جوان آنلاین: غروب روز پاییزی، در یکی از واگنهای مترو صادقیه به گلشهر نشستهام. وقت خسته روز است و اغلب مسافران ترجیح میدهند چشمهای خود را از غوغا و سر و صدای این دنیا ببندند و ۳۵ دقیقه فرصت رسیدن قطار تندرو تا کرج و ۴۰ دقیقه تا گلشهر را با چشمهای بسته به ذهن خسته از محاسبات و سرد و گرم شدنها، فرصت ترمیم و بازسازی بدهند. اما از وقتی که روی صندلیها جاگیر شدهایم صدای بلند و گوشخراش جیغ زدن یک کودک، کل فضای واگن را اشغال کرده است. قیافه مسافران چیزی شبیه به این جمله است: این یکی را کم داشتیم. با این حال مسافران خستهتر از آن هستند که به منشأ صدا توجه کنند. اما از آنسو کودک هم قرار نیست کوتاه بیاید، احتمالاً او از چنین منطقی پیروی میکند: حالا که من به خواستهام نرسیدهام دنیا را سر همه شما خراب میکنم. کودک مدام دیوار صوتی را سر ما بیچارهها میشکند. قدرت حنجرهاش بینظیر است، من سهثانیه این طور جیغ بزنم حنجرهام تا یک ماه به مرخصی میرود. ما مسافران این قطار کهنه در این دقایق از دنیا به اندازه نیمساعت سکوت میخواهیم، اما همان هم از ما دریغ شده است. چهار-پنج دقیقهای که از اجرای سمفونیهای کودک میگذرد آرام آرام طاقت آدمها تمام میشود و سر و صدای اعتراضها بلند میشود: اول به شکل زمزمه و حرف زدن و مذاکرات فیمابین با مسافران کناری و شرکت در کمیسیونهای مختلفی که دفعتاً و به شکل خودجوش تشکیل میشود و بعدتر اعتراض با صدای بلندتر: این بچه مادر ندارد؟ اینجا هم باید مصیبت بکشیم. خانم! بچه خودش را کشت.
مردی که میخورد ۳۰، ۳۱ ساله باشد از صندلیاش بلند میشود و در حالی که پوست صورتش از شدت خشم برافروخته شده، مادر کودک را با دست خطاب قرار میدهد: «ساکتش کن بابا! سرمون رفت.» مرد جوان وقتی روی صندلیاش مینشیند، انگشت اعتراض را غلاف میکند و زیر لب میگوید: فقط بلدند بزایند. پیرمردی که یک ردیف عقبتر از ردیف ما نشسته از سر جایش بلند میشود و به سمت صندلی مادر و کودک که اواسط قطار قرار دارد میرود. حالا همه سرها به سمت صندلیای چرخیده که صدای جیغ زدن ممتد کودک از آنجا میآید. کودک به ماهرانهترین شکل ممکن فقط دیوار صوتی میشکند و تمام اعضا و جوارح خود را فعلاً در راستای چنین مأموریتی به خدمت گرفته است. طولی نمیکشد پیرمرد با چهرهای ناکام به سمت صندلی خودش برمیگردد، مسافران کناری از او میپرسند چه شد؟ چه شد؟ پیرمرد میگوید من میتوانم کودک را ساکت کنم، اما مادرش وقتی نمیخواهد به زور که نمیتوانم بچه را از آغوش مادرش بگیرم.
