شناسهٔ خبر: 71399455 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: انتخاب | لینک خبر

خاطرات مامور سابق وزارت اطلاعات؛ قسمت دو؛

ناگهان صندوق عقب باز شد و نیروی نفوذی ما را دیدند!

کل دنیا به ساواک آموزش می‌داد. برای این قصه و آن وقت برای ما آقای بیژن خان آمده ۲۰ ساعت به ما آموزش داده آن هم عمدتاً درس اخلاق؛ حق هم همان بود که ما خودمان را گم نکنیم درست؛ اما آموزشی در کار نبود حالا ما آمدیم در خانه‌های آنچنانی درست است که باید یادمان باشد از کجا آمدیم و که بودیم اما اینکه هدف چیست و شیوه کار کدام است؛ خبری از این آموزش‌ها نبود حالا من خنده‌ام گرفته اما واقعاً می‌شود گفت این‌ها معجزه انقلاب است.

صاحب‌خبر -
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سال‌های اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب می‌باشد.

 

من چند دقیقه زودتر از صندوق عقب ماشین بیرون می‌آمدم که بروی نماز را بخوانم. هیچ غذایی در کار نبود و سرویس هم نمی‌توانستیم برویم، باید قبل از رفتن در صندوق کار‌هایمان را می‌کردیم و به خاطر همین اوضاع بچه‌ها به بیماری‌های خاصی مبتلا شدند چون حبس نفس داشتند و گرسنگی می‌کشیدند فشار زیادی روی بچه‌ها بود.

 یک ساعت ممتد با یک چشم باز از یک نقطه ریز بخواهی بیرون را نگاه کنی خوابت می‌برد، باید حواست باشد که خوابت نبرد باید به خودت هیجان بدهی سرما داری، گرما داری، یهو حس می‌کنی سردت شد، پتو می‌کشی گرمت می‌شود، خوابت می‌برد ولی نباید بخوابی باید دائم مراقب باشی بار‌ها پیش می‌آمد بچه‌ها چرتشان می‌گرفت، بالاخره کم سن و سال بودند طرف رد می‌شد این‌ها نمی‌دیدند. یک لحظه چشم‌ها رفته روی هم یک سوراخ کوچک بود دیگر، سوژه را نمی‌دیدند ولی بعد‌ها به لطف خدا یک مقدار وضع بهتر شد صندوق عقب دیگر مبنای کار ثابت ما شد.

 برایش اسم مستعار هم انتخاب کردیم، هرجا لازم بود برویم صندوق عقب بچه‌ها می‌گفتند: چون سعید رفته اونجا اسمشو بزاریم سعادت حالا سعادت ما چی بود؟ بچه‌ها سعادت پیدا می‌کردند بروند در صندوق عقب! یادم که می‌آید خنده‌ام می‌گیرد... ولی خب آنجا واقعاً آدم خودش است و خدای خودش هیچ قدرت دفاعی از خودت نداری یکی اگر بفهمد و ماشین را آتش بزند تو آنجا می‌سوزی جزغاله می‌شوی! هیچ بعید نبود همچین بلایی سرمان بیاید یک بار بچه‌ها یک بی‌ام و ۳۲۰ را بردند در یک منطقه‌ای گذاشتند هوا خیلی گرم بود و آن بنده خدایی که رفته بود صندوق، معذرت می‌خواهم با شورت و زیرپوش رفته بود سوژه ما یکی از سران کودتا بود.

پسرش این ماشین را دیده بود و حرصش گرفته بود و گفته بود: «من نمی‌دونم این پسر چاقه کیه می‌آد ماشینشو اینجا میزاره؟ باید ازش دزدی بکنم حالش جا بیاد! » و یکهو جکی، آچاری، چیزی انداخته بود و در صندوق را باز کرده بود؛ و خب دوست ما در آن لحظه حسابی شوکه شده بود ولی حرف جالبی به ذهنش رسیده بود حالا این نکته را هم بگویم که آن موقع ما مسلح شده بودیم شرایط سخت شده بود و یواش یواش بوی ترور هم داشت می‌آمد؛ جریان بنی صدر هم اوج گرفته بود و قرار شد بچه‌ها که به صندوق عقب ‌می‌روند مسلح باشند؛ خیلی بعد از اولین تجربه صندوق رفتن بود، پسر سوژه کودتا در صندوق را باز کرده بود و دیده بود یک نفر با شورت و زیر پوش دراز کشیده؛ آن‌ها آدم‌های دوره دیده‌ای بودند، رنجر؛ باهوش، قوی، به این سادگی‌ها ول کن نبودند؛ دوست ما طفلک یک مقدار سیه چرده هم بود، اسلحه را می‌کشد و داد می‌زند برید کنار من قاچاقچیام! و به لطف خدا و اخلاص این بچه‌ها این حرف به ذهن همه نشست، حتی سوژه هم باورش شد که او یک قاچاقچیست و به ذهن هیچکس نرسید که اصل جریان چیست.

این گروه و گروه ما هر دو روی یک سوژه و جریان کار می‌کردیم. نیرو‌های کلانتری باخبر شدند و آمدند نیروی ما را دستگیر کردند و بردند. بچه‌ها به مسئول مافوقشان توضیح دادند و و قضیه ختم بخیر شد وقتی فهمیدند جریان از چه قرار بوده بچه‌ها را با احترام بدرقه کردند. قبل از این ماجرا، ما هر جا می‌ایستادیم یکهو یک مامور کلانتری سروکله‌اش پیدا می‌شد، بچه‌های ما دو سه بار کتک هم خوردند چون چیزی دستمان نبود، مدرکی کارت شناسایی که ما اینجا چه کار می‌کنیم؟ اصلاً ما کی هستیم؟

در جریان کودتا تعدادی دستگیر شدند اما سرشاخه‌ها مانده بودند، خیلی از گارد جاویدانی‌ها هم گرچه بعد از کودتا برنامه‌هایشان قطع شد ولی داشتند کماکان فعالیت خودشان را به صورت دسته‌ای دنبال می‌کردند. پرونده بزرگی بود. خانه دو تا تیم بودیم ما ۱۵ نفر به دو تیم تقسیم شدیم؛ یک گروه همان جایی که بی‌ام و را پارک کردند و ناغافل در صندوق را باز کرده بودند یک آن مقر و گروه هم ما بودیم که مراقب همسایه بودیم همه روی همان پرونده کار می‌کردیم جریان گارد جاویدان ارتش ضربه جدی نخورده بودند و به اعتقاد من هنوز هم است ضربه نخوردند این‌ها در تخیلشان بود که بنشینند کودتا کنند که در هنوز برنامه‌ریزی می‌کردند، جریان‌سازی می‌کردند ارتباط می‌گرفتند، از شهرستان آدم می‌آوردند ما هم جلساتشان را زیر نظر می‌گرفتیم و نفرات را شناسایی می‌کردیم. خلاصه روی این دو جریان به اصطلاح کودتا داشتیم کار می‌کردیم.

خیلی سختی کشیدیم ولی یک نکته را می‌توانم همینجا اذعان کنم مگر ما چقدر تجربه کار داشتیم؟ چند تا جوان بودیم دیگر ۲۰ سال میانگین سنی ما بود، داریم کاری می‌کنیم که ساواک برایش آموزش‌های ویژه دیده بود؛ کل دنیا به ساواک آموزش می‌داد. برای این قصه و آن وقت برای ما آقای بیژن خان آمده ۲۰ ساعت به ما آموزش داده آن هم عمدتاً درس اخلاق؛ حق هم همان بود که ما خودمان را گم نکنیم درست؛ اما آموزشی در کار نبود حالا ما آمدیم در خانه‌های آنچنانی درست است که باید یادمان باشد از کجا آمدیم و که بودیم اما اینکه هدف چیست و شیوه کار کدام است؛ خبری از این آموزش‌ها نبود حالا من خنده‌ام گرفته اما واقعاً می‌شود گفت این‌ها معجزه انقلاب است.

لینک کوتاه کپی لینک