سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.
تحولات سپاه منطقهی ۳ جالب است. شما هم درگیر این تغییرات شدید؟
صادق مسئول گروههای غیر منافقین بود؛ یعنی در گروه منافقین کاری نداشت. همهی گروههای التقاطی مثل گروه پیمان و امتیها، شریعتیها، فرقان امنیها و همهی اینها در آنجا متمرکز شده بود، منتهی منافقین در بخش التقاط همهی این گروهها بودند، منتهی در کل نیروها، مثلاً دو نفر در امتیها کار میکردند و این طرف حدود چهارصد نفر. بعد از این که صادق بابایی رفت و آن اتفاق برایش پیش آمد و شهید شد، مسئول التقاط گفت اگر تو میرفتی این طوری میشد. شاید هم اگر میرفتم اصلاً مسیر زندگیام عوض میشد و دیگر این جا نبودم دو اتفاق عجیب و غریب افتاد که سر از این جا درآوردم.
یکیاش این بود دیگر این که در وزارت اطلاعات که بودیم به عنوان مدیرکل کرمان به من حکم دادند اول گفتند به سمنان بروم که گفتم نمیروم سمنان درجه سه است. گفتم من هر جا که مشکل داشته باشد میروم چون خیلی فعال بودیم، شبانه روز مشغول بودیم، چون ذاتمان با منافقین یکی شده بود هم آنها شب و روز کار میکردند هم ما شب و روز کار میکردیم. مقطع انتخابات ریاست جمهوری دور دوم آقا در سال ۶۴ بود.
ما را در وزارت مأمور کرده بودند هر کس که میخواهد برود، حتماً چراغ اتاقش را برای صرفهجویی در برق روشن نگذارد و خاموش کند. من هم شب ایستادم و داشتم کار میکردم و تیمهای سازمان هم خیلی شلوغ و جدی فعالیت میکردند که انتخابات را به هم بزنند. من سوار کار تمام تیمهایی که وارد شده بودند شده بودم و این هم لطف خدا بود روی تماسهای خارجی را مسلط شدیم و شروعش از آن جا بود در تهران چندین نقطه مقر درست کردیم و تیمهای تعقیب گذاشتیم، مثلاً در میدان شهدا، میدان بهارستان و... به محض این که زنگ میزدند نزدیکترین مقر را مطلع میکردیم همهی تماسهای خارج را به وزارت آورده بودیم.
-از خانه زنگ میزدند و جای دیگری میرفتند؟
نه از مغازههای مختلف از قبل شماره را به سازمان میدادند سازمان در پیام به اعضایش کد را میگفت و میگفت برو فلان جا پیام به عرصه مثلاً میرفت مغازهی فلان جا...
-به محض این که مشخص میشد کدام محل است از نزدیکترین نقطه سراغشان میرفتید؟
به بچهها زنگ میزدیم که از این شماره تماس گرفتهاند. همهی شماره تلفنها و دفتر تلفنها را آورده بودیم و سریع آدرسیابی میکردیم که مثلاً به میدان شهدا میخورد. ما در اداره برق میدان شهدا تیم گذاشته بودیم و بچهها با موتور اعزام میشدند و هنوز تماس تمام نشده بود که ظرف یک و نیم دو دقیقه بچهها بالای سرش بودند. همهی تیمهایی که سازمان فرستاده بود ردها و امکاناتشان را با هم دستگیر کردیم. کار سختی بود و لطف خدا بود و انتخابات هم به بهترین وجه انجام شد. آقای شفیعی معاون امنیت بود که به جای فلاحیان آمده بود. ساعت سه صبح داشت نماز شب میخواند که میبیند چراغ اتاقم روشن است. ناگهان متوجه شدم در باز شد و آقای شفیعی بدون عمامه مثل یک روح ظاهر شد با تعجب پرسید: «فلاتی! تو اینجایی؟ جواب دادم: «بله» گفت داری چه کار میکنی؟ گفتم دارم کار میکنم. » گفت: ساعت سه است گفتم چه کار کنم؟ کار دارم انتخابات نزدیک است. آن موقع امکانات چندانی نداشتیم رفته بودیم از یک مدرسه تخته سیاهی گرفته بودیم. تیمهایی را که وارد شده بودند و ردهایی را که داشتیم، کشیده بودم و اسمهایشان را گذاشته بودم و تحلیل میکردم نیروها کجا وصل میشوند. پرسید: «اینها چیست؟ » جواب دادم تیمهایی است که شناسایی کردهایم. حسابی کیف کرد. معاون امنیت هم بود. انتخابات انجام شد و همان سال اسمم را برای حج داد. یک حج دو مدینهای رفتیم، با نخستین پرواز رفتم و با آخرین پرواز آمدم. بحثی که اواخر کار واحد اطلاعات سپاه بود و بعد در وزارت پیگیری شد، تعقیب ضد انقلاب خارج از کشور بود. آیا این خط از اول بود یا بعدها که قدری اوضاع آرام شد، این خط پی گرفته شد؟ ه آن موقع که حضور سازمان بود ما واقعاً شب و روز نداشتیم؛ چون سازمان با طیف وسیع نیروهایش که جذب کرده بود، فعالیت میکرد خط خروج که پیش آمد، اعضای سازمان رفتند و تهران سبک و خالی شد؛ بیشتر به شهرستانها روی آوردند. در شهرستانها یا جمع شدند یا خارج رفتند کار ما کلاً سبک شد نمیگویم قطع شد، اما سبک شد و فرصت میکردیم به بقیهی موارد برسیم. از نیمهی دوم سال ۱۳۶۲ شروع شد که خودمان ضد انقلاب و منافقین خارج از کشور را دنبال کنیم و این را به عنوان یک خط کاری برای خودمان ترسیم کردیم. خودم به پاکستان رفتم. بچههای دیگر جاهای دیگر رفتند. در واقع شروعش با پاکستان بود. این خط ادامه داشت تا رسید به تأسیس وزارت اطلاعات در وزارت هم بچهها همان بچهها بودند و تفکر همان تفکر بود و چیزی عوض نشده بود فقط اسم سپاه وزارت شده بود و طبیعتاً همان خط دنبال و کارها انجام میشد.
نظر شما