شناسهٔ خبر: 38461648 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه ایران | لینک خبر

جمال میرصادقی در گفت‌وگو با «ایران» از زندگی در حاشیه و بطن ادبیات می‌گوید

آنهایی می‌مانند که به شرافت قلم وفادارند

صاحب‌خبر -


مریم شهبازی
همه چیز از آن انباری کوچک شروع شد، از در باز مانده کمد چوبی و وسوسه جست‌و‌جو میان طبقه‌های آن و کتاب خاک گرفته‌ای که مسیر زندگی جمال میرصادقی  را تغییر داد. مادر قهر کرده بود، در کوچه هم قفل بود و می‌دانست خبری از بازی با بچه‌های همسایه نیست؛ صفحات کهنه و تصاویر عجیب کتاب هم آنقدر به نظرش جادویی می‌آمد که بتواند او را برای ساعت‌ها ساکت زیر درخت حیاط خانه بنشاند. آنقدر غرق صفحات خاک گرفته‌اش شده بود که نفهمید خورشید کی غروب کرد تا اینکه با فریاد وحشت زده مادر بزرگ به خودش آمد: «این کتاب دست تو چکار می‌کنه؟ نخون! هر کی این‌رو بخونه سر از ناکجا آباد درمیاره.» و او خواند و سر از دنیای عجیبی درآورد که سال‌های سال است با زندگی اش عجین شده. هنوز هم از آن کتاب، از «از امیر ارسلان نامدار» به‌عنوان اثرگذارترین کتاب زندگی اش یاد می‌کند؛ حتی حالا که جایگاهی جدی در ادبیات معاصرمان دارد و دیگر کمتر کسی است که قدم به این دنیای نامتناهی گذاشته باشد و نداند که جمال میرصادقی کیست. از معدود بازماندگان روزگار طلایی فرهنگ و هنر، از دهه‌های چهل و پنجاه، از روزگاری که نام بزرگانی همچون بزرگ علوی، غلامحسین ساعدی، احمد محمود و حتی چهره‌هایی نظیر پرویز ناتل خانلری، احسان یارشاطر، ابوالحسن نجفی، رضا سیدحسینی و... به آن گره خورده و او کنار همه آنان ادبیات را زیسته است. گفت‌و‌گوی ما را با جمال میرصادقی که از او به همراه هوشنگ گلشیری به‌عنوان پایه‌گذاران آموزش داستان‌نویسی در کشورمان یاد می‌کنند بخوانید.

برخلاف بسیاری از چهره‌های شاخص عرصه کتاب، نویسندگی هیچگاه آرزوی شما نبوده، با این وصف چطور شد که سر از نویسندگی و تدریس آن درآوردید؟ آن هم در شرایطی که نوشته‌های شما به مرجعی برای علاقه مندان یادگیری داستان‌نویسی و حتی نقد ادبی تبدیل شده است؟
پاسخ این سؤال از جمله یادآوری‌های شیرین روزگار کودکی‌ام به شمار می‌آید چراکه ماجرای علاقه مندی‌ام به ادبیات به سال‌ها پیش بازمی گردد. کلاس چهارم-پنجم دبستان بودم و شاید به زور دوازده سالم می‌شد. هنوز آن روز را به خاطر دارم، روزی که مادرم به قهر از مادربزرگ خانه را ترک کرد. حول و حوش ظهر شده بود، اهل خانه خوابیده بودند و من مانده بودم چه کار کنم! حوصله‌ام سر رفته بود متوجه شدم در کوچه را هم قفل کرده‌اند که نکند من بیرون بروم! تشنه‌ام شد، آن موقع‌ها اغلب خانه‌ها آب انبار داشتند و آنجا علاوه بر نگهداری آب، محلی برای وسایل بی‌مصرف و انبار شده هم به حساب می‌آمد. وارد آب انبار که شدم توجهم به انباری جلب شد؛ وسیله‌های تلنبار شده ته انباری کنجکاوترم کرد، نگاهم به دکمه عجیبی روی زمین افتاد، آمدم آن را بردارم که دیدم در کمد چوبی‌مان باز مانده و آنقدر هیجان زده شدم که بسرعت سمت آن رفتم.  هنوز جست‌و‌جوی چندانی نکرده بودم که پیش رویم کتابی بزرگ با تصاویری عجیب دیدم، سن و سال کتاب آنقدر زیاد بود که جلد و صفحات کاغذی اش زرد شده بودند، عکس‌های کتاب جذبم کرد. برگشتم به حیاط و زیر سایه درختی به کتاب خواندن نشستم. عکس دختر زیبایی توجهم را جلب کرد؛ دختری که همچون پری دریایی از دریا آمده بود و صورتی شبیه به خورشید داشت.
