شناسهٔ خبر: 55546389 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایسنا | لینک خبر

حافظِ به سعی «سایه» بر چشم‌های محمود دولت‌آبادی

مردی که به روایت پوری سلطانی به انسان، انسانیت و عدالت اجتماعی عشق می‌‎ورزید و حافظِ به سعی او، بر دیدۀ چشم‌های محمود دولت‌آبادی بوده است، «سایه» است که «شعر هیچ یک از معاصران زنده نمی‌‎تواند با شعر او رقابت کند».

صاحب‌خبر -

به گزارش ایسنا، در آبان‌ماه ۱۳۹۲، صدوسی‌وهفتمین شب از شب‌های مجلۀ بخارا به بزرگداشت ه.ا.سایه(هوشنگ ابتهاج) اختصاص داشت که در آن توسط محمود دولت‌آبادی (نویسنده)، سیمین بهبهانی (نویسنده و شاعر)، پوری سلطانی (شاعر و روزنامه‌نگار) و محمدرضا شفیعی کدکنی (شاعر، پژوهشگر و استاد دانشگاه تهران) دربارۀ «سایه» و شعر او سخن گفته شد. 

حافظِ به سعی «سایه»، بر دیدۀ چشم‌های من بوده است

در این مراسم، پیام محمود دولت‌آبادی خطاب به «سایه» چنین بود: «آقای ابتهاج عزیز و ارجمند

بخت یار نبود تا در محضر جناب شما باشم، ببینم‌‎تان و سلام کنم؛ همچنین دوستانِ گرامیِ حاضر در آن جمع خاص را، و این عمیقاً به تأسّف دچارم می‌‎کند. پس ضمنِ درود قدرشناسانه به شما پیشانی‌تان را از همین دوسلدورف می‌بوسم  و ارادت هنرجویی خود از شما را بیان می‌‎دارم و می‌‎گویم که من، محمود، نه فقط با غزل‌‎ها و مهربانی‌‎های‌‎تان همیشه با شما بوده‌‎ام، بلکه هرکجا بوده و باشم، حافظِ به سعی «سایه»، بر دیدۀ چشم‌های من بوده است و هست.

«دیدنِ روی تو را دیده‌ی جان‌بین باید

وین کجا مرتبۀ چشم جهان بینِ من است.»»

خاطره‌گویی سیمین بهبهانی از هوشنگ ابتهاج 

سیمین بهبهانی نیز از خاطرات خود با «سایه» و نخستین شرکت او در انجمن ادبی و شعرخوانی‌‎اش که باعث حیرت همگان شد، سخن گفته بود و غزلی را که قبلاً سروده و به «سایه» تقدیم کرده بود، برای حاضران خواند:

دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،

یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم، ای دوست.

هنگام سبک‌خیزی یِ آهوی جوان است،

پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.

غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست

نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.

در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو

تا کار به جز مرثیه‌خوانی کنم، ای دوست؟

دل مُرد و در او شعله‌‎ی رقصان غزل مرد،

حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.

در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم

تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.

با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد

گر حوصله‌‎ی باد خزانی کنم، ای دوست؟

در سینه هوس بود و کنون غیر نفس نیست،

جز این به نمردن چه نشانی کنم، ای دوست؟

آن است که خود را چو غباری بزدایم

می‌باید اگر خانه‌تکانی کنم، ای دوست.

آغاز آشنایی پوری سلطانی با «سایه» 

پوری سلطانی که سخنران دیگر این نکوداشت بود، از سال‌‎های آشنایی و دوستی دیرینه با «سایه» چنین گفت: آشنایی من با «سایه» به سال ۱۳۳۱ باز می‌‎گردد. شب عروسی ایرج کسرایی، برادر سیاوش کسرایی شاعر بود. خانوادۀ سیاوش با خانوادۀ من دوستی قدیمی و نزدیکی داشتند. یادم نمی‌‎رود که سیاوش مرا نزد دو نفری برد که کنار هم نشسته بودند و به آن‌ها معرفی کرد. گفت: بهترین دوستم را به بهترین دوستانم معرفی می‌‎کنم. آن دوستانش یکی «سایه» بود و دیگری مرتضی کیوان. آن‌ها جا باز کردند و من نشستم. کیوان شروع کرد به حرف زدن و «سایه» هم لام تا کام چیزی نگفت.

