مریم شهبازی
همه چیز از آن انباری کوچک شروع شد، از در باز مانده کمد چوبی و وسوسه جستوجو میان طبقههای آن و کتاب خاک گرفتهای که مسیر زندگی جمال میرصادقی را تغییر داد. مادر قهر کرده بود، در کوچه هم قفل بود و میدانست خبری از بازی با بچههای همسایه نیست؛ صفحات کهنه و تصاویر عجیب کتاب هم آنقدر به نظرش جادویی میآمد که بتواند او را برای ساعتها ساکت زیر درخت حیاط خانه بنشاند. آنقدر غرق صفحات خاک گرفتهاش شده بود که نفهمید خورشید کی غروب کرد تا اینکه با فریاد وحشت زده مادر بزرگ به خودش آمد: «این کتاب دست تو چکار میکنه؟ نخون! هر کی اینرو بخونه سر از ناکجا آباد درمیاره.» و او خواند و سر از دنیای عجیبی درآورد که سالهای سال است با زندگی اش عجین شده. هنوز هم از آن کتاب، از «از امیر ارسلان نامدار» بهعنوان اثرگذارترین کتاب زندگی اش یاد میکند؛ حتی حالا که جایگاهی جدی در ادبیات معاصرمان دارد و دیگر کمتر کسی است که قدم به این دنیای نامتناهی گذاشته باشد و نداند که جمال میرصادقی کیست. از معدود بازماندگان روزگار طلایی فرهنگ و هنر، از دهههای چهل و پنجاه، از روزگاری که نام بزرگانی همچون بزرگ علوی، غلامحسین ساعدی، احمد محمود و حتی چهرههایی نظیر پرویز ناتل خانلری، احسان یارشاطر، ابوالحسن نجفی، رضا سیدحسینی و... به آن گره خورده و او کنار همه آنان ادبیات را زیسته است. گفتوگوی ما را با جمال میرصادقی که از او به همراه هوشنگ گلشیری بهعنوان پایهگذاران آموزش داستاننویسی در کشورمان یاد میکنند بخوانید.
برخلاف بسیاری از چهرههای شاخص عرصه کتاب، نویسندگی هیچگاه آرزوی شما نبوده، با این وصف چطور شد که سر از نویسندگی و تدریس آن درآوردید؟ آن هم در شرایطی که نوشتههای شما به مرجعی برای علاقه مندان یادگیری داستاننویسی و حتی نقد ادبی تبدیل شده است؟
پاسخ این سؤال از جمله یادآوریهای شیرین روزگار کودکیام به شمار میآید چراکه ماجرای علاقه مندیام به ادبیات به سالها پیش بازمی گردد. کلاس چهارم-پنجم دبستان بودم و شاید به زور دوازده سالم میشد. هنوز آن روز را به خاطر دارم، روزی که مادرم به قهر از مادربزرگ خانه را ترک کرد. حول و حوش ظهر شده بود، اهل خانه خوابیده بودند و من مانده بودم چه کار کنم! حوصلهام سر رفته بود متوجه شدم در کوچه را هم قفل کردهاند که نکند من بیرون بروم! تشنهام شد، آن موقعها اغلب خانهها آب انبار داشتند و آنجا علاوه بر نگهداری آب، محلی برای وسایل بیمصرف و انبار شده هم به حساب میآمد. وارد آب انبار که شدم توجهم به انباری جلب شد؛ وسیلههای تلنبار شده ته انباری کنجکاوترم کرد، نگاهم به دکمه عجیبی روی زمین افتاد، آمدم آن را بردارم که دیدم در کمد چوبیمان باز مانده و آنقدر هیجان زده شدم که بسرعت سمت آن رفتم. هنوز جستوجوی چندانی نکرده بودم که پیش رویم کتابی بزرگ با تصاویری عجیب دیدم، سن و سال کتاب آنقدر زیاد بود که جلد و صفحات کاغذی اش زرد شده بودند، عکسهای کتاب جذبم کرد. برگشتم به حیاط و زیر سایه درختی به کتاب خواندن نشستم. عکس دختر زیبایی توجهم را جلب کرد؛ دختری که همچون پری دریایی از دریا آمده بود و صورتی شبیه به خورشید داشت.
اسم کتاب به یادتان مانده؟
بله مگر میشود از خاطرم برود، آن کتاب سحرانگیز همان «امیر ارسلان نامدار» بود که دنیایی شگفت انگیز را پیش رویم گذاشت. با اینکه سالها از آن روزگار گذشته و کتابهای بسیار و حتی جدی تری خواندهام اما هنوز هم آن را اثرگذارترین کتاب زندگیام میدانم. اصلاً همین کتاب بود که باعث علاقه مندیام به داستاننویسی شد.
حالا چرا کتاب را در انباری خانه و کنج کمد چوبی مخفی کرده بودند؟
خب پاسخ این سؤال به تفکرات رایج بر فرهنگ مردم کشورمان در سالها قبل بازمی گردد، اینکه گمان میکردند کتاب خواندن تأثیر خوبی روی بچهها و حتی جوانان ندارد و آنان را به بیراهه میکشاند. مادربزرگ من هم همینطور بود، غرق کتاب خواندن بودم که بیدار شد و این صحنه را دید، آشفته از اینکه مچم را در حال مطالعه آن کتاب گرفته گفت:«اون کتاب دست تو چکار میکنه؟» مادربزرگ دوید به دنبالم، من هم فرار کردم، آنقدر دویدیم که خسته شد و ایستاد. کتاب برای داییام بود که میان وسایل انباری جا خوش کرده بود و حالا دلیلی شده بود برای نگرانی مادربزرگ؛ با نگرانی و هیجان زیادی گفت:«نخون اون کتاب رو. اینرو بخونی آواره بیابونها میشی، سر از ناکجاآباد درمیاری!» با اینکه از نفس افتاده بود دوباره تلاش کرد بدود و کتاب را از من بگیرد که گفتم مادربزرگ بیخودی تلاش نکن، بیشتر کتاب را خواندهام. بنده خدا راضی شد که حداقل چند صفحه پایانی اش را نخوانم. «امیر ارسلان نامدار» جرقهای برای علاقه مندیام به ادبیات بود؛ آنقدر طی آن ساعتها و روزها در آن غرق شدم که ناراحتی قهر مادر فراموشم شده بود. هنوز به خاطر دارم، من زیر درخت مینشستم به کتاب خواندن که بچهها از کوچه صدا میکردند:«تو هم بیا» اما دیگر الک دولک بازی کردنهای آنان هم جذبم نمیکرد، فقط دلم میخواست کتاب را تمام کنم.
پس قدم نهادن به دنیای کتاب و کتابخوانی را مدیون نقیب الممالک، قصه گوی ناصرالدین شاه میدانید؟
بله چرا که بعد از این کتاب دیگر هرگز ادبیات ر ا رها نکردم؛ البته نقش مثبت دوستان کتابخوانی که بعد در مسیر زندگی پیدا کردم را هم منکر نمیشوم. دوستان بسیار خوبی همچون بیژن مفید که از نمایشنامه نویسان خوب آن روزگار بود و درگذشت او تأثیری منفی بر روح و روان من برجای گذاشت.
