به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانابه نقل ازسفیر دنا؛ صدا از دور می اید،بنگ بنگ، صدای زوره تفنگ سرکش برنو همان شکارکش، شکارکُشها هلهله کنان بر روی جنازه زخمی کَل دنا می ایستند،خوشحالند، اما نه از ته دل، آری این است رسم نانوشته و بد روزگار.
اینجا دنا است، صخرههای سخت، کمرهای مهیب، ارتفاع بیپناه دنا، کوهپایه عظیم قلب زاگرس، قرنهاست این سنگ های بیصدا حیاتوحش دنا را در خود آرمیده اند، اما چه سود؟!
تفنگ، فشنگ، ماشه، بزن،چه خوش نبود این روزگار که ببینی بزی وحشی در کنار مادرش که بدن اش راشکارچی می کشد، نعره می زند، چه زمانه ای مهیبی است که انسان گوشت خوار با شکار خوشحال می شود؟
می خواهم به گذشته برگردم
حالا در هراس از اهریمن انسان مسلح، با گلولههایی از مرگ در جیب که راحت میکُشد؛آرزو میکنیم دوباره «بردشاه» شود، آرزو میکنیم دوباره به روزگار کیخسرو دادگر پادشاه افسانهای شاهنامه برگردیم که به باور مردمان سرزمین سیسخت(برف و آفتاب) روزی در برف و بوران با سی پهلوان سخت جان، در سپیدی دنا در بیژن همیشه قهرمان ناپدید شدند.آری «به فرمان یزدان پاک به کوهستان میروم تا باقی عمر را به نیایش پروردگار بپردازم»
داستان امروز ما داستان عیسی است، اما این عیسی، عیسی مسیح نیست، نه دم مسیحایی دارد و نه سحر جادوگری، او یک تشنه لب حیات وحش است، مردی که خودش را وقف حیوانات وحشی کرده وبا آنها دوستی دیرینه دارد، از کَل ها و خرس های دنا گرفته تا پلنگ برفی دنا، امرز از هرکسی نام عیسی را همه او را می شناسند، پزشک حیوانات، که همچو یک دکتر در پی شفای آنها است.
مردی برای حیات وحش دنا
مردی که امروز حیوانات وحش دنا با آن رفیق است و آن را دوست دارند، حیوانات وحشی دنا هراسی از عیسی ندارند، بلکه با او رفقند واو را از خود می دانند، چون عیسی به دنبال شکار نیست بلکه خود شکار شده آنان شده است.
عیسی، مردی با شمایل یک انسان عادی است نه دربام پادشاهی دنا بلکه که در دامنههای سخت دنا زندگی می کند و همجوار «بردشاه» در سیسخت است.
سی سخت شهر گردنههای سترگ، دریاچهها و قلههای بلند،. عیسی پیامآور انسانیت یا همان پیامبر امروز است و در «جانپناهی» که برای حیوانات زخمی و مریض قلههای دنا ساخته، سرود صلح میخواند.
.
عیسی امروز همه چیز را رها کرده حتی دَرِ مغازه شیشهبریاش که محل درآمد و امرار معاش خود و خانوادهاش بوده را برای همیشه قفل زده و برای کمک به یاری حیات وحش دنا خودش و خانواده ش را وقف کرده است.
قفلی که بر حرص و طمع انسان زده شد
عیسی فرهی نسب قفل بزرگی بر حرص و آز و طمعش در روزگاری زده که هنوز شکارچیها در همسایگی پناهگاهش، نبردی نابرابر برای برانداختن نسل حیاتوحش دنا این سنبل آزادی بخش با اسلحههای دوربیندار،برنو و قناسه زن راه انداختهاند، اما او تیماردار زخمهای حیات وحش دنا شده است.
عیسی از روگار خودش برای ما می گوید، چنین پنداشتم حال شکارچی را فقط شکار چی می داند و بس، آری روزگاری او خود شکارچی بود. مثل خیلی از مردان کوه، بر گلهها و حیوانات و پرندهها دام میگذاشت، اما روزگار برای او دام بزرگتری چید.