پیش فرضهایی که درست از آب درنمیآید
نشستهام در قطاری که دارد ما را به مقصدهایمان میبرد، اما این قطار بیشتر از آن که بدنها، گوشت و پوست ما را جابجا کند، حامل کلیشههای ذهنی ماست. مثلاً همین کلیشه و پیش فرضی که تا مغز استخوان اغلب ما جلو رفته است: آدمها هر چقدر سنشان بیشتر میشود بیحوصلهتر، بیانگیزهتر و بیرمقتر میشوند، بنابراین توان همدلی خود را با آدمها، اتفاقات و تغییرات از دست میدهند، اما اتفاقی که همین حالا در یک ردیف عقبتر از ردیف صندلی من در همین واگن قطار روی داده خلاف این پیش فرض را نشان میدهد. جوان ۳۰ سالهای که نمیتواند ـ دست کم اکنون و این لحظه نمیتواند ـ به رویدادی ناخوشایند و گوش خراش فضا بدهد و توان و رمقی برای همدلی کردن ندارد و در عوض پیرمردی که رویکردی متفاوت را در پیش میگیرد. او به جای آن که غر بزند از سر جای خود بلند میشود و میکوشد گره را باز کند. چه بسا در خیال خود چنین تصور میکند: چه فرقی میکند مادر این کودک جای دختر من است و این کودک، جای نوهام. اگرچه پیرمرد در این کار موفق نمیشود، اما او همدلی خود را با آنچه دارد اتفاق میافتد نشان میدهد و نوع کنشگری او در برابر یک رویداد ناخوشایند در ذهن من و احتمالاً بسیاری از مسافران حک میشود.
راه و رسم دهانه آتشفشان شدن در ۲ دقیقه
در میانه مناسبات اجتماعی در فضاهای عمومی در خیابان و پیاده رو اتفاقاتی میافتد که ممکن است خوشایند ما نباشد. در بزرگراه با سرعتی بالا رانندگی میکنید. ناگهان غول ترافیک از چراغ جادو بیرون میآید، اما خودروی پشتسری غول به آن بزرگی را نمیبیند، چون سرش در گوشی است، دیر ترمز میگیرد یا نه، غول را دیده، اما دیدار با غول فایدهای نداشته، چون فاصله طولی را مراعات نکرده بوده بنابراین به عنوان آخرین چاره ترجیح میدهد از پشت سر به خودرو شما بکوبد. دستش درد نکند. خودروی نازنینی که با کلی قرض و وام همین یک ماه پیش خریده بودید. یاد تلفنهایتان به ضامنهای احتمالی میافتید و اینکه طبق معمول تا دست در دماغتان میکنید کل فامیل و دوستان میفهمند و زندگیتان مثل یک آکواریوم شفاف در تیررس نگاه همه قرار دارد. چرا؟ چون به اندازه کافی پول ندارید و در زندگی که به اندازه کافی پول نباشد راز چندانی وجود ندارد.
اتفاق خوشایندی نیست، وقتی از میان این همه ماشین، ماشن پشتسری بگوید نه نه اجازه بدهید به ماشین جلویی، یعنی ماشین شما بکوبم، آدمی که این همه چالش را به دوش میکشد پس این یکی را هم میتواند. آن ماشین لاکچری چطور؟ نه نه اصلاً حرفش را نزنید، آنها همیشه قرارهای مهم کاری دارند.
از پشت سر به ماشینتان کوبیدهاند. میدانید که قرار است کلی زمان را از دست بدهید. از دندانپزشکی وقت گرفته بودید و شک ندارید به قرار نخواهید رسید حتی اگر بیمه خسارت را پرداخت کند باز هم چند روز معطل خواهید شد و کاغذبازیهای زیادی را باید پشت سر بگذارید. امضاهای لعنتی تهوعآور، که باید پای ورقههای بیحاصل بکوبید. میدانید که ماشینتان افت قیمت محسوسی خواهد داشت و دیگر آن خودرو قبلی نخواهد بود. لعنت به ماشین، بانک، غول و کارشناسان خودرو که مو را از ماست بیرون میکشند، لعنت به تشخیص رنگ و دیتیلینگ، یک لعنت دیگر هم ماند. کدام؟ لعنت به افت قیمت. همه این صحنهها در کسری از ثانیه در ذهنتان جمع میشوند.