انتشار نخستین داستانتان به پیشنهاد همین دوست قدیمی بود؟
بله، نوشتن را از دوران نوجوانی آغاز کرده بودم، اما انتشار نخستین داستانم به دورهمیهای دوستانه دوران دانشگاه با افرادی همچون بیژن مفید باز میگردد. در یکی از همین نشست و برخاستها قرار ارسال نوشتههایمان را به مجله سخن گذاشتیم. داستان من درباره روزنامه نگاری بود که دست به افشاگری مهمی میزند، همان زمان استاد پرویز ناتل خانلری که سردبیری این نشریه را به عهده داشت مسابقهای برپا کرده بود. باورکردنی نبود، اما از میان آن همه نوشته داستان من انتخاب شد و جایی در آن مجله وزین منتشر شد. هنوز از انتشار داستانم باخبر نشده بودم که همراه با حمید محامدی، هم دانشکدهای آن سالها و یکی از چهرههای شاخص تاریخ و زبانهای باستانی روزگار معاصر به قصد خرید کفش به بازار رفته بودیم. در مسیر بازگشت توجهمان به کیوسک روزنامه فروشی در محدوده شمس العماره جلب شد، مجله سخن برای همه ما دانشگاه تهرانیها اهمیت بسیاری داشت؛ حمید مجلهای برداشت، خرید و با نگاه خاصی به سمت من بازگشت و گفت: «داستانت منتشر شده. اما اول خودم باید ببینم!» آنقدر هیجان زده شدم که دلم میخواست مجله را از دستش بقاپم، نداد! به جمعی از جوانان همسن و سالمان رسیدیم، حمید به شوخی و با صدای بلند گفت:«دوست من یکی از چهرههای مشهور آینده است.» راستش خودم هم باورم شد که حالا دیگر همه من را میشناسند. البته مجله سخن در آن روزگار اعتبار بسیاری نزد اهالی کتاب و جامعه دانشگاهی داشت اما به هر حال قرار نبود با یک داستان به مشهورترین نویسنده ایران تبدیل شوم که! شاید باورتان نشود اما آنقدر هیجان زده بودم که همان شب خواب دیدم به مجلسی قدم گذاشتهام که همه به من احترام میگذارند؛ آنقدر که من را به بهترین جای آن جمع راهنمایی کردند. هنوز ننشسته بودم که گفتند بیا پایین! اینکه جای تو نیست. خوشحالیام حتی در عالم خواب هم دیری نپایید و من با اوقاتی تلخ بیدار شدم؛ فردای آن روز همچنان امیدوارانه به دانشگاه رفتم. با تمرکز زیادی به اطرافم راه میرفتم و انتظار داشتم حداقل بچههای دانشکده ادبیات من را بشناسند اما همه بیاعتنا به من رد میشدند و میرفتند. غصهام گرفته بود که به میمنت رسیدم، گفتم شاید حداقل او من را بشناسد. اما نه داستانم را خوانده بود و نه چیزی دربارهام میدانست. هر چند که همین گفتوگو به آشنایی جدیمان انجامید و ما در نهایت ازدواج کردیم؛ بگذارید به خاطره دیگری هم درباره همین ماجرا اشاره کنم. هر چند که سالها بعد هم این ماجرا به طریقی برای من تکرار شد؛ ادبیات برخلاف سینما آنقدر مظلوم است که ممکن است سالها در آن کار کنی و حتی اسم و رسمی میان اهالی به هم بزنی و حتی یک نفر از مردم عادی تو را نشناسند. اتفاقی که بارها تجربهاش کردهام و یکی از ماجراهای آن به چندین سال قبل بازمی گردد، ساکن محله دیگری بودیم؛ هرازگاهی بیرون رفتنم از خانه با یکی از همسایه که یک پدر و دختر بودند همراه میشد. دختر کوچک همسایه تا به من میرسید با ادب و احترام زیادی سلام میکرد. پیش خودم میگفتم حتماً پدرش من را میشناسد و در خانه صحبت از کتابهایی که نوشتهام میکند که دخترش اینچنین برخورد میکند. به خودم میگفتم حتماً در خانه تعریف کرده که فلانی نویسنده معروفی ست. این ماجرا همچنان ادامه داشت تا اینکه روز دیگری دختربچه همسایه طبق روال همیشگی سلام کرد و با دعوای برادر بزرگ ترش روبهرو شد که: «چرا به این مرد سلام کردی!» دختر بیچاره زد زیر گریه و گفت:«خب خیلی پیره گناه داره، بدبخته، بیچاره است!» و آنجا بود که تازه فهمیدم هنوز هم با این همه کار و کتاب هیچ شهرتی ندارم.
بازگردیم به نخستین داستانی که گفتید از شما منتشر شد، همین داستان بود که همکاریتان با مجله سخن را رقم زد؟
بله، بعد از انتشار همین داستان بود که سر کلاس استاد خانلری حضور داشتم، او اغلب موقع تدریس عادت به راه رفتن میان صندلیها و دانشجویان داشت متوجه حضور من شد و گفت:«پس جمال میرصادقی تو هستی؟ اگر میخواهی در جلسات ادبی چهارشنبه شبهای ما شرکت کن.» با اشتیاق پذیرفتم و رفتم؛ هنوز نخستین جلسهای که رفتم را به یاد دارم، جلسهای مملو از آدمهای بزرگی بود که هرکدام از آنان به تنهایی وزنهای در ادبیات معاصرمان به شمار میآمدند؛ از احسان یارشاطر گرفته تا ابوالحسن نجفی، رضا سیدحسینی، محمدجعفر محجوب، سیروس پرهام و... که از آن جمع تنها سیروس پرهام مانده و من، باقی آن جمع همگی زندگی را بدرود گفتهاند. داستانی که در آن مجله منتشر شد«برفها، سنگها و کلاغ ها» نام داشت، در آن جمع خواندم.
این جلسات هفتگی تا چه مدت ادامه پیدا کرد؟
این جلسات با مدیریت افراد مختلفی برای مجله سخن برپا شد، از سردبیری رضا سیدحسینی گرفته تا ابوالحسن نجفی و هوشنگ طاهری که اواخر دهه شصت کشته شد تا اینکه به مرور به جمع هیأت تحریریه مجله پیوستم و در کنار بزرگانی که نام آنان افتخار فرهنگ و ادبیاتمان است مشغول کار شدم. استاد خانلری پولی بابت مقالهها نمیداد منتهی آخر هر ماه همه اعضای تحریریه و بزرگانی که به نام برخی از آنان اشاره شد را به منزل شخصی اش دعوت میکرد، همه آن اسامی که اشاره شد و دیگرانی همچون سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، نجف دریابندری، اخوان ثالث، شفیعی کدکنی، یحیی ذکاء و... اغلب در دورهمیهای استاد خانلری حضور داشتند.
از استاد خانلری هم خاطرهای به یاد دارید؟
شیوه جالبی در برخورد با جوانان داشت، روی میزش در دفتر تحریریه مجله سخن یک سینی گذاشته بود؛ هر وقت داستانهایم سر از آن سینی درمی آوردند میفهمیدم که آنها را نپسندیده و جالب است که هیچگاه آن را مستقیم یا به شیوهای که آزردگیام را بهدنبال داشته باشد بیان نمیکرد. حالا که بحث ورود جدیام به عرصه نویسندگی به میان آمد بگذارید به سه نفر از بزرگانی اشاره کنم که بیشترین تأثیر را بر زندگیام به جای گذاشتهاند. یکی از آنان به دوران آموزگاریام بازمی گردد، روزگاری که همزمان مشغول تحصیل در دانشکده ادبیات هم بودم. ملک محمدی مدیر مدرسهای بود که در آن تدریس میکردم، هنوز در خاطرم هست که روزی من را صدا کرد و بخش نامهای را از وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش آن دوران) مقابلم گذاشت. براساس بخشنامه او باید همه آموزگارانی که افزون بر تدریس در دانشگاه هم درس میخواندند را به وزارتخانه معرفی میکرد، این کار را نکرد و گفت من نمیخواهم تو فقط یک آموزگار باقی بمانی؛ البته ارسال این بخشنامه چندان بیدلیل هم نبود چراکه آموزگاران به محض کسب تحصیلات عالیه دیگر به آن حقوق ناچیز رضایت نمیدانند و به سراغ حرفهای با درآمد بیشتر میرفتند؛ از همین رو همان ابتدای استخدام تعهد میگرفتند که شغلمان را عوض نکنیم. با این همه مدیر مدرسهای که در آن مشغول بودم اسم من را رد نکرد و حتی گفت:«به درست
ادامه بده.»
ادامه در صفحه 14
نظر شما