عیسی به گفته خودش اسیر اعتیاد شده بود،١٠سال درروزگار نامهربان سرکش شکار و سفرهای کوه، انواع مخدرها را مصرف میکرد، تا اینکه حدود 16سال پیش، روزی بهاری، خیلی اتفاقی به روستای زیبای «کریک» رفت که آنجا عقابی زخمی را به او نشان دادند که نیاز به تیمار داشت.
چشمان عقاب
آری عقابی که تیمار درد های عیسی شد و باعث شد که عیسی از این درد رهایی یابد و امروز همچون عقابی تیز پرواز نه به فکر شکار باشد بلکه تیمار گر درمان شکار شده حیات وحش دنا شود.
روزی به دیدار عیسی رفتم تا او را از نزدیک ببنیم، در چهره خنده رویش پیدا بود که به فکر حیواناتی است که هرکدام به نحوی از سوی بشر تفنگ به دست زخمی شده بودند و عیسی مانده بود و تیمار کردن این حیوانات تا اینکه روزی دوباره به حیات وحش برگردند.
با او به گفت و گو نشستم و در لابه لای سخنهایش از زندگی پر فراز و نشیب سالهایش، از روزگاری که عقابی را بال داد و احساس کرد که خودش آزاد شده تا روزی که محبت یک جغد او را محو خودش کرد سخن به میان آورد.
سوز سرما و دلخوشی حیوانات به دم مسیحایی عیسی
سخنهایش زیبا اما کارش طاقت فرسا بود، در میان مصاحبه همیشه جست و گذر داشت و می گفت، برای خودم نگران نیستم بلکه برای این حیوانات زبان بسته نگرانم که امروز باید در این سرمای زمستان ، به نحوی آنها را گرم نگه دارم نکند زخم هآنها عفونت کند و دوباره بر زمین زده شوند.
او در مورد تیمارگری پرسیدم و چگونه این شغل را انتخاب کردن، عیسی همچنان در جست و گذر برای ساماندهی اتاق های حیواناتش بود نکند سرما بخورند، اما گفت،این عقاب ها را می بینی چگونه بر فراز دنا پرواز می کنند، این را ببینی و بنگر که چگونه من آزاد شده ام.
با ما به تعریف نشست و همچنان که در پهنای دنا در بندان سی سخت طبیعت شگرفت دنا و قله قلم را می نگریست، از حضور یک بهله عقاب در زندگی خود سخنبه میان آورد وگفت:در سالهای نچندان دور برای گشت و گذار به روستای زیبای کریک که برخی از اقوامم در آنجا سکونت دارند رفته بودم،که ناگهان عقابی زخمی را دیدم،وقتی به او نگاه کردم در چشمش غمی را دیدم و چون روزی خود به شکار می رفتم، این نگاه کردن برایم بسیار بیگانه بود.
یه یکی از دوستانم که در ان روستا سکونت داشت گفتم این عقاب را به من بدهید تا زبان بسته را خوب کنم، عقاب زخمی را گرفتم و به خانه بردم؛ پدرم هم به من کمک کرد و عقاب زخمی را با دارویی به نام «عرق جبار»"میمنه" یا همان مومیایی این زبان بسته را نجات دادم و تصمیم گرفتم که اگر توانش را داشت به طبیعت برش گردانم.
با آن عقاب پرواز کردم
عیسی از داستان آزاد سازی این عقاب پرده و زندگی دوباره اش برداشت و گفت:روزی به بلندترین نقطه نزدیک محل زندگیام رفتم و عقاب را "بال دادم"؛ هدافم از این کار این بود که میخواستم غرورش لکهدار نشود، خواستم بر بلندای تپهای باشیم که زیر پایش ارتفاع باشد و عقاب بتواند پرواز فراموششدهاش را بازیابد و اینچنین شد» عقاب را بال دادم و از قضا ،عقاب در اوج، بال زدن را یاد گرفت و پرواز کرد و اینگار خودم پرواز می کردم.
بعد از این اتفاق، چرخ گردون برای عیسی طور دیگری چرخید و برای او حکایت دیگری رقم خورد، عیسی می گوید، چند روز بعد دال یا همان عقاب دنا بر فراز آسمان محل زندگی من آمد، تا ارتفاع نزدیک پایین پرواز کرد و پشتسرهم چند بار بالای سرم چرخ زد، چرخ زد، چرخ زد و بعد در اسمان دنا محو شد، برایم تعحب آورد که چرا اینگونه.
عیسی ادامه داد: «مطمئن شدم که شکاری میخواست از من تشکر کند.» آن روز، زندگی درِ خانه عیسی را به گونه ای دیگر زد و حس کرد کسی راه رهایی را به او نشان داده است.
از آن روز 16سال میگذردسال 84، عیسی از هر بندی پاک شد از شکار و اعتیاد،مثل برفهای دنا و روحش در بلندای ارتفاعات به پرواز درآمد؛او تصمیم خود را گرفت که به کمک این حیات وحش بشتابد.
اسلحه شکاریش را شکست و جانپناهی برای حیوانات در عمق جنگلهای بلوط ساخت، دور از هر چه نمایش از شهر و مدرنیته بود،در حصار باغها و زمینهای کشاورزی، پناهگاهش در دل درختان هزار ساله بلوط دشتک سی سخت سکنی گرفت وپنج کیلومتر با نخستین روستاها فاصله داشت.
طبیعت با انسان دوستی عجیبی دارد
عیسی زاده عشایر است،زندگی در کوچ برای او سبکی از زندگی با طبیعت را آموزش داده و میگوید: «وقتی که کودک بودم بارها لانه پرندهها و گونههای مختلف را میدیدم که چطور ساخته میشوند، همیشه به نحوه زندگی پرندگان توجه داشتم و ناخودآگاه به رفتارهای آنها آگاه میشدم.
عیسی تصویری از کودکی در ذهن دارد که دارکوبی با دقت و به زحمت درختی را سوراخ کرد و او این روند لانهسازی دارکوب را میدید، او می گوید ناگهسان دیدم وقتی کار دارکوب تمام شد، چرخ ریسکی( کوه کمری) بال گرفت و در سوراخی که دارکوب ساخته بودنشست، لانه را صاحب شد، آنجا تخم گذاشت و بچهدار شد؛ پس این است رسم نا نوشته روزگار .
وی یکی از دلایل خودش و دوستی همیشگی با طبیعت را همین لحظه های شیرین کودکی اش می داند و ادامه می دهد، «من این شیطنتها را بارها در طبیعت از نزدیک دیدهام و حالا که به این جا رسیده ام این پیوستگی با طبیعت با من بوده تا اینکه تصمیم گرفتم درباره حیاتوحش بدانم و به جای شکار، به حفاظت از حیات وحش بپردازم.
عیسی به نقل مکان از دشتک به مکان فعلی اش در بندان سخن به میان می آورد و می گوید: روزگاری خوشی در دشتک داشتم اما امکانات نبود و با رایزنی های پی در پی توانستیم به مکان جدید در بندان سی سخت که جایگاه بهتری برای پرندگان و حیات وحش دارد نقل و مکان کنیم.
داستانی از یک بچه خرس
وی به نبود جایگاه برای دیگر وحوش وحشی دنا اشاره کرد و گفت: در زمانی که جا و مکانی برای این وحوش نبود، در خانه آنها را نگهداری می کردم و وقتی که در خانه نبودیم داد و قال همسایه ها بلند بود و وقتی به خانه مراجعه می کردم می دیدیم که توله خرس و دیگر وحوش مانند آهو و بچه های کُل وحشی از دیوار های خانه بالا رفته اند و به خانه همسایه هجوم برده اند.
حالا خانه او در ارتفاع سه چهارهزار متری دنا، پرشده از حیوانات وحشی زخمی و بیمار که نیاز به مراقبت دارند، از گراز و گورکن، روباه و جغد و لاشخور و عقاب گرفته تا سجاب و میمون و بز و… و حالا نامش شده پناهگاه حیوانات دنا؛زیست بومی برای بهتر دیده شدن و زیستن.
عیسی میگوید با خوشحالی از کنار حیوانانتش سخن می آورد و وقتی خبر آوردن حیوانی مجزوح به او را می دهند بسیار خوشحال است و می گوید «اینجا خانه حیوانات بیسرپرست است و من نقش سرپرستی آنها را بازی میکنم و سعی دارم تیماردارشان باشم و رنجی از آنها بکاهم.
آن روزها برای من مرده است
از عیسی خواستم از زمان شکارچیبودنش سخنی به میان آورد، ما او گفت این موضوع را دوست ندارم و نمی خواهم از روزهای شکار چیزی به یاد بیاورم؛آن روزها برای من مردهاند.