 اسم کتاب به یادتان مانده؟
بله مگر می‌شود از خاطرم برود، آن کتاب سحرانگیز همان «امیر ارسلان نامدار» بود که دنیایی شگفت انگیز را پیش رویم گذاشت. با اینکه سال‌ها از آن روزگار گذشته و کتاب‌های بسیار و حتی جدی تری خوانده‌ام اما هنوز هم آن را اثرگذارترین کتاب زندگی‌ام می‌دانم. اصلاً همین کتاب بود که باعث علاقه مندی‌ام به داستان‌نویسی شد.
 حالا چرا کتاب را در انباری خانه و کنج کمد چوبی مخفی کرده بودند؟
خب پاسخ این سؤال به تفکرات رایج بر فرهنگ مردم کشورمان در سال‌ها قبل بازمی گردد، اینکه گمان می‌کردند کتاب خواندن تأثیر خوبی روی بچه‌ها و حتی جوانان ندارد و آنان را به بیراهه می‌کشاند. مادربزرگ من هم همین‌طور بود، غرق کتاب خواندن بودم که بیدار شد و این صحنه را دید، آشفته از اینکه مچم را در حال مطالعه آن کتاب گرفته گفت:«اون کتاب دست تو چکار می‌کنه؟» مادربزرگ دوید به دنبالم، من هم فرار کردم، آنقدر دویدیم که خسته شد و ایستاد.  کتاب برای دایی‌ام بود که میان وسایل انباری جا خوش کرده بود و حالا دلیلی شده بود برای نگرانی مادربزرگ؛ با نگرانی و هیجان زیادی گفت:«نخون اون کتاب رو. این‌رو بخونی آواره بیابون‌ها می‌شی، سر از ناکجاآباد درمیاری!» با اینکه از نفس افتاده بود دوباره تلاش کرد بدود و کتاب را از من بگیرد که گفتم مادربزرگ بی‌خودی تلاش نکن، بیشتر کتاب را خوانده‌ام.  بنده خدا راضی شد که حداقل چند صفحه پایانی اش را نخوانم. «امیر ارسلان نامدار» جرقه‌ای برای علاقه مندی‌ام به ادبیات بود؛ آنقدر طی آن ساعت‌ها و روزها در آن غرق شدم که ناراحتی قهر مادر فراموشم شده بود. هنوز به خاطر دارم، من زیر درخت می‌نشستم به کتاب خواندن که بچه‌ها از کوچه صدا می‌کردند:«تو هم بیا» اما دیگر الک دولک بازی کردن‌های آنان هم جذبم نمی‌کرد، فقط دلم می‌خواست کتاب را تمام کنم.
 پس قدم نهادن به دنیای کتاب و کتابخوانی را مدیون نقیب الممالک، قصه گوی ناصرالدین شاه می‌دانید؟
بله چرا که بعد از این کتاب دیگر هرگز ادبیات ر ا رها نکردم؛ البته نقش مثبت دوستان کتابخوانی که بعد در مسیر زندگی پیدا کردم را هم منکر نمی‌شوم. دوستان بسیار خوبی همچون بیژن مفید که از نمایشنامه نویسان خوب آن روزگار بود و درگذشت او تأثیری منفی بر روح و روان من برجای گذاشت.
 انتشار نخستین داستان‌تان به پیشنهاد همین دوست قدیمی بود؟
بله، نوشتن را از دوران نوجوانی آغاز کرده بودم، اما انتشار نخستین داستانم به دورهمی‌های دوستانه دوران دانشگاه با افرادی همچون بیژن مفید باز می‌گردد. در یکی از همین نشست و برخاست‌ها قرار ارسال نوشته‌های‌مان را به مجله سخن گذاشتیم.  داستان من درباره روزنامه نگاری بود که دست به افشاگری مهمی می‌زند، همان زمان استاد پرویز ناتل خانلری که سردبیری این نشریه را به عهده داشت مسابقه‌ای برپا کرده بود. باورکردنی نبود، اما از میان آن همه نوشته داستان من انتخاب شد و جایی در آن مجله وزین منتشر شد. هنوز از انتشار داستانم باخبر نشده بودم که همراه با حمید محامدی، هم دانشکده‌ای آن سال‌ها و یکی از چهره‌های شاخص تاریخ و زبان‌های باستانی روزگار معاصر به قصد خرید کفش به بازار رفته بودیم. در مسیر بازگشت توجه‌مان به کیوسک روزنامه فروشی در محدوده شمس العماره جلب شد، مجله سخن برای همه ما دانشگاه تهرانی‌ها اهمیت بسیاری داشت؛ حمید مجله‌ای برداشت، خرید و با نگاه خاصی به سمت من بازگشت و گفت: «داستانت منتشر شده. اما اول خودم باید ببینم!» آنقدر هیجان زده شدم که دلم می‌خواست مجله را از دستش بقاپم، نداد! به جمعی از جوانان همسن و سال‌مان رسیدیم، حمید به شوخی و با صدای بلند گفت:«دوست من یکی از چهره‌های مشهور آینده است.» راستش خودم هم باورم شد که حالا دیگر همه من را می‌شناسند. البته مجله سخن در آن روزگار اعتبار بسیاری نزد اهالی کتاب و جامعه دانشگاهی داشت اما به هر حال قرار نبود با یک داستان به مشهورترین نویسنده ایران تبدیل شوم که! شاید باورتان نشود اما آنقدر هیجان زده بودم که همان شب خواب دیدم به مجلسی قدم گذاشته‌ام که همه به من احترام می‌گذارند؛ آنقدر که من را به بهترین جای آن جمع راهنمایی کردند. هنوز ننشسته بودم که گفتند بیا پایین! اینکه جای تو نیست. خوشحالی‌ام حتی در عالم خواب هم دیری نپایید و من با اوقاتی تلخ بیدار شدم؛ فردای آن روز همچنان امیدوارانه به دانشگاه رفتم. با تمرکز زیادی به اطرافم راه می‌رفتم و انتظار داشتم حداقل بچه‌های دانشکده ادبیات من را بشناسند اما همه بی‌اعتنا به من رد می‌شدند و می‌رفتند. غصه‌ام گرفته بود که به میمنت رسیدم، گفتم شاید حداقل او من را بشناسد. اما نه داستانم را خوانده بود و نه چیزی درباره‌ام می‌دانست.  هر چند که همین گفت‌و‌گو به آشنایی جدی‌مان انجامید و ما در نهایت ازدواج کردیم؛ بگذارید به خاطره دیگری هم درباره همین ماجرا اشاره کنم. هر چند که سال‌ها بعد هم این ماجرا به طریقی برای من تکرار شد؛ ادبیات برخلاف سینما آنقدر مظلوم است که ممکن است سال‌ها در آن کار کنی و حتی اسم و رسمی میان اهالی به هم بزنی و حتی یک نفر از مردم عادی تو را نشناسند. اتفاقی که بارها تجربه‌اش کرده‌ام و یکی از ماجراهای آن به چندین سال قبل بازمی گردد، ساکن محله دیگری بودیم؛ هرازگاهی بیرون رفتنم از خانه با یکی از همسایه که یک پدر و دختر بودند همراه می‌شد. دختر کوچک همسایه تا به من می‌رسید با ادب و احترام زیادی سلام می‌کرد. پیش خودم می‌گفتم حتماً پدرش من را می‌شناسد و در خانه صحبت از کتاب‌هایی که نوشته‌ام می‌کند که دخترش اینچنین برخورد می‌کند. به خودم می‌گفتم حتماً در خانه تعریف کرده که فلانی نویسنده معروفی ست. این ماجرا همچنان ادامه داشت تا اینکه روز دیگری دختربچه همسایه طبق روال همیشگی سلام کرد و با دعوای برادر بزرگ ترش روبه‌رو شد که: «چرا به این مرد سلام کردی!» دختر بیچاره زد زیر گریه و گفت:«خب خیلی پیره گناه داره، بدبخته، بیچاره است!» و آنجا بود که تازه فهمیدم هنوز هم با این همه کار و کتاب هیچ شهرتی ندارم.
بازگردیم به نخستین داستانی که گفتید از شما منتشر شد، همین داستان بود که همکاری‌تان با مجله سخن را رقم زد؟
بله، بعد از انتشار همین داستان بود که سر کلاس استاد خانلری حضور داشتم، او اغلب موقع تدریس عادت به راه رفتن میان صندلی‌ها و دانشجویان داشت متوجه حضور من شد و گفت:«پس جمال میرصادقی تو هستی؟ اگر می‌خواهی در جلسات ادبی چهارشنبه شب‌های ما شرکت کن.» با اشتیاق پذیرفتم و رفتم؛ هنوز نخستین جلسه‌ای که رفتم را به یاد دارم، جلسه‌ای مملو از آدم‌های بزرگی بود که هرکدام از آنان به تنهایی وزنه‌ای در ادبیات معاصرمان به شمار می‌آمدند؛ از احسان یارشاطر گرفته تا ابوالحسن نجفی، رضا سیدحسینی، محمدجعفر محجوب، سیروس پرهام و... که از آن جمع تنها سیروس پرهام مانده و من، باقی آن جمع همگی زندگی را بدرود گفته‌اند. داستانی که در آن مجله منتشر شد«برف‌ها، سنگ‌ها و کلاغ ها» نام داشت، در آن جمع خواندم.
این جلسات هفتگی تا چه مدت ادامه پیدا کرد؟
این جلسات با مدیریت افراد مختلفی برای مجله سخن برپا شد، از سردبیری رضا سیدحسینی گرفته تا ابوالحسن نجفی و هوشنگ طاهری که اواخر دهه شصت کشته شد تا اینکه به مرور به جمع هیأت تحریریه مجله پیوستم و در کنار بزرگانی که نام آنان افتخار فرهنگ و ادبیات‌مان است مشغول کار شدم. استاد خانلری پولی بابت مقاله‌ها نمی‌داد منتهی آخر هر ماه همه اعضای تحریریه و بزرگانی که به‌ نام برخی از آنان اشاره شد را به منزل شخصی اش دعوت می‌کرد، همه آن اسامی که اشاره شد و دیگرانی همچون سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، نجف دریابندری، اخوان ثالث، شفیعی کدکنی، یحیی ذکاء و... اغلب در دورهمی‌های استاد خانلری حضور داشتند.
از استاد خانلری هم خاطره‌ای به یاد دارید؟
شیوه جالبی در برخورد با جوانان داشت، روی میزش در دفتر تحریریه مجله سخن یک سینی گذاشته بود؛ هر وقت داستان‌هایم سر از آن سینی درمی آوردند می‌فهمیدم که آنها را نپسندیده و جالب است که هیچگاه آن را مستقیم یا به شیوه‌ای که آزردگی‌ام را به‌دنبال داشته باشد بیان نمی‌کرد. حالا که بحث ورود جدی‌ام به عرصه نویسندگی به میان آمد بگذارید به سه نفر از بزرگانی اشاره کنم که بیشترین تأثیر را بر زