
حاج عبدالله رضاعلي
پدر شهيد
حاج آقا! از خودتان و پسرتان بگوييد، چه شد كه پسرتان مسير رزمندگي و جهاد را انتخاب كرد؟
من سال 1331 در خوانسار اصفهان متولد شدم و سال 1345 به تهران مهاجرت كرديم. شغلم آزاد و كارگري بود. با همسرم كه از بستگان بود ازدواج كردم و خداوند شش فرزند به من هديه داد كه چهار فرزندم دختر و دوتا از فرزندانم پسر بودند كه پسربزرگم عزتالله سال 65 به شهادت رسيد. روزي كه پسرم ميخواست به سربازي برود صدايم كرد و گفت بابا مگر صداي غريبي امام خميني را نميشنوي؟ گريه كرد و گفت من بهترم يا علي اكبر(ع) يا حضرت ابوالفضل(ع)؟ اگر حضرت زهرا از شما سؤال كند بچه من بهتر بوده يا بچه تو چه جوابي داري بگويي؟
پسرتان چه مدت در منطقه حضور داشت كه مفقود شد؟
هشت ماه از خدمت پسرم ميگذشت كه ديگر به خانه بازنگشت. ابتدا آمدند و گفتند عزتالله اسيرشده، از آن زمان تا 30 سال هيچ نشاني از او نداشتيم تا اينكه 7 مرداد 95 پيكر پسرم به همراه 11 شهيد نيروي زميني ارتش به زادگاهشان بازگشت و تشييع شدند. عزتالله در قطعه 50، رديف 108، شماره 20 بهشت زهرا به خاك سپرده شد. البته هشت ماه جلوتر آمدند و از ما نمونه دياناي گرفتند و بعد اعلام كردند كه او شناسايي شده است.
در آن 30 سال از فراقش چه كشيديد؟
من معتقدم اگر فرزندي را بزرگ ميكنيد، در سه موقعيت به كارتان ميآيد؛ براي حفظ مملكت، دين و ناموس. شهدا هم مثل ما بودند كه براي اين سه هدف رفتند و خداوند به خانوادههاي شهدا صبر جزيل داده تا ايوب وار صبوري كنند. تمام 30 سالي كه پسرم گمنام بود به خوابمان ميآمد و ميگفت من ميآيم، چند وقت پيش خواب ديدم بهشت زهرا كنار مزارش نشستم و دارم نوحهخواني ميكنم و برايش خيرات ميكنم.
تمام اين سالها دنبال رد و نشاني از عزيزتان ميگشتيد؟
بله، هر وقت آزادهها ميآمدند دنبالش ميگشتيم. ميگفتيم پلاك يا نشانهاي بدهيد كه پسرم زنده است. حتي بين شهدا هم دنبالش ميگشتيم. عزتالله قد بلندي داشت و هر شهيدي كه ميآوردند ميديدم شمايل پسرم را ندارد. همان اوايل مفقودياش وقتي فرماندهاش را پيدا كردم، گفت عزتالله اسير شده است. چون گردانشان در خاك عراق و نزديك شهر حاج عمران بود يكي از همسايگان خبرآورد كه پسرت با بيسيم اعلام كرده بود كه تير خوردم اما چون آتش دشمن خيلي زياد بود نشد او را به عقب بياوريم. عزتالله در تپه كله قندي مريوان در 35 كيلومتري خاك عراق به شهادت رسيده بود.
بستري كه شما و همسرتان در خانواده مهيا كرديد، چطور بود كه يك شهيد از دل آن پرورش يافت؟
ما خيلي براي علما و سادات احترام قائل بوديم. داييام چند سال نجف بود، شوهر عمه و دامادمان عالم بودند و ما با علما بزرگ شديم و همين موضوع باعث تشويق پسرم براي دفاع از دين و ميهنش شده بود. همين الان هم اگر ببينم مملكت اسلامي مان دارد دست دشمن ميافتد خودم و فرزندانم از دين و امت اسلام دفاع ميكنيم. اگر مملكت اسلامي دست اجنبي بيفتد همه امت اسلام گرفتار ميشوند. به نظر من مسلمانان هر كجاي دنيا باشند، بايد براي حفظ دينشان مبارزه كنند. مگر ما چند سال ميخواهيم زنده باشيم. خدا يك عمري براي ما تعيين كرده بايد سرنوشتمان را ببينيم، الان مردم بيگناه يمن را ميكشند، ملت فلسطين، عراق و سوريه را ميكشند، اين وظيفه ماست كه از مسلمانان و همه مظلومان و مستضعفان دفاع كنيم.
تاج ماه زهدي مادر شهيد
به عنوان مادر شهيد چه تعريفي از فرزند شهيدتان داريد؟
عزتالله بين فرزندانم از همه مهربانتر و دلسوزتر بود. اهل نماز بود و رفتار خيلي خوبي داشت و بچه زرنگي بود. 19 سالگي هم به جبهه رفت و در عمليات والفجر 4 منطقه حاج عمران به شهادت رسيد. يكمرتبه به دوكوهه رفت بعد آمد بسيج محل مان مسجد امام محمد تقي منطقه 14و آموزش اسلحه ميداد. پسرم به طور كل هشت ماه در جبهه بود كه شهادت نصيبش شد.
شما كه 30 سال چشم انتظار آمدن جگرگوشهتان بوديد، چه نكتهاي در جامعه ميبينيد كه بخواهيد با جوانترها در ميان بگذاريد؟
بيحجابي آزارمان ميدهد. حرف سردي از مردم نشنيديم. مردم با خانواده شهدا همراهي ميكنند. هيچ وقت مردم ايران به كسي كه بچههايش از بين رفته حرف زشت نميزنند و مردم هم انصافاً با ما همدردي ميكنند. اما الان كه پيكر عزتالله برگشت و به نوعي داغ دلمان تازه شد، اين بيبند و باريها كه متأسفانه گاهي در جامعه ميبينيم، آزارمان ميدهد. گاهي احساس ميكنم واقعاً خون شهدا پايمال ميشود. متأسفانه برخي نميدانند چه خونهايي براي حفظ دين ريخته شده است.
طيبه رضاعلي خواهر شهيد
وقتي برادرتان مفقود شد شما چند سال داشتيد؟ شما هم كمي از برادر شهيدتان بگوييد.
برادر شهيدم متولد 1343 بود و من متولد 1346 هستم. برادرم سه سال از من بزرگتر بود. من با برادرم خيلي رفيق بودم. تمام حرفهايش را به من ميگفت. دوستم داشت، وقتي شهيد شد خوابش را ميديدم. هميشه به من ميگفت بر ميگردم. برادرم دفعه آخر كه به جبهه ميرفت گفت خواهر دعا كن من شهيد شوم. واقعاً لياقت شهادت را داشت و خيلي عاشق بود. برادرم عاشق راه امام خميني بود. به فرمان امام به جبهه رفت و در بسيج مسجد امام محمدتقي فرمانده بود و آموزش اسلحه ميداد. وقت سربازياش نبود اما خودش داوطلب به خدمت رفت. برادرم هميشه در كنار پدرم كار ميكرد. يك زير زمين داشتيم كه در آنجا خياطي ميكرديم. عزتالله خيلي دلسوز پدرم بود. زماني كه جبهه بود به پدرم ميگفت من خط مقدم جنگ هستم اما به مادرم از وضعيت من چيزي نگوييد.
زهرا رضاعلي خواهر شهيد
چه خاطراتي از كودكي برادرتان در خاطرتان ماندگار شده است؟
من 10 ساله بودم كه برادرم شهيد شد. فقط بار آخر با من تنها صحبت كرد. چون خواهرهاي ديگرم در سن نوجواني بودند به من گفت زماني كه نيستم خواهرها خريد دارند آنها نروند شما خريد كنيد. تابستان كه ميشد من ابتدايي بودم و ميگفت بيا زبان ياد بگير. من هم كتاب زبان را پنهان ميكردم و ميگفت از حفظ به تو ياد ميدهم. تشويقمان ميكرد و ميگفت برويد دانشگاه درس بخوانيد و براي خودتان كسي شويد. روي حجاب و خصوصاً چادر تأكيد داشت و ميگفت حتماً چادر سرتان باشد. برادرم خيلي اهل كار بود، اسم پدر و مادرم را براي حج تمتع نوشته بود. پدرم كارگر بود و سعي ميكرد كمك حال ايشان باشد. يادم است عزتالله از مسجد اسلحه ميآورد و به من ميگفت تو بايد كار با اسلحه را آموزش ببيني. اگر زماني امام حكم كند بايد برويم بجنگيم. در ماه محرم او را كم ميديديم. مدام در مراسم عزاداري بود. برادرم واقعاً عاشق امام حسين بود. يك بار به خواب زن عمويمان آمد و گفت به خواهرم زهرا بگوييد برايم قرآن بخواند. ما هم برايش خيرات ميكرديم و قرآن ميخوانديم. اين خواب را نشانه خوبي ميدانستيم و منتظر بوديم برگردد. برادرم هر وقت ميخواست به جبهه برود ميگفت بابا من بر ميگردم. خدا را شكر بالاخره برگشت. از خدا ممنونم اين لطف را شامل حالمان كرد.