از ماشین پیاده میشوید، در حالی که تفاوت چندانی با یک دهانه آتشفشان فعال در سوماترای اندونزی ندارید، پر از گدازهاید و دوست دارید این مواد مذاب را به همراه بخارهای اسیدیاش هرچه سریعتر در صندلی رانندهای که از پشت سر به هیچکس نه، به شما کوبیده خالی کنید. وقتی خوب گدازه بازی میکنید و راننده در مواد مذاب کاملاً حل میشود، تازه میبینید حتی یک خش ساده روی سپر خودرویتان نیفتاده است. هزار و ۸۰۰ صد بار سپر را لمس میکنید، اما هیچ فرورفتگی زیر دستتان نمیآید با این حال دوست دارید ۲۰۰ بار دیگر هم لمس کنید. ماشینهای پشت سری چرا بوق میزنند؟ مگر عروسی است؟ مردم واقعاً دیوانه شدهاند. وقتی مطمئن میشوید حتی یک خش ساده روی سپر نیفتاده ناگهان زندگی قشنگ میشود. دوست دارید به بانکها، کارشناسان خودرو و مراکز دیتیلینگ و تشخیص رنگ سلام دوبارهای بدهید. اما به عنوان یک آتشفشان نیمه فعال، آنقدر خسته و درماندهاید که توان سلام دادن نیست.
اعتراض مسالمت آمیز با برف پاک کنها
چند روز پیش در خیابان منتهی به محل کارم، صحنهای دیدم که احتمالاً برای برخی آشنا باشد، این حرکت را پیشتر در خیابانها و معابر دیگر هم دیده بودم. گاهی رانندهها به ویژه در خیابانها و معابری که با تراکم و تجمع ادارات، مراکز خدماتی و بیمارستانها مواجه است هیچ جای پارکی پیدا نمیکنند. نه پارکینگ طبقاتی در آن حوالی وجود دارد و نه جای پارکی در حاشیه خیابان. از طرفی فرد برای اینکه بتواند به سر قرار درمانی خود برسد – فرض کنید ماهها منتظر آن نوبت بوده ـ مجبور است خودرو خود را جایی پارک کند که به لحاظ عرفی، قانونی و اخلاقی یک تخلف است. مثلاً کجا؟ مثلاً درست در محل رفت و آمد عابران، جایی که مطابق قانون و عرف جزء حریم پیادهرو به حساب میآید. صحنه ناخوشایندی است و عابران را به زحمت میاندازد و میتواند جرقه خشم و رفتارهای پرخطر را شعله ور کند.
اما برخی از شهروندان نشان دادهاند، میتوان هم دست به اعتراض زد یعنی با انفعال از کنار یک رویداد ناخوشایند عبور نکرد و هم اینکه فضا را با خشونتورزی متشنج نکرد. آن روز صحنهای که من دیدم از این قرار بود که دو خودرو درست در محل تلاقی پیادهرو و خیابان یعنی محل رفت و آمد عابران در خیابانی نسبتاً پررفت و آمد در تهران سپر به سپر پارک کرده بودند بنابراین عابران مجبور میشدند دو خودرو را دور بزنند و با طی مسافتی بیشتر از تقاطع خیابان و پیادهرو عبور کنند، اما آنها به این کار رانندگان آن دو خودرو اعتراض کرده بودند. چگونه؟ هر دو برف پاک کن هر دو خودرو را به نشانه اعتراض بالا برده بودند یعنی کاری که اولاً به صاحبان آن دو خودرو نشان دهد که آن نوع پارک مورد اعتراض است و در ثانی درگیری و خشمی را تولید نکند و اموال کسی را تخریب نکند.
یک رویداد، چند واکنش
اعتراض چه زمانی میتواند مسیر درست خود را طی کند یا به عبارت دیگر چه زمانی اعتراض میتواند نه تنها تخریبگر نباشد بلکه در جهت رشد سرمایههای اجتماعی حرکت کند. به نظر میرسد هر اندازه که ما رفتار پالودهتر و آگاهانهتری داشته باشیم توان همدلی بیشتری با افراد خواهیم داشت و وقتی با همدلی به پیرامون خود نگاه میکنیم در آن صورت بخش قابل توجهی از خشمهایی که هر روز با خود به میانه مناسبات و روابط اجتماعی میآوریم مرتفع خواهد شد.
در محله ما دست اندازی وجود دارد که ناشی از حفاری یکی از سازمانهاست، بخشی از آسفالت در مقطع عرضی خیابان کاملاً بریده شده و پر نشده است. به یک خندق کم عرض میماند. هیچ علامت هشداری هم وجود ندارد، بنابراین گاهی رانندهها به شدت در این دستانداز میافتند. میدانیم که امروز هزینه تعمیر جلوبندی خودرو چقدر بالاست. احتمالاً به چشم خود دیدهاید خودروهایی که منطقاً باید در تعمیرگاهها باشند، اما در خیابانها میچرخند و از نوع راه رفتن تا صداهای اضافهای که تولید میکنند نشان میدهد که این خودرو نباید در خیابان باشد با این حال هزینه تعمیرات گاهی آنقدر بالاست که فرد ترجیح میدهد با آن وضعیت ناایمن از خودرو خود استفاده کند. حال با این وضعیت تصور کنید خودرویی در یک دست انداز عمیق سقوط آزاد میکند و صدای ناله کشدار ماشین تا هفت کوچه آنطرفتر میرود. در طول روز چندین بار صدای بلند افتادن خودروها در این دستانداز شنیده میشود، اما نوع واکنشها یکسان نیست. اوج واکنشها در این چند وقت مربوط به رانندهای بود که بعد از سقوط آزاد در خندق بلا با صدای بلند شروع به فحاشی کرد و زمین و آسمان را بینصیب نگذاشت، فحشها آنقدر رکیک بود که من مجبور شدم همه پنجرههای خانه را ببندم تا به زعم خود محیط امن و پاکیزهای برای پسرم ایجاد کنم، با اینکه پنجرههای ما دوجداره است، اما فرق چندانی نکرد، آن صدا از سرب هم عبور میکرد و بیشتر شبیه گلوله بود. با این حال رانندگانی هم هستند که ترجیح میدهند مراسم فحاشی را خودمانیتر با حضور دو لب بالایی و پایینی و چند دندانی که برایشان مانده برگزار کنند و احتمالاً معدود افرادی که دوست ندارند حتی به لبهایشان زحمت بدهند، چون میدانند هیجان و خشونت، گره را کورتر میکند.
چرا اعتراض ما به سرعت منحرف میشود؟
وقتی هیجانزده رفتار میکنیم کنشگری اعتراضی ما مثل گردبادی که به خود میپیچد مسیر تخریبی به خود میگیرد چه آن خشم بروز داده شود و چه بروز داده نشود، چه شکل فعالی داشته باشد و چه به شکل منفعلانه ظاهر شود. گاهی ناامیدی ما از عملکرد دستگاهها و نهادهای خدماتی نوعی درماندگی خودآموخته و شرطی شدگی نسبت به چالشها را در ما ایجاد و به بازتولید خشونت عریان یا خاموش کمک میکند. وقتی خودرویمان در یک دستانداز میافتد ذهنمان فقط روی یک سری گزینهها مثل خشم پنهان یا آشکار توقف میکند. گویی جز این دو، گزینه دیگری وجود ندارد. چرا کسی به سراغ حل مسئله نمیرود؟ چرا کسی به اعتراض واقعی و نه کاذب روی نمیآورد؟ چون ما تمرینی در این باره نداشتهایم. در چنین مواقعی ما ترجیح میدهیم که غر بزنیم یا فحاشی کنیم یا با جملات ظاهراً خونسردانه «مثل اینجا ایران است» مسئله را پایان یافته تلقی کنیم، اما کمتر در میان ما افرادی وجود دارند که به مفهوم واقعی اعتراض کنند. اینگونه که با ذهنی آرام و منسجم با شخص یا نهاد مربوطه در تماس باشند و نوعی فضای همدلی دوسویه در باز کردن گره ایجاد کنند.
چند ماه پیش دو سه هفتهای، چراغ قرمز بلوار امیرکبیر ـ کیانمهر کرج ـ خاموش بود. منطقهای شلوغ و آشوبناک که از نان شب واجبتر به چنین چراغی نیاز دارد. اما ما رانندگان ترجیح میدادیم اعتراض خود را به خاموشی چراغ با بوق و فشار پا روی پدال گاز و چراغ نوربالا انداختن در چشم همدیگر علنی کنیم.
اگرچه بیاعتنایی و خونسردی نهادها و سازمانها در این باره میتواند جای سؤال باشد – آنها نیز احتمالاً موضوعاتی، چون کمبود بودجه و اعتبارات و نیروی انسانی را پیش میکشند ـ با این حال نکته شگفت ماجرا این است که افراد جامعه نسبت به بروز اعتراض و پیگیری واقعی ناامید و بدبین شده باشند. شهروندان شاخکهای حسی نابسامانیها و آشفتگیها هستند. هیچ نهاد و سازمانی آنقدر نیرو، توان و بودجه ندارد که بتواند سر هر خیابان، تقاطع و کوچهای نیروی انسانی یا دوربین قرار دهد که به محض آغاز بحران و چالش و مسئله آن را به اطلاع مقامات و دست اندرکاران برساند حتی اگر چنین چیزی امکان پذیر باشد، منطقی نیست و کاملاً مضحک و مصداق هدررفت سرمایههاست، بنابراین این شهروندان هستند که میتوانند به مثابه چشم و گوش و حسگر محیطی در معابر و خیابانها عمل کنند با این حال چالش آنجاست که به خاطر فقدان فرهنگ اعتراض واقعی و نه کاذب از یکسو و تعللهای مکرر یا بیتوجهی نهادها و ادارات به اعتراضها و پاسخ ندادن بموقع به چالشها یا دست کم ارائه توضیحات قانع کننده درباره ریشه تعللهای کهنه به نقطهای میرسیم که شهروندان ترجیح میدهند از اهرم و ابزاری به نام خشم برای پیشبرد کارهای خود استفاده میکنند، با اینکه میدانند خشم کاری از پیش نخواهد برد.
اگر نتوانیم با هم کار کنیم...
عادی شدن خمودگی اجتماعی، پدیده خطرناکی است که میتواند سرمایههای جمعی ما را به نابودی بکشاند. شهرداری منطقه ما که مسئولیت اداره شهرک ابریشم و شهرکهای اقماری را برعهده دارد چند ماه پیش در حاشیه خیابانهای منتهی به شهرک، اقدام به درختکاری کرد. درختان کاج ـ لابد با هزینه قابل توجهی ـ در این خیابانها کاشته شدند و امیدواری ایجاد کردند که اندکی از شدت زشتی فضاهای پیرامونی این شهرک و نابسامانیهای بصری و انباشت نخالههای ساختمانی کاسته شود، اما طولی نکشید که درختان بیچاره حاشیه این خیابان حتی درختانی که روبهروی خانههای مردم قرار داشتند به تدریج خشک و بیرمق شدند. چند ماه پیش خودرو خود را در بلوار منتهی به شهرک متوقف کردم و از کارگران شهرداری پرسیدم چرا به درختان آب نمیدهند؟ این درختان به تدریج در حال خشک شدناند – اکنون متأسفانه اکثر این درختان خشک شدهاند ـ پاسخ آن کارگر این بود که شهرداری چهارباغ فقط دو تانکر آب دارد و نهایتاً هر دو هفته یک بار بتواند به این درختان آب بدهد. اما این پاسخ قانع کننده نبود. اگر این درختان صرفاً برای ویترین و آماردهی کاشته نشدهاند و شهردار و مسئولان میدانند که این موجودات زندهاند و باید مثل یک موجود زنده با آنها رفتار شود طور دیگری عمل میکردند و حتی اگر بودجه یا امکانات لازم را نداشتند باز هم به فکر علاج میافتادند مثلاً: آیا میتوان از مشارکتهای مردمی در جهت آبیاری این درختان استفاده کرد؟ دست کم خواهش میکردند و از ساکنانی که خانههایشان فاصله زیادی با این درختان ندارد میخواستند که هر دو سه روز یک بار، چند سطل آب پای این درختان بیچاره که از بد روزگار کار و بارشان به ما حواله شده بریزند به ویژه در ظل گرمای تابستان که این درختان نورس در معرض آفتاب تند قرار داشتند، اما با تأسف تمام این اتفاق نیفتاد و در نهایت همه آن هزینهها و نیروی انسانی و زمانی که برای کاشت این درختان صرف شده بود به هدر رفت تا سالی دیگر و مراسم درختکاری دیگر.
پدیده وحشتناکی است که ما به عنوان شهروندان عادی، نهادهایدولتی، سازمانهای مردم نهاد و رسانهها نمیتوانیم در کنار هم قرار بگیریم و اجازه هدررفت سرمایههایمان را ندهیم. شهرداری برنامهای برای جلب مشارکتهای مردمی در آبادانی آن منطقه ندارد و از آن سو شهروندان اعتراضی به خشکشدن درختان، ندارند و هر کسی سرش در لاک زندگی خودش است و احتمالاً هر کسی میگوید به من چه ربطی دارد؟ من آنقدر در زندگی خود چالش و بحران دارم که برای هفت نسل من کافی است. از آنسو رسانههای محلی قدرتمندی وجود ندارد که میان نهادها و سازمانها و شهروندان دست به واسطهگری بزنند بنابراین ما به مثابه جزیرههایی جدا از هم زندگی میکنیم. به شهرداری تکلیف شده یا خود تصمیم گرفته که درخت بکارد، اما به این کنش به عنوان یک پروسه و برنامهای که نیاز به پشتیبانی دارد نگریسته نمیشود. این رویکرد در نهایت سرمایههای عظیمی را به باد میدهد. نمونه کاشت درخت یک مثال ملموس و قابل دسترس برای نگارنده است، اما هر کدام از ما به چشم خود دیدهایم یا به گوشمان خورده یا در تحلیلهای منصفانه و مستند برایمان محرز شده که چقدر سرمایه انسانی، مالی، زمان و انرژی صرف دوباره کاریهای هزینهبر میشود، درحالی که چشمان ناظر و معترض ـ یا آنچه اعتراض سازنده مینامیم ـ به نوعی از چرخههای تصمیمگیری حذف میشود و در عوض اعتراض به فضای خشم آشکار و پنهان، غر زدن و نالیدن فرو کاسته میشود.
در سالهای گذشته، منش بسیاری از مدیران و مسئولان ما نوعی نابردباری و مقاومت ذهنی در قبال اعتراضهای صنفی و مطالبهگری بوده، تبصرههای فراوانی به پای اعتراض بسته شده و از طرفی در فرهنگ عمومی ما تمرین مستمری درباره اعتراض با لحن عاری از خشونت و خشم یا دستکم با هیجان کم انجام نشده است. اگر اعتراض در فرهنگ عمومی ما از یک سو و در نهادهای جمعی و دولتی از سوی دیگر به عنوان یک حق به رسمیت شناخته شود در آن صورت اعتراض به صورت خشم پنهان و آشکار خود را نشان نخواهد داد. اگر من به عنوان شهروند بدانم اعتراض من دیده و شنیده خواهد شد نیازی نخواهم داشت که صدای خود را بالا ببرم یا متوسل به خشم شوم یا حامل نوعی درماندگی و احساس بیچارگی شوم. مسئله این نیست که هیچ چالش و بحرانی در جامعه وجود نداشته باشد. وجود چالش و مسئله در جامعه کاملاً طبیعی است و همه شهروندان این موضوع را درک میکنند، اما راهکار اساسی این است که یک شهروند حس کند که مسئله او دیده میشود و به چشم میآید در این صورت است که خشم نمیتواند خود را بازتولید کند.
نظر شما