اسماعيل مسيحگل
اگر 29 آبان 84 ملكالموت در بيمارستان سينا تهران سراغ منوچهر آتشي نيامده بود، اين شاعر مهم شعر مدرنيست فارسي 2 مهر امسال 90 ساله ميشد. او زاده دهرود، روستايي از توابع دشتستان بوشهر بود و از شاگردان مستقيم نيما. از طبيعت خشك و تفتيده جنوب برخاسته بود و حضور عناصر برسازنده فضا و حال و هواي بومي و اقليمي آشكارا در شعرش مشهود بود. با شمس آقاجاني، شاعر و منتقد درباره اهميت شعر منوچهر آتشي در شعر معاصر فارسي گفتوگو كردم.
آتشي يكي از شاگردان بلافصل نيما بود و به لحاظ فضاي بومي و اقليمي اشتراكاتي با او دارد؛ اما چرا او به اندازه ديگر شاگردان نيما مطرح نشد؛ در حالي كه تعدادي از شعرهاي درخشان 100 سال گذشته زبان فارسي را او سروده؟
بايد منظورتان بقيه شاگردان مستقيم نيما مثل زندهيادان اخوان، شاملو، فروغ، سپهري، رويايي و... باشد اما به گمانم زندهياد آتشي هم از شهرت قابل ملاحظهاي برخوردار است، منتها بيشتر در جمعهاي تخصصيتر. شرايط سياسي- اجتماعي ما همواره تاثير زيادي بر انتخاب خوانندههاي عام داشته است، بهطوري كه آن انتخاب لزوما به دليل ارزش و قدرت هنري آثار نبوده است. آتشي به قول خودش محيط و محاط در شعر بود و غالبا فاصلهاي بين شعر و زندگياش احساس نميشود. او شاعري بود غريزي كه وقتي شعرش از تكنيك نيز سرشار ميشد، به واسطه آن حس بسيار قوي پشت شعرهايش، خواننده را با آثار ماندني و قابل اعتنايي روبهرو ميكرد. البته يكي از اشكالات يا شايد هم ويژگي ايشان اين بود كه خيلي وقتها سيلانهاي حسياش را به صورت هنري مهار نميكرد و در نتيجه مهر تشخص و تثبيت بر شعرهايش زده نميشد. به همين دليل خيلي از اين آثار در يكديگر گم ميشدند و آنچه به جا ميماند يك حس قوي و لحظات غريزي و ناب شاعرانهاي بود كه از خلال همه آنها عبور كرده بود، بدون اينكه هر كدام از اين شعرها فرم نهايي خودش را پيدا كرده باشد. به عبارتي ديگر، گويا چون شعر بدون هرگونه تلاش و تقلايي در او جاري ميشد، ديگر رغبتي به برگشتن به آن از خود نشان نميداد، تا در فاصلهاي اندك، شعر بعدي بيايد و او را باز با خود ببرد و... بله او و نيما هر دو به تعبيري اقليمگرا بودند و رابطهاي هستيشناختي بين شعرشان و زيستبومشان برقرار بود، اما نيما -به قول خودش- به ساختمان شعرش هم توجه زيادي ميكرد؛ يعني اهتمام ويژهاي نيز به امر ساختهشدني در شعرش داشت كه در آتشي اغلب چنين نبود.
آتشي شاعر فاضلي بود و بر ادبيات كلاسيك اشراف داشت؛ شايد بيشتر از فروغ يا حتي نيما. اين تسلط بر ادبيات كلاسيك تا چه اندازه در بارور شدن غريزه شاعري او اثر داشت؟
بله آتشي شاعر مطلعي بود و با ادبيات كلاسيك نيز رابطه خوبي داشت و حتي از ايشان غزلهاي خواندني نيز شنيده بودم. اين از مزايا و نقاط قوت او بود. ميزان آشنايي و تسلط آتشي بر شعر كلاسيك، اگر از فروغ بيشتر بوده باشد اما درخصوص نيما مساله فرق ميكند. دانش و تسلط نيما بر ادبيات كلاسيك فوقالعاده بود و كمتر شاعر مدرني به پاي او ميرسد. بين ادبيات كلاسيك و ادبيات مدرن، به صورت نفي و اثبات، رابطه و تقابل مستمري وجود دارد. يكي بدون ديگري حتي معنا پيدا نميكند. هرگز نميتوان بينامتنيت با ادبيات گذشته را حذف كرد. خود آتشي هم در جايي هنر را سنتشكني و سنتآفريني مستمر دانسته بود و معتقد بود تا سنتي شكسته نشود، سنتي خلق نخواهد شد. يعني پيروي بيچون و چرا از سنت و تغيير ندادن آن، در طول زمان موجب ناكارآمدي و حذف خودِ سنت خواهد شد. ادبيات كلاسيك، محتواي موجود است كه با فرمزدايي از آن، در واقع فرمهاي جديد حاصل خواهد شد. نه شاعر و نه هر كس ديگر، چرخ را از نو اختراع نميكند.