عیسی فکر میکند سرنوشتی از قبل برای او رقم خورده است و میگوید: «حالا وظیفه من حفاظت از گونههای وحشی است که نیاز به مراقبت دارند و باید روزهای گذشته را کنار گذاشت و به کمک اینها بشتابم.
عیسی می گوید من دیگر به زندگی با حیاتوحش در دنا عادت کرده ام و این تاوانی است که باید پرداخته میشد، حالا من باید زخمهای آنها را خوب کنم و از این کار راضیام.»
البته کار او با علم حفاظت و مدیریت محیطزیست و حیاتوحش چندان سازگار نیست ومیگوید که سازمان محیط زیست هیچ حمایتی از او نمیکند و اصلا علاقهای به حضورش ندارند؛ فرهی میداند در پارک پردیسان تهران با هزینه زیاد گونههایی را نگهداری میکنند و میتوانند همین روند را با کاری که او در دنا انجام میدهد، انجام داد اما کسی نیست که یاری عیسی باشد.
مقصودش این است که خانه حیاتوحش دنا میتواند مرکزی علمی برای مطالعه و تحقیق شود؛میگوید: «البته من طی سالها فعالیت داوطلبانه و از روی غریزه و علاقه به طبیعت متوجه شدهام که چقدر حیاتوحش حساس است،پس تلاش میکنم ردی از خودم در ذات حیوان باقی نگذارم.
عیسی می گوید: اگر گونهای توان بازگشت نداشته باشد، رهایش نمیکنم، ضمن اینکه هرگز گونهای که به صورت طبیعی آسیب دیده باشد، مثلا شکار گونه دیگری شده باشد، را مداوا نخواهم کرد و تمامی گونههایی را که تیمارداری کردهام، قربانی فعالیت انسان یا عوامل انسانی بوده اند.
مردی که خود را وقف تیمداری حیات وحش دنا کرد
عیسی فرهی این دوست دار طبیعت، امروز هیچ درآمدی از تیمارداری حیاتوحش ندارد، یکی ازدوستانش که با وی در این مکان نگهداری مشغول است فعالیت است به ما گفت، امروز عیسی تمام زندگی اش را برای این حیات وحش گذاشته و حتی از جیب و نان خانواده اش گذشته و برای این وحوش غذا تهیه می کند.
حالا ٤٠پرنده شکاری در پناهگاه عیسی درحال درمان هستند. تعداد گونههای زخمی و مصدوم و بیپناه حیاتوحش با مراجعه مردم، محیطبانها و شکارچیان زیاد و زیادتر شد و هزینهها به ترتیب بالا می رود و نیازمند یاری مسئولان است.
عیسی به نگهداری این وحوش اشاره کرد و ادامه می دهد:شاید اگر بگویم روزی صدهزار تومان نگهداری این پناهگاه هزینه دارد، کم گفتهام،چون باید به این شکارچی ها گوشت گرم بدهی، اما باز هم گلایهای نیست.
اومی گوید برای درمان مغازه شیشهبری را فروخته ام و بعد از آن باغ خود را هم فروختم، تا لااقل بتوانم برای نگهداری این وحوش و دَینی که بر گردن من هست کاری انجام داده باشم.
نان ما را هم خدا می دهد
عیسی یاز هم از این کار راضی است و می گوید «نان من را خدا میدهد. من توقعی ندارم و تنها دارم به وظیفهام عمل میکنم،. خداوند محیط زیست را برای حفاظت از آفریدههایش یاری میکند.»
باید گفت:عیسی با دستان معجزهگرش جز برای درمان حیاتوحش دیگر کاری نکرده است و همه چیز را مدیون زن و بچه اش است که دلسوزانه با او همراه بوده اند،اگر چه آنها هم نیز با نداری عیسی ساخته اند.
کوهستان مهیب و پرصلابت رو به جنوب ایستاده و دارد آرامآرام در گدازه خورشید دنا همانند کشتی نوح که در دریای آفتاب گرفتار شده خاموش می شود وبه گل می نشیند،غروب سر رسیده و کوهستان به انتظار گلههای وحش غرق سکوت است.آری اینجا دنا است؟
انتهای پیام/