به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، شهید عزتالله رضاعلی سال 1343 متولد شد و سال 65 زمانی که 19 سال بیشتر نداشت به صدای «هل من ناصر ینصرنی» امام خویش پاسخ داد و راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و در تپههای کلهقندی مریوان در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید. پیکر عزتالله مفقود شد و 30 سال چون یوسف گمگشته خانوادهاش در انتظار آمدنش بودند تا اینکه 7 مرداد 95 به آغوش خانواده بازگشت. او چون علی اکبر امام حسین (ع) «ارباً اربا» شد تا یک وجب از خاک این کشورمان به یغما نرود. آنچه میخوانید حاصل همکلامی مان با پدر، مادر و دو خواهر شهید عزتالله رضاعلی از 30 سال چشم انتظاری و انتظار است.
حاج عبدالله رضاعلی پدر شهید
حاج آقا! از خودتان و پسرتان بگویید، چه شد که پسرتان مسیر رزمندگی و جهاد را انتخاب کرد؟
من سال 1331 در خوانسار اصفهان متولد شدم و سال 1345 به تهران مهاجرت کردیم. شغلم آزاد و کارگری بود. با همسرم که از بستگان بود ازدواج کردم و خداوند شش فرزند به من هدیه داد که چهار فرزندم دختر و دوتا از فرزندانم پسر بودند که پسربزرگم عزتالله سال 65 به شهادت رسید. روزی که پسرم میخواست به سربازی برود صدایم کرد و گفت بابا مگر صدای غریبی امام خمینی را نمیشنوی؟ گریه کرد و گفت من بهترم یا علی اکبر(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع)؟ اگر حضرت زهرا از شما سؤال کند بچه من بهتر بوده یا بچه تو چه جوابی داری بگویی؟
پسرتان چه مدت در منطقه حضور داشت که مفقود شد؟
هشت ماه از خدمت پسرم میگذشت که دیگر به خانه بازنگشت. ابتدا آمدند و گفتند عزتالله اسیرشده، از آن زمان تا 30 سال هیچ نشانی از او نداشتیم تا اینکه 7 مرداد 95 پیکر پسرم به همراه 11 شهید نیروی زمینی ارتش به زادگاهشان بازگشت و تشییع شدند. عزتالله در قطعه 50، ردیف 108، شماره 20 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. البته هشت ماه جلوتر آمدند و از ما نمونه دیانای گرفتند و بعد اعلام کردند که او شناسایی شده است.
در آن 30 سال از فراقش چه کشیدید؟
من معتقدم اگر فرزندی را بزرگ میکنید، در سه موقعیت به کارتان میآید؛ برای حفظ مملکت، دین و ناموس. شهدا هم مثل ما بودند که برای این سه هدف رفتند و خداوند به خانوادههای شهدا صبر جزیل داده تا ایوب وار صبوری کنند. تمام 30 سالی که پسرم گمنام بود به خوابمان میآمد و میگفت من میآیم، چند وقت پیش خواب دیدم بهشت زهرا کنار مزارش نشستم و دارم نوحهخوانی میکنم و برایش خیرات میکنم.
تمام این سالها دنبال رد و نشانی از عزیزتان میگشتید؟
بله، هر وقت آزادهها میآمدند دنبالش میگشتیم. میگفتیم پلاک یا نشانهای بدهید که پسرم زنده است. حتی بین شهدا هم دنبالش میگشتیم. عزتالله قد بلندی داشت و هر شهیدی که میآوردند میدیدم شمایل پسرم را ندارد. همان اوایل مفقودیاش وقتی فرماندهاش را پیدا کردم، گفت عزتالله اسیر شده است. چون گردانشان در خاک عراق و نزدیک شهر حاج عمران بود یکی از همسایگان خبرآورد که پسرت با بیسیم اعلام کرده بود که تیر خوردم اما چون آتش دشمن خیلی زیاد بود نشد او را به عقب بیاوریم. عزتالله در تپه کله قندی مریوان در 35 کیلومتری خاک عراق به شهادت رسیده بود.
بستری که شما و همسرتان در خانواده مهیا کردید، چطور بود که یک شهید از دل آن پرورش یافت؟
ما خیلی برای علما و سادات احترام قائل بودیم. داییام چند سال نجف بود، شوهر عمه و دامادمان عالم بودند و ما با علما بزرگ شدیم و همین موضوع باعث تشویق پسرم برای دفاع از دین و میهنش شده بود. همین الان هم اگر ببینم مملکت اسلامی مان دارد دست دشمن میافتد خودم و فرزندانم از دین و امت اسلام دفاع میکنیم. اگر مملکت اسلامی دست اجنبی بیفتد همه امت اسلام گرفتار میشوند. به نظر من مسلمانان هر کجای دنیا باشند، باید برای حفظ دینشان مبارزه کنند. مگر ما چند سال میخواهیم زنده باشیم. خدا یک عمری برای ما تعیین کرده باید سرنوشتمان را ببینیم، الان مردم بیگناه یمن را میکشند، ملت فلسطین، عراق و سوریه را میکشند، این وظیفه ماست که از مسلمانان و همه مظلومان و مستضعفان دفاع کنیم.
تاج ماه زهدی مادر شهید
به عنوان مادر شهید چه تعریفی از فرزند شهیدتان دارید؟
عزتالله بین فرزندانم از همه مهربانتر و دلسوزتر بود. اهل نماز بود و رفتار خیلی خوبی داشت و بچه زرنگی بود. 19 سالگی هم به جبهه رفت و در عملیات والفجر 4 منطقه حاج عمران به شهادت رسید. یکمرتبه به دوکوهه رفت بعد آمد بسیج محل مان مسجد امام محمد تقی منطقه 14و آموزش اسلحه میداد. پسرم به طور کل هشت ماه در جبهه بود که شهادت نصیبش شد.
شما که 30 سال چشم انتظار آمدن جگرگوشهتان بودید، چه نکتهای در جامعه میبینید که بخواهید با جوانترها در میان بگذارید؟
بیحجابی آزارمان میدهد. حرف سردی از مردم نشنیدیم. مردم با خانواده شهدا همراهی میکنند. هیچ وقت مردم ایران به کسی که بچههایش از بین رفته حرف زشت نمیزنند و مردم هم انصافاً با ما همدردی میکنند. اما الان که پیکر عزتالله برگشت و به نوعی داغ دلمان تازه شد، این بیبند و باریها که متأسفانه گاهی در جامعه میبینیم، آزارمان میدهد. گاهی احساس میکنم واقعاً خون شهدا پایمال میشود. متأسفانه برخی نمیدانند چه خونهایی برای حفظ دین ریخته شده است.
طیبه رضاعلی خواهر شهید
وقتی برادرتان مفقود شد شما چند سال داشتید؟ شما هم کمی از برادر شهیدتان بگویید.
برادر شهیدم متولد 1343 بود و من متولد 1346 هستم. برادرم سه سال از من بزرگتر بود. من با برادرم خیلی رفیق بودم. تمام حرفهایش را به من میگفت. دوستم داشت، وقتی شهید شد خوابش را میدیدم. همیشه به من میگفت بر میگردم. برادرم دفعه آخر که به جبهه میرفت گفت خواهر دعا کن من شهید شوم. واقعاً لیاقت شهادت را داشت و خیلی عاشق بود. برادرم عاشق راه امام خمینی بود. به فرمان امام به جبهه رفت و در بسیج مسجد امام محمدتقی فرمانده بود و آموزش اسلحه میداد. وقت سربازیاش نبود اما خودش داوطلب به خدمت رفت. برادرم همیشه در کنار پدرم کار میکرد. یک زیر زمین داشتیم که در آنجا خیاطی میکردیم. عزتالله خیلی دلسوز پدرم بود. زمانی که جبهه بود به پدرم میگفت من خط مقدم جنگ هستم اما به مادرم از وضعیت من چیزی نگویید.
زهرا رضاعلی خواهر شهید
چه خاطراتی از کودکی برادرتان در خاطرتان ماندگار شده است؟
من 10 ساله بودم که برادرم شهید شد. فقط بار آخر با من تنها صحبت کرد. چون خواهرهای دیگرم در سن نوجوانی بودند به من گفت زمانی که نیستم خواهرها خرید دارند آنها نروند شما خرید کنید. تابستان که میشد من ابتدایی بودم و میگفت بیا زبان یاد بگیر. من هم کتاب زبان را پنهان میکردم و میگفت از حفظ به تو یاد میدهم. تشویقمان میکرد و میگفت بروید دانشگاه درس بخوانید و برای خودتان کسی شوید. روی حجاب و خصوصاً چادر تأکید داشت و میگفت حتماً چادر سرتان باشد.
برادرم خیلی اهل کار بود، اسم پدر و مادرم را برای حج تمتع نوشته بود. پدرم کارگر بود و سعی میکرد کمک حال ایشان باشد. یادم است عزتالله از مسجد اسلحه میآورد و به من میگفت تو باید کار با اسلحه را آموزش ببینی. اگر زمانی امام حکم کند باید برویم بجنگیم. در ماه محرم او را کم میدیدیم. مدام در مراسم عزاداری بود. برادرم واقعاً عاشق امام حسین بود. یک بار به خواب زن عمویمان آمد و گفت به خواهرم زهرا بگویید برایم قرآن بخواند. ما هم برایش خیرات میکردیم و قرآن میخواندیم. این خواب را نشانه خوبی میدانستیم و منتظر بودیم برگردد. برادرم هر وقت میخواست به جبهه برود میگفت بابا من بر میگردم. خدا را شکر بالاخره برگشت. از خدا ممنونم این لطف را شامل حالمان کرد.
منبع: جوان
انتهای پیام/
∎