به گزارش خبرگزاری ایمنا، شماره تماسش را میگیرم و آوای انتظارش اینطور میخواند «خدایا بهروی درخشان مهدی…»، چند ثانیهای نگذشته که با لهجهای شیرین و مهربان مثل همه مادربزرگها تلفن را پاسخ میدهد و وقتی میخواهم که کمی درباره خودش بگوید، نه اسم و فامیلش را میگوید و نه چیز دیگری فقط میگوید سه شهید دادهایم، همسر، پسر و دامادم و در صحبتهایش فقط به همین تاکید و اشاره دارد؛ قرار مصاحبه را برای روز یکشنبه هماهنگ میکنیم و صبح یکشنبه تماس میگیرد و میگوید امروز نوبت دکتر دارم، سهشنبه میآیید؟؛ اینبار نوبت من است که بلافاصله قبول کنم و قرار مصاحبه را برای عصر روز سهشنبه هماهنگ میکنیم.
زمان مصاحبه فرا رسیده و وقتی به مقصد میرسیم، پشت تمام دربهای مجموعه چندین جفت کفش چیده شده اما پشت پلاک ۴۰ تنها یک جفت کفش ساده گذاشته شده و بیدرنگ به سمت همان میرویم؛ زنگ را که میزنیم با قدی نیمهخمیده به استقبالمان میآید و با روی خوش، درست مثل پشت تلفن به داخل خانه هدایتمان میکند.
در اولین نگاه چشمم به قاب عکس سه شهیدش که بالای دیوار نصب کرده میخورد و خودش هم چشمش مدام به رضا و شکراللهش است؛ برخلاف پشت تلفن اینبار میخواهم که خودش را معرفی کند و میگوید شوکت عزیزی هستم و از میان خاطراتش متوجه میشوم ۷۸ سال سن و ۸ فرزند دارد که مرتضی فرزند اولش بوده است.
صحبتش را از مرتضایش آغاز و بیان میکند: مرتضی بچه اولم بود و ۱۶ ساله بود که به کردستان رفت و سه ماه آنجا بود و به رفتنش عادت نداشتیم؛ وقتی بازگشت یک گوسفند نذرش کردیم؛ پس از آن به سربازی رفت و همیشه میگفت شما عیالوار هستید و هربار برای آمدنم چیزی نذر نکنید!
با حسرت به تصویر روی دیوار خیره میشود و ادامه میدهد: از سربازی که آمد، ۲۲ ساله بود و دختر خالهاش را عقد کردیم؛ البته در خانه نمیماند و حتی برای عروسی خواهر بزرگترش هم نبود؛ تماس گرفتیم و گفتیم محمدرضا به خواستگاری زهرا آمدهاند و گفت «خب مبارک باشه؛ شما صاحب اختیارید.»
کمی چشمانش را میچرخاند و میگوید: دامادم هم اهل جبهه بود؛ دخترم صاحب ۲ فرزند شد و دخترش فاطمه که بهدنیا آمد به دامادم میگفتیم دخترت ۴۰ روزه است و زهرا هم به تو وابسته است اینبار را به جبهه نرو اما پاسخ داد اگر ناراحتید بچههایم را به شیرخوارگاه ببرید.