هر چند آتشي به يك اعتبار ميخواهد بگويد شما بدون دستمايهاي كه از گذشته به دست آورديد، نميتوانيد چيز تازهاي بسازيد همانطور كه مثلا شاملو قدرت پرداخت اين را داشت كه بتواند زبان بيهقي را در شعر خود زيبا اعمال كند.
زبان آتشي بر خلاف برخي شعراي ديگر، اصطلاحا زبان ادبي نبود در مجموع؛ به عبارتي ديگر، فخيمنويسي نداشت و از واژگان به نحوي استفاده نميكرد كه در ادبيات و كتابخانهها يافت ميشود. زبانش ارتباط ساده و صميمي و بيتكلفي با زندگي جاري داشت. حتي در دو شعر معروف او كه اكنون بايد آنها را به عنوان گنجينه شعري ما به حساب آورد و حتي ديگر تبديل به آثار كلاسيك ما شدهاند، اگرچه با لحن و زباني حماسي و ضربهزننده روبهروييم اما همواره پاگردهاي حسي و عاطفي قوي، شعر را از طنين و طمطراق معمولِ چنين آثاري تهي ميكند. بهطور كلي لحن و زباني حماسي-تغزلي در اغلب شعرهاي آتشي وجود دارد. منظورم دو شعري است كه به «اسب سفيد وحشي» و «عبدوي جط» معروف شدهاند. بهطور كلي يك نوع رمانتيسيسم ظريف اما جاندار در شعر او وجود دارد كه با سانتيمانتاليسم بيمايه خيليها تفاوت اساسي دارد. مثلا در شعري كه اينگونه شروع ميشود و من خيلي دوستش دارم: «سپيده كه سر بزند/ نخستين روز روزهاي بيتو آغاز ميشود» ميبينيم كه اگرچه «آغاز ميشود» و حتي «نخستين» از لحني نسبتا ادبي برخوردارند اما ادبيات آن، در طول سطر و بهطور كلي در جريان شعر بسيار كم و حتي محو ميشود. در همين دو سطر، اولين ويژگي «سپيده» كه در ذهنها تداعي ميشود، يعني نخستين بودنِ آن (آغاز روز)، به صورت ناخودآگاه و بلافاصله خودِ كلمه نخستين را تداعي ميكند و آن را به درون سطر ميآورد و بعد خودِ روز را. انگار شاعر در حال تعريف واژه «سپيده» در داخل سطر هم هست؛ اما اين روز يك خصوصيت اختصاصي ديگر نيز براي شاعر دارد و آن هم اين است كه محبوب او ديگر در آن نيست و شب قبل از دست رفته است. در عينِ آغاز، چيزي پايان يافته است؛ يا در واقع پايانش آغاز يافته است. پس در هر صورت ما با شروع و ادامه سروكار داريم؛ با سر زدن؛ سپيده با سر زدن سپيده است و در غير اين صورت وجود خارجي ندارد و بعد ببينيم اين كلمه «نخستين» چگونه در طول شعر و تقريبا در همه سطرها به شكلي حضور دارد: «آفتاب سرگشته و پرسان/ تا مرا كنار كدام سنگ/ تنها بيايد به تماشاي سوسني نوزاد/ به نخستين دره سرگشتيهام» و «سپيده كه سر بزند/ نخستين روز روزهاي بيمرا/ آغاز خواهي كرد» و... اما در اينبار دوم، اين چه كسي است كه آغاز ميكند؟ آيا اين همان كسي نبود كه ظاهرا پايان يافته بود؟ همان محبوب؟ «سپيده كه سر بزند خواهي ديد/ كه نيست به نظرگاه تو آن سدر فرتوتي كه هر بامداد/ ...» اينجا گويا محبوب جايش با راوي/ شاعر عوض شده است: هر كدام از آنها در عين اينكه نيستند، هستند و برعكس و در واقع هر كدام نبودن را آغاز كردهاند؛ نخستين نبودن را. شاعر خطاب به ديگري/ محبوبِ رفته ميگويد: «مثل گل سرخ تنهايي آه خواهي كشيد/ به پروانهها خواهي انديشيد/ و به شاخه سدري/ كه سايه نينداخته بر آستانهات» غرض اينكه آن حس غني و سرشار همواره به كمك شاعر ميآيد و زبان شعرش را از ادبيات به درون زندگي ميكشاند. در اينجا بد نيست، جهت مقايسه، خواننده انتهاي شعري از پل الوار را هم بخواند: «سپيده كه سر بزند/ در اين بيشهزار خزانزده شايد/ دوباره گلي برويد/ شبيه آنچه در بهار بوييديم/ پس به نام زندگي/ هرگز نگو هرگز.»