از همان شب، گویی من یکی از افراد گروه آن‌ها شدم و آن‌ها هم متقابلاً اعضای خانوادۀ من. در این سال‌ها حوادث بسیاری بر ما گذشت. خیلی از افراد گروه، از جمله محمدجعفر محجوب، سیاوش کسرایی، ناصر مجد، نادر نادپور، فریدون مشیری، احمد شاملو و شاهرخ مسکوب یک به یک از میان ما رفتند. اکنون من بازمانده‎‌ام و سایه، با دردی مشترک.

سایه در ابتدای شعر «کیوان ستاره شد» گروه را به اختصار وصف می‌‎کند:

            ما از نژاد آتش بودیم

            همزاد آفتابِ بلند، اما

            با سرنوشتِ تیره خاکستر

همه این شعر را می‌شناسند. اول بار به مناسبت ۲۷ خرداد ۱۳۵۸ سروده شد و در سال ۱۳۶۰ در کتاب «یادگار خون سرو» منتشر شد.

در آن سال‌های سیاه زندگی من، این هوشنگ ابتهاج بود که سایه‌‎وار همه جا با من بود و آمادۀ کمک به من و خانواده بی‌‎پناه کیوان.

«سایه» به انسان، انسانیت و عدالت اجتماعی عشق می‌‎ورزید و همچنان بر سر این عهد خود ایستاده است و این را در بسیاری از شعرهای او و بیشتر در رفتار و کردارش در سال‌های زندگی‌اش، شعرهای او و بیشتر در رفتار و کردارش در سال‌های زندگی‌اش می‌‎توان دید.

در «سماع سوختن» می‌‎گوید:

عشق شادی است، عشق آزادی است

عشق آغاز آمیزادی است

شعر بلندی است… می‌سراید و می‌‎سراید و سرانجام خود را به درختی تشبیه می‌‎کند و می‌‎گوید:

آن درخت کهن منم که زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر کشیدم به آسمان بلند

مرغ شبخوان که با دلم می‌خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگانِ بی‌‎برگشت

گر نه گل دادم و  بَر آوردم

بر سری چند سیاه گستردم

دست هیزم‌‎شکن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

کُندۀ پیر آتش‌اندیشم

آرزومند آتش خویشم

ابتهاج بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد

در این مراسم همچنین نوشتۀ محمدرضا شفیعی کدکنی دربارۀ شعر «سایه» که هر دو در سالن مراسم، کنار هم حضور داشتند، توسط علی دهباشی چنین خوانده شد: در طول چهل‌واندی سال دوستی از نزدیک و خوشبختانه بسیار نزدیک، هرگز ندیدم که او هنرمند راستینی، از مردم زمانۀ ما را به چشم انکار نگریسته باشد. در میان صدها دلیلی که به عظمت او می‌‎توان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی. باز هم از همان فرمول دشمن‌‎تراشانۀ خودم استفاده می‌‎کنم و می‌‎گویم: متجاوز از نیم قرن است که نسل‌های پی‌درپی عاشقان شعر فارسی حافظه‌‎های‌شان را از شعر «سایه» سرشار کرده‌‎اند. و امروز اگر آماری از حافظه‌‎های فرهیختۀ شعردوست در سراسر قلمروِ زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچ یک از معاصران زنده نمی‌‎تواند با شعر «سایه» رقابت کند. بسیاری از مصرع‌‏های شعر او در حکم امثال سایره درآمده است و گاه‌گاه در زندگی بدان تمثل می‌‎شود. از همان حدود شصت سال پیش که در نوجوانی سرود:

روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگرانی من و توست

تا به امروز که غمگنانه با خویش زمزمه می‌‎کند:

 یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهیم

 چندین هزار امید بنی‌آدم است این

بسیاری از این سخنان او حکم امثال سایره به خود گرفته‌‎اند. دیر زیاد آن برزگوار خداوند…»

اما سرانجام امیرهوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) بامداد نوزدهم مرداد ۱۴۰۱ پس از ۹۵ سال زندگی، جهان فانی را بدرود گفت.

انتهای پیام