اینبار ماجرا به شهادت پسر بزرگ خانواده باز میگردد و اینطور تعریف میکند: مرتضی در عملیات والفجر به شهادت رسید و پسرخواهرم همراه او بود؛ تماس گرفتم که سراغ مرتضی را بگیرم و گفت مرتضی خواب است درصورتی که بچهام به شهادت رسیده بود؛ پیکر او را در ابتدا اشتباه به آذربایجان برده بودند و آنجا که رفت در جیبش مدارکش را دیدند و متوجه شدند از لشکر امام حسین (ع) است اما آن زمان هنوز هم به من نگفته بودند شهید شده است؛ در همان روزها با دامادم رضا بیرون بودیم و در خیابان جوانی تصادف و فوت کرده بود؛ دامادم گفت «بچه آدم شهید باشه بهتره یا اینطوری تصادف کنه؟» که پاسخ دادم «معلومه که شهید بشه؛ شهید بالاخره مقام داره و خدانکنه اینطوری بشه.»؛ پیکر را که آوردند فقط او را میبوسیدم؛ «خدا به همه خانواده شهدا صبر بده… سخته مامان…»
خانم عزیزی با یادآوری اینکه همسرم هم در کربلای ۱۰ شهید شد و پیکر او هم اشتباه به زاهدان برده بودند و پس از چند روز او را بازگرداندند، توضیح میدهد: وقتی مرتضی را در گلستان شهدا دفن کردند، شب عاشورا سر مزارش بودم و دامادم گفت مرا هم کنار مرتضی خاک کنید… نشان به همان نشانی که تسبیحی هم در دستش بود اما در نهایت به دلایلی جایی دیگر دفن شد…از سویی در زمان تدفین مرتضی یکی از مسئولان گلستان شهدا از همسرم پرسیده بود آقای عقیلی اگر شما شهید شدید کجا دفنتان کنیم و گفته بود اگر قابل شهادت بودم، کنار مرتضی…
او خاطرنشان میکند: مرتضی سال ۶۴، دامادمان ۶۵ و آقای عقیلی هم سال ۶۶ به شهادت رسیده است؛ یکبار با مرتضی به گلستان شهدا رفته بودیم؛ اینجایی که الآن دفن است آن زمان خانه بود و وقتی باهم قدم میزدیم، با دست همان جا را نشان داد و گفت مامان اینجا هم شهید خاک میکنند… خانهها خراب میشود.
خانم عقیلی با اشاره به خاطرهای از پسر دردانهاش تاکید میکند: تابستانی در کوچه بودم و دیدم که مرتضی دارد میآید؛ گفت دوستم شهید شده و پلاک من گردن او بوده و گفتم حالا میآیند و میگویند من شهید شدم گفتم خودم زودتر بیایم؛ یکبار که مرتضی میخواست به جبهه برود ۳۰ هزار تومان داشت و گفت با این پول برایم یک ماشین بنویسید و دفعه بعد که آمد گفت بروید پول را پس بگیرید این ماشین به در من نمیخورد و حتی موتورش را هم فروخت وقتی دلیلش را پرسیدم گفت کنار خانه میماند و شما هی میگوئید این موتور مرتضی است و یا حتی دفعه آخری که میخواست برود پولهای جیبش را درآورد و به من داد و گفت این دیگر بهدرد من نمیخورد.
سوالات در ذهنم در رفت و آمد است اما در این لحظات سکوت را بیش از هرچیز ترجیح میدهم؛ برای آوردن وصیتنامه پسرش زیر لب «یاعلی» میگوید و به سمت اتاق کوچکش میرود؛ چند دقیقه بعد با دستهای عکس باز میگردد.
با همان عشق مادرانه که در چشمهایش هم مشخص است میگوید: باورت میشود مرتضایم پنج ساله بود و روزه میگرفت؟
یکی یکی توضیح میدهد که این یکی حسین از دوستان مرتضی است که این روزها جانباز است و این یکی پسرخاله دامادمان است که او هم شهید شده است؛ و حالا نوبت به تصاویر آقای عقیلی میرسد که یادآور میشود: همیشه روضه خانگی داشتیم و همسرم پایکار روضهها بود؛ همیشه چای روضه را میریخت.
در حال و هوای خودش عکسها را ورق میزند و زیرلب قربان صدقهشان میرود؛ ذهنم از این خالی نمیشود که زن باشی و با ۷ بچه قد و نیمقد، پسر بزرگ و همسرت به شهادت برسند؛ ملتمسانه به تصویر شهدایش خیره شده و با بغضی خطاب به مرتضی میگوید: «کجا میایستی تا دست مرا بگیری قربانت بروم؟»؛ حالا من هم به تصویر مرتضای خانم عزیزی خیره شدهام؛ کجا میایستید تا دست ما را هم بگیرید؟