بعد از انقلاب 57 زبان شعر آتشي تغيير ميكند و تا حدي از آن حال و هواي اقليمي فاصله ميگيرد. عدهاي اين تغيير را تاثير همنشيني با محمد مختاري ميدانند؟ آيا با اين تحليل موافقيد؟
زبان آتشي هم مثل هر شاعر جدي ديگري در طول زمان تغيير كرده است اما اينكه آيا اين تغييرات بعد از انقلاب 57 و تحت تاثير زندهياد محمد مختاري بوده باشد، مساله ديگري است. تا آنجايي كه ميدانم رابطه دوستانه و ادبي خوب و نزديكي بين اين دو برقرار بوده و طبيعتا تاثير و تاثراتي از اين رهگذر حاصل شده است. با اين حال فكر ميكنم درنهايت اين خودِ شعر، آنات حسي و ارتباط هستيشناختي بسيار قوي بين آتشي و شعر بود كه مسير حركت را تعيين كرده است. آتشي و شعرش همچنان غريزي و تغزلي باقي ماند و سرشار از تصاوير بكر كه ارتباطش با اقليم خودش هرگز تضعيف نشد؛ اگرچه -و چه خوب كه- تغيير شكلهايي را از سر گذراند. حتي فكر ميكنم لحن و تفكر حماسياش هم به صورتي درونيتر شده در تاروپود شعرش به حيات خود ادامه داد. با اينكه نمود ظاهرياش ديگر مثل سالهاي ابتدايي كارش نبود. اصولا در حوزه كارهاي خلاقه، سازوكارهاي تفكر و خلق اثر در هنرمندان جدي و بزرگ را نميتوان به صورت مكانيكي و فرمولي بستهبندي كرد و تاثير و تاثرات را به راحتي دريافت و ارزيابي كرد؛ چون خيلي از اتفاقات حتي ربطي به تصميم از پيشي شاعر ندارد و براي خود شاعر هم ممكن است خودآگاه نباشد. واكنش شاعر و هنرمند همواره خيلي پيچيده است و غالبا به جهتهاي مختلف، پيشبيني نشده و مهارناشدني كشيده ميشود؛ درواقع در يك رابطه متقابل، شعر هم شاعرش را با خود به جاهاي ناشناخته ميكشاند و به اصطلاح امروزيها مينويساند. به همين دليل ميبينيم كه نميتوان بين شعر آتشي و مختاري هيچگونه تناظر مستقيم و يكبهيكي برقرار كرد. در شعر، دانش و نيتمندي تنها بخشي از كار است، تازه از اين به بعد است كه جهان ديگري آغاز ميشود. در غمگينترين لحظات، نوشته طنز و هجو از كار درميآيد يا برعكس.
شعر آتشي مخاطب را به طبيعت كه سرچشمه اصلي است، وصل ميكند. آيا بايد گفت او در مقام شاعر به انسان معاصر اعتماد ندارد؟ و اين نگاه آيا به گذشته روستايي او برميگردد؟
من اين سوال را اينطور نگاه ميكنم كه در مقايسه با مثلا شاملو كه تا ابعاد عجيب و غريبي به انسان باور داشت و يك نوع انسانگرايي مدرنِ از نوع خودش را در شعر و تفكر ايراني نمايندگي ميكرد، آتشي شيوهاي كاملا متفاوت را در پيش گرفته بود. انسانگرايي آتشي با طبيعتگرايي او منافاتي با هم نداشتند و او انسان را از اين طريق ميشناخت. ميشود همه اينها را به نوعي به همان خصوصيت و ويژگي اصلياش كه از او يك شاعر حسي-غريزي ساخته بود، مرتبط دانست. زندگي و شخصيت شعري آتشي ناموزوني خاصي داشت. از يك طرف همان گذشته و طبيعتِ -به قول شما- روستايي گاه زمخت و خشن و از طرف ديگر ورطه يك زندگي شهري و حداقل به ظاهر مدرن در قلب پايتخت كه گويا در هيچ كدامش آرام و قرار نميگرفت. شايد نقش آن شخصيتي كه او و زندهياد سپانلو در فيلم «آرامش در حضور ديگران» بازي كردند، به صورتي زندگي و موقعيت بيرونيشان را هم به نمايش ميگذاشت. انسان مدرن آتشي درنهايت به سمتِ همان انسان دمخور با طبيعت بكر و بدوي متمايل بود و شعرش را هم از همين رهگذر متاثر ميكرد.
