شناسهٔ خبر: 67525202 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

کتاب «رویای آنه» و زندگی عیسی شباهت؛

تولد در ترکیه و جستجوی سرنوشت در ایران

به خانه که رسیدم، عکس هنرپیشه را درآوردم و عکس امام را که زیر درختی نشسته و لبخند می‌زدند، به جایش گذاشتم. قاب عکس را روی طاقچه خانه‌مان در اوغروجا گذاشته بودم. هر صبح، پارچه‌ روی قاب را کنار می‌زدم و محو چهره امام می‌شدم.

صاحب‌خبر -

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): چنان که نوشته‌اند، نامش عیسی بود، اهل یکی از روستاهای ترکیه. در خانواده‌ای پرجمعیت و نسبتاً فقیر متولد شد و اوایل نوجوانی برای کار و کمک به معاش خانواده‌اش به شهر رفت. زندگی از همان سال‌های آغازینش، به او سخت گرفته بود و مدام در این سختی‌ها، محکش می‌زد. او هم تحمل می‌کرد و ادامه می‌داد. مدتی در یک غذاخوری مشغول به کار شد و همان روزها، در مواجهه با تجربیات تازه و تغییر و تحولاتی که در ایران جریان داشت، به ایجاد تغییری در زندگی‌اش اندیشید. به ذهنش رسید شاید سرزمین مادری‌اش، ترکیه، آن جایی نباشد که سرنوشت برایش تعیین کرده و تقدیر او جایی دیگر، کمی آن طرف‌تر، در ایران به انتظارش نشسته است.

می‌خوانیم: «عکسی را که حسین همراه اعلامیه‌ها برایم آورده بود، با چه عشقی قاب کرده بودم. عکس یک هنرپیشه معروف را برده بودم پیش ماهرترین نجار ایغدیر و سفارش کرده بودم بهترین قابی که در تمام عمرش زده، برای آن عکس درست کند. یک قاب چوبی درست کرد، با تزئینات نقره‌ای رنگ. به خانه که رسیدم، عکس هنرپیشه را درآوردم و عکس امام را که زیر درختی نشسته و لبخند می‌زدند، به جایش گذاشتم. قاب عکس را روی طاقچه خانه‌مان در اوغروجا گذاشته بودم. هر صبح، پارچه روی قاب را کنار می‌زدم و محو چهره امام می‌شدم.»

به هجده سالگی نرسیده بود که به ایران آمد و برای تحصیل در حوزه علمیه بناب، در آذربایجان شرقی مقیم شد. روزهای زندگی در بناب و همجواری با مسجد جامع شهر، چشم‌اندازه جدیدی پیش روی او گذاشت. که نوشته‌اند مسجد جامع هنگام نماز، محل اجتماع مردم و طلبه‌ها و رزمنده‌ها است. خبرها در مسجد رد و بدل می‌شوند و مسیر بعدی زندگی عیسی را شکل می‌دهند. او علی‌رغم مخالفت‌های مدیر مدرسه، ادامه مسیرش را در جبهه می‌بیند و به همین دلیل، مخفیانه خودش را به نیروهای اعزامی می‌رساند و بهار سال ۶۲ می‌شود اولین تجربه شیرینش از جبهه‌های ایران؛ تجربه شیرینی که خیلی دوام نمی‌آورد.

غیبت از مدرسه برایش دردسرساز شد. به حکم مدیر وقت آنجا، اخراجش کردند و بعد هم مشکلات دیگری سر راهش سبز شدند. باز زندگی، آن روی سخت خود را نشانش داد. دوام آورد و نلغزید. با سختی‌ها بیگانه نبود. صبوری کرد و به فرصت‌های بعدی که زندگی در اختیارش گذاشت چسبید. چندی بعد شنید که ریاست مدرسه ولیعصر تبریز، دست کسی افتاده که خودش پایه جنگ و جبهه است. عیسی سر از پا نمی‌شناسد، وسایلش را جمع می‌کند و راهی آنجا می‌شود. مدیر انقلابی، راه را برای طلبه‌ها باز گذاشته و همین باعث می‌شود که بعد از مدتی کوتاه، عیسی دوباره راهی جبهه شود؛ اول عملیات خیبر و بعد هم بدر. پیش از شروع نبرد بدر، در یکی از بمباران‌ها مجروح شد و هر دو پای خود را از دست داد. دیگر توان رزم نداشت. اما دلش در جبهه، به رزمنده‌ها گیر کرده بود. با پاهای مصنوعی، به عنوان روحانی و مبلغ به خط مقدم و به جمع رزمندگان برگشت. بعدتر بدنش جراحت‌های دیگری هم برداشت و گاهی جسمش با او همراهی نمی‌کرد، اما او به تکلیفی که احساس می‌کرد به عهده دارد متعهد ماند.

کتاب «رویای آنه» درباره اوست، درباره عیسی شباهت. اویی که اهل ترکیه بود، اما عملاً ایرانی شد، در جنگ ما حضور یافت و به جانبازی رسید. همین‌جا هم ازدواج کرد. معصومه حسینی مهرآبادی در همکاری با نشر شهید کاظمی، قصه این عیسی را به زیبایی مرور می‌کند و دفتر خاطرات او را برای‌مان ورق می‌زند. راوی خاطرات خود عیسی است. ساده و صمیمی، با صداقتی در خور یک طلبه جانباز صحبت می‌کند و خواننده را به درون روایت می‌کشد. از تجربیاتش صحبت می‌کند و مشاهداتش را پیش چشم مخاطب کتاب می‌گذارد. در داستان او، مضامینی مثل خلوص و عمل به تکلیف، و جستجوی صراط مستقیم بسیار پررنگ است. بخش‌هایی از آن نیز، شباهت زیادی به خاطرات سایر رزمندگان دارد.

می‌خوانیم: دوره آموزشی در مرند و در پادگان علی‌بن ابی‌طالب (ع) برگزار می‌شد. آموزش‌ها، هم تئوری بود، هم عملی: آموزش سلاح، تاکتیک، شیمیایی، میدان مین، سیم‌خاردار و… کنار توضیح انواع سلاح و اینکه عملکرد هر کدام چگونه است، کار عملی هم داشتیم: کلاش را در عرض چند ثانیه باز و بسته می‌کردیم، میدان تیر می‌رفتیم. و نارنجک پرتاب می‌کردیم. دوره بیست‌روزه بود و فشرده. دو تا سه ساعت بیشتر وقت استراحت نداشتیم. بعضی‌ها همان دو سه ساعت را هم پوتین به پا می‌خوابیدند. علتش هم به مربی‌های پادگان برمی‌گشت. یک‌دفعه می‌ریختند توی آسایشگاه، تیراندازی می‌کردند و گاز اشک‌آور می‌زدند و ما باید در عرض چند ثانیه آماده می‌شدیم و می‌رفتیم بیرون. خشم‌شب‌ها فقط مخصوص شب و موقع خواب نبود؛ گاهی لقمه دوم از گلوی‌مان پایین نرفته، یک دودزا می‌انداختند توی سالن غذاخوری و همه را مجبور به فرار می‌کردند. خلاصه اینکه نه درست می‌خوابیدیم، نه درست غذا می‌خوردیم و نه درست عبادت می‌کردیم. مسئول پادگان می‌گفت: «اینا لازمه آموزشه. توی جریان عملیات شاید چند روز نخوابین یا چند روز آب و غذا بهتون نرسه. باید از الان آمادگی‌ش رو پیدا کنین.»

نظر شما