. هر پنج‌شنبه از محل کارش به رشت می‌آمد و با چند بلندگو روی صندلی عقب ماشین، هیئت سیاری به راه می‌انداخت. صدای زیارت حضرت زهرا (س) و عاشورا از خودرو پخش می‌شد و خودش هم با کتاب دعا همراهی می‌کرد. چهره‌اش در آن لحظات آرام و متمرکز بود و همین حال‌وهوا بر اطرافیانش تأثیر می‌گذاشت.

در کارهای فرهنگی، ذهنی خلاق و پیگیر داشت. وقتی از فراموشی برخی خانواده‌های شهدا سخن می‌شد، پوسترهایی با تصاویر چندین شهید طراحی و در سطح شهر نصب می‌کرد تا یاد آنها زنده بماند. هیئت «محسن بن علی» را نیز با چند نفر از دوستانش راه‌اندازی کرد؛ هیئتی خانگی که در خانه خانواده‌های شهدا برگزار می‌شد و بیشتر شرکت‌کنندگان آن نوجوانان و جوانان بودند.

قرائت زیارت حضرت زهرا (س) بخش ثابت برنامه‌ها بود و خودش آن را با دقت و علاقه اجرا می‌کرد. او در برنامه‌هایی مانند راهیان نور یا مراسم تشییع شهدا نیز فعال بود و تلاش می‌کرد دیگران را با این فضاها همراه کند. در زندگی شخصی‌اش نیز انتخاب‌هایش با مناسبت‌های دینی هماهنگ بود؛ روز ازدواجش را به میلاد حضرت زهرا (س) موکول کرد و بسیاری از تصمیم‌هایش را با نگاه به الگوهای مذهبی می‌گرفت.

پهلوی شکافته، خادم حضرت زهرا
سید اسماعیل همیشه از اوضاع سوریه می‌گفت؛ از محاصره روستاهای شیعه‌نشین نبل و الزهرا، از نوامیس شیعه که به خطر افتاده بودند و از گرفتاری اهل سنت. همه فکر و ذهنش رفتن به سوریه بود. سرانجام نام خود را برای اولین گروه اعزامی ثبت کرد و دوره تخصصی را با مهارت‌های نظامی که داشت پشت سر گذاشت و به سرعت مهر اعزامش صادر شد.

صبح شانزدهم مهر ۱۳۹۴، نیروهای اعزامی فراخوانده شدند تا خود را به پادگان ولیعصر برسانند. تا پای فرودگاه دمشق، مسیرشان به حرم حضرت رقیه افتاد. دیدن گنبد حرم بغضشان را شکست و گریه امانشان نداد. صدای گریه در خلوت حرمی که جز مدافعان و زائران حضور نداشت، پیچید. سید اسماعیل در کنج حرم ایستاد، دستش را به ضریح گذاشت و زمزمه‌های مصائب عاشورا را خواند و دل همه را به درد آورد. اولین محل استقرارشان مدرسه‌ای در دمشق بود، جایی که پیش‌تر دانش‌آموزان در آن تحصیل می‌کردند و حالا با جعبه‌های مهمات وسلاح پر شده بود.

در شانزدهم آبان ۱۳۹۴، تحرکات مسلحین شدت گرفت. شصت نفر از نیروهای فاطمیون، حیدریون و زینبیون آماده حرکت شدند. قرار بود نیروهای لشکر ۲۷ از منطقه عبور کنند و با یک مانور مثلثی دشمن را دور بزنند و محل را تصرف کنند. اذان صبح که بلند شد، صدای درگیری‌ها شدت گرفته بود. بچه‌ها هنوز به مثلث نرسیده بودند که نیروهای نُجَبا زمین‌گیر شدند و شکست سختی متحمل شدند. هدایت عملیات کم‌کم به دست نیروهای لشکر ۲۷ افتاد. هشت یا نه نفر از بچه‌ها به سمت نیروهای نُجَبا حرکت کردند، اما تعداد مجروحین بسیار زیاد بود. قرار شد نیروها پشت سنگ‌چین‌ها مستقر شوند تا از حمله دشمن جلوگیری کنند. سرگروه به همه تاکید کرد که کسی سرش را بالای سنگ‌چین نیاورد و فقط اسلحه را روی سنگ‌چین قرار دهند و شلیک کنند تا دشمن عقب‌نشینی کند.

در همین زمان، سیداسماعیل خودش را به نیروها رساند؛ او خمپاره‌انداز بود. فرمانده نگاهی به سید کرد و گفت: «سید، بزن.» آتش خمپاره سید باعث شد فشار دشمن کاهش یابد و توانستند مجروحین و شهدا را به عقب منتقل کنند. تا ساعت هشت صبح، نزدیک به ۱۵۰ نفر از مجروحین از میدان عقب کشیده شدند. فشار آتش دشمن چنان بود که داعش مجبور به عقب‌نشینی شد. سید دوباره به جلو رفت و از داخل خودرو سه یا چهار گلوله دیگر آورد تا سد آتش ایجاد شده، محکم‌تر شود.

در همان لحظات، فرمانده به سید نگاهی کرد و گفت: «سید دراز بکش، می‌زنن.» اما هنوز فرمانده فرصت نکرده بود سرش را برگرداند که یک تیر پهلوی سید را شکافت. فرمانده به سرعت نزدیک شد و دید صدایی از او بلند نمی‌شد؛ فقط زمزمه‌ها و ذکرهای آرامش‌بخش از او به گوش می‌رسد.

دو نفر از بچه‌ها تلاش کردند سید را بلند کنند و به عقب منتقل کنند، اما شدت جراحت اجازه نمی‌داد. پهلوی سید شکافته شده و با هر تکانی، روده‌هایش بیرون می‌ریخت. بچه‌ها او را دوباره در جای خودش قرار دادند. زمزمه‌های سید آرام و بی‌رمق شد. تیر دوشکا عمق جراحت را بیشتر کرد و هیچ کاری از دست کسی برنمی‌آمد.

منبع:
_کتاب «از من نخواه آرام بگیرم؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم سید اسماعیل سیرت‌نیا»، اله آخرتی، انتشارات ۲۷ بعثت