شما پيشتر به شعر آتشي پرداختهايد. لطفا قدري از قرائت انتقادي خود از شعر او بگوييد.
من قبلا در مقالهاي نسبتا مفصل به اين موضوع پرداخته بودم كه گويا خودِ آتشي هم آن را خوانده بود و صرفنظر از موافقت يا مخالفت با حرفهاي مطرح شده در آن مقاله، مفاد آن را قابل طرح و بحث در مورد خودش ميدانست. اكنون نيز به همان حرفها (و البته با اما و اگرهايي) تا حدود زيادي معتقدم كه بد نيست بخشهايي از آن را اينجا تقديم خوانندگان كنم. با اين توضيح كه بنده همواره به ايشان خيلي علاقهمند بودم و البته همچنان هستم. او يكي از شاعران بزرگ ماست كه جايگاه شايستهاي را در تاريخ ادبيات ما دارد و حيف كه زود ما را ترك كردند. يادشان با ماست هميشه. «...بخش قابل ملاحظهاي از شعرهاي پشتِ سرِ هم آتشي در كتابهاي آخرش در همديگر گم ميشوند يا در بهترين حالت در امتداد هم قرار ميگيرند و هم اينجاست كه شعر از شاعر عقبنشيني ميكند و او را در ميان انبوهي از خلاقيتها، تواناييهاي بالقوه، قدرت شگرف تصويرسازي مستمر و وجوه مثبتِ بسيار اما پراكنده رها ميكند. اين شعرها از همديگر قابل تشخيص نميشوند يا دستكم اينكه آن حافظه تاريخي را -چنانكه نتيجه آثار بزرگ است- در ذهن خواننده ايجاد نميكنند. بسياري از اين شعرها نتيجه غفلت از اين نكتهاند: شعر، حوصله خواننده و شاعر -هر دو را- ميطلبد و شعر، گريزپاتر از آني است كه شاعر براي به چنگ آوردنش حوصله و به قول خود آتشي، عرقريزانِ روح نداشته باشد. نتيجه اوليه چنين بيتوجهي آن است كه كتاب پر ميشود از تكههاي درخشاني كه متاسفانه ماندگار نميشوند و به دليل فقدان يك نيروي قطعكننده و همگراكننده نهايي، اين نيروهاي پراكنده مرتبا گم ميشوند و با تمامي ظرفيتهاي بالايي كه دارند شعر را -همان هدف غايي را- به حال خود رها ميكنند. منوچهر آتشي دُرسازِ مستمرِ انديشهها و حسهاي لحظه خود است اما پس از رهاسازي آنها در سيلان شاعرانهاش -در يك برآيند نهايي- گاهي دُرياب آنها نيست. استمرار بلاانقطاعِ شعر بودن و اتصالِ بيوقفه زندگي و شعر شاعر گرچه براي شاعر بسيار مهم است اما اين امر جزو محتواي زندگي اوست و ارتباط تعيينكنندهاي با خواننده وقتي كه ميخواهد با شعر روبهرو شود و تنها شعريت شعر است كه او را ارضا ميكند، ندارد. اگر نگاهي به شعرهاي جاودان شاعران بزرگ بيفكنيم به راحتي متوجه ميشويم كه آن آثار در بارزترين نمود خود، جز به شعريت و استقلال شعري خود و نشانههايي كه آنها را از ساير آثار جدا ميكند و تشخصي خاص به آنها ميبخشد به چيز ديگري فكر نميكنند و از اين جنبه اتفاقا آثار هنري بسيار بيرحم و غيرقابل انعطافند. وقتي شعرهايي عمدتا از يكسري تصاوير و ظرفيتهاي پراكنده تشكيل شوند و صداي استقلال و تمايز، حتي نسبت به يكديگر سر ندهند دچار يك رخوت بزرگ ميشوند: رخوتِ همشكلي...»
نظر شما