به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا امروز چهارشنبه اول اسفند، سالروز شهادت عبدالرزاق علیشیری است؛ همان شهیدی که در سال ۶۱ دست چپش از کتف قطع شد اما بعد از ۱۵ روز با آستین خالی در دوکوهه دیده شد و پس از سه ماه، تیر دشمن به گردنش اصابت کرد ولی دوباره به جبهه آمد و همه را حیرت زده کرد و نهایتا پیکرش پس از ۱۳ سال به وطن برگشت.
عبدالرزاق، ۱۲ خرداد سال ۱۳۴۱ در کرج دیده به جهان گشود و در کودکی بر اثر تب شدید از ناحیه پای چپ فلج شد و باوجود بهبودی از ناحیه همان پا مشکل راه رفتن پیدا کرد. او در سال ۱۳۵۹ خود را برای خدمت سربازی معرفی کرد ولی به دلیل مشکل پا معاف شد. سپس در کارخانه روغن نباتی جهان مشغول به کار شد. با این حال در سال ۱۳۶۰ به صورت داوطلبانه عازم جبهه شد.
عبدالرزاق جذب گردان پیاده شد. فرماندهان متوجه شدند که حین راه رفتن پای چپش را روی زمین میکشد. از او جویا شدند و وی بیماری طفولیت را گفت و از آنها خواست تا چند روزی به او فرصت دهند که اگر توانست از عهده وظایف خود برآید، در گردان بماند و در نهایت در عملیات شرکت کرد و با مجروحیت بازگشت.
پس از بهبود یافتن بار دیگر در سال ۱۳۶۱ به جبهه سومار اعزام شد و در عملیات مسلم بن عقیل در اثر اصابت ترکش راکت در بمباران هوایی دشمن دست چپ خویش را از ناحیه کتف از دست داد و در حال جراحت با روحیهبخشی به بقیه رزمندگان به عقب منتقل شد.
عبدالرزاق با وجود مشکل پا و نداشتن یک دست و معاف بودن از رزم، در آبان سال ۱۳۶۲ به جبهه عازم شد. فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) خطاب به وی گفت «تو تا الان با یک دست تیراندازی میکردی. آنجا دشت بود اما قرار است در ارتفاع، عملیات داشته باشیم و احتمال دارد به خاطر عدم کنترل روی اسلحه، به نیروهای خودی صدمه بزنی.» عبدالرزاق ناراحت شد و مرخصی گرفت و به عقبه لشکر بازگشت.
یک روز در حالی که نیروها در ارتفاعات قلاجه برنامه صبحگاهی اجرا میکردند، عبدالرزاق را دیدند که چفیه به گردن، پرچم یا حسین (ع) و شمشیر به دست وارد صبحگاه شد و گفت «اگر من نمیتوانم اسلحه به دست بگیرم، با شمشیر به میدان میآیم»؛ لذا با حضور وی در عملیات موافقت شد و در عملیات والفجر ۴ درجبهه پنجوین عراق شرکت کرد و بر اثر تیربار بعثیها سه تیر به سینه وی اصابت کرد. به او گفتند که شهادتین را بخواند اما عبدالرزاق لبخندی زد و گفت «هنوز زمان شهادت من فرا نرسیده است!»

عبدالرزاق در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و دو ماه بعد از ازدواج در ۲۱ بهمن در منطقه امالرصاص فرماندهی یک عملیات در قلب دشمن را برعهده داشت و سپس در ادامه عملیات والفجر ۸ در شهر فاو شرکت کرد. تیربار چهارلول دشمن به شدت مشغول بود و وی برای خاموش کردن آن، شمشیر به دست و نارنجک به کمر وارد سنگر دشمن شد. دقایقی بعد تیربار خاموش شد و عبدالرزاق نیز به شهادت رسید.
این رزمنده دلاور در چنین روزی در سال ۶۴ در سن ۲۳ سالگی و پس از پنج سال مجاهدت و جانبازی روح بلندش پر کشید و پیکرش ۱۳ سال در فاو ماند و بعد از تفحص به وطن بازگشت و طی مراسم با شکوهی تشییع و در گلزار شهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد و مزارش محل زیارت عاشق و پیروان راهش شده است.
کتاب خاک آنقدرها که میگویند سرد نیست به زندگینامه داستانی شهید عبدالرزاق علیشیری اختصاص دارد که به قلم سالومهسادات شریفی و به همت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران و سپاه حضرت سیدالشهدا(ع) از سوی انتشارات دهم در ۲۸۶ صفحه نوشته شده و توسط انتشارات دهم به چاپ رسیده است. بخش هایی از کتاب را مرور می کنیم:
در اولین روز مراسم صبحگاه اردوگاه قلاجه، عبدالرزاق با آستین خالی، سر و کله اش پیدا شد. شمشیری که بسته بود به کمرش، چشم را می کشید سمت خودش و نظر همه را جلب می کرد. چشمش خورد به برزو که ایستاده بود کنار حمید پارسا. درحالی که داشت شمشیرش را روی کمرش جابجا می کرد، رفت سمتشان. برزو تا چشمش خورد به عبدالرزاق، بلند خندید و گفت «باز این کمپوت روحیه اومد»!
عبدالرزاق هم خنده ای تحویل برزو داد و گفت «بَه... آقا برزو! خسته نباشی برادر؟ می بینم با حمید افتادی توی یه چادر»!
برزو نگاه کرد به عبدالرزاق و چشمش خورد به شمشیری که بسته بود کمرش؛ «این چیه دیگه عبدالرزاق؟!»
عبدالرزاق گفت «بله، درست می بینی، شمشیره.»
برزو گفت «این رو که خودم می بینم. از کجا آوردی؟ واسه چی بستی به کمرت؟ به چه کارِت میاد خب»؟

عبدالرزاق گفت «اگه نتونم اسلحه دست بگیرم، با شمشیر که می تونم بجنگم! به رسم شمشیر می رم جلو»
برزو گفت «به رسم شمشیر دیگه چه صیغه ایه؟ شدی شمشیر زن یک دست! کم کُشتی می گرفتی با بچه ها، شمشیربازی هم بهش اضافه شد»؟
عبدالرزاق گفت «آره برادر! شب بیا جلو چادر تا یه کم شمشیر بازی یادت بدم».
برزو گفت «خدا رو شکر امشب شیفت نگهبانی ام»!
عبدالرزاق گفت «دِ... به همین زودی جا زدی پسر»!
برزو گفت «کم تو کشتی آش و لاشم کردی؟ حالا بیام باهات شمشیربازی هم بکنم»! صفحه ۱۸۷
شادی روح این شهید و شهدای دفاع مقدس صلواتی بفرستید.