در باب مفهوم عشق
استاد نگاهی عمیق به دانشجوها انداخت و گفت: «عشق چیست؟» کلاس ادبیات در همهمه فرو رفت. هرکس چیزی میگفت. استاد از آنها خواست نظر خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند. دختر جوان روی آخرین صندلی کلاس بی آن که چیزی بنویسد استاد را مینگریست. استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: «حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست. اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمیشوید برای چندمین بار این درس را بگیرید!» تعدادی از دانشجوها نگاه استاد را دنبال کردند و برخی خندیدند. دختر شرمنده و خجالتزده نگاه خود را از استاد گرفت و مشغول نوشتن شد. بعد از مدتی کاغذی را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت. پس از آن که همه کاغذها جمع شد. استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جملهای که از نظرش جای بحث داشت را روی تخته با خطی درشت مینوشت. ناگهان نگاه استاد روی برگهای ثابت ماند. حالت چهرهاش دگرگون شد، چند لحظهای سکوت کرد و بعد با قدمهایی آرام و سنگین به کنار تخته رفت و خطی بر همه جمله ها کشید و نوشت: «عشق وسیعتر از قضاوت ماست.» و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس. هیچ کدام از دانشجوها متوجه علت این رفتار نشدند. بر روی کاغذی که دست استاد بود این جمله نوشته شده بود: «عشق برگه امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندیاش. عشق امروز، روی صندلی آخر کلاسات مرد.»
غفلت از مکافات عمل
در بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی دکتر صدایم کرد. باید در اتاق عمل پای پیرمردی را به علت عفونت میبریدیم. دکتر گفت: «این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید.» به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم؟ دکتر گفت: «برو بالاتر.» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر.» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر.» تا این که به بالای ران رسیدم و دکتر گفت: «از همین جا ببر.» لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده کرد. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. عدهای از خدا بیخبر با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند. شبی پدرم دستم را گرفت و به در خانه همسایهمان که دلال بود و گندم و جو میفروخت رفتیم. پدرم هر مبلغی که میگفت، همسایه ما با لحن خاصی میگفت: «برو بالاتر... برو بالاتر...». بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر چهرهاش آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش...» دیگر تحمل بقیه صحبتهای او را نداشتم. شناخته بودمش. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو... اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشم خودم ببینم.
اهلیت برای امام شدن
یکی از شاگردان محدث قمی نقل میکرد: از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشتم نام محدث قمی را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زیاد و همراه با تجلیل میشنیدم. وقتی که برای تحصیل به مشهد مشرف شدم زیارت ایشان را بسیار مغتنم میشمردم. در یکی از ماههای رمضان با چند تن از دوستان از ایشان خواهش کردیم در مسجد گوهرشاد اقامه جماعت را بر معتقدان و علاقمندان منت نهند. با اصرار و پافشاری، این خواهش پذیرفته شد و او چند روز نماز ظهر و عصر را در یکی از شبستانهای آنجا اقامه کرد و بر جماعت روز به روز افزوده میشد. روزی پس از اتمام نماز ظهر، به من که نزدیک ایشان بودم گفتند: «من امروز نمیتوانم نماز عصر بخوانم»، رفتند و دیگر آن سال برای نماز جماعت نیامدند. در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت گفتند: «حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم صدای اقتداکنندگان که پشت سر من میگویند: «یا الله، یا الله، انالله مع الصابرین» از محلی بسیار دور به گوش میرسد و متوجه زیادی جمعیت شدم و در من شادی و فرحی تولید شد. خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه زیاد است. بنابراین، من برای امامت اهلیت ندارم.»
∎
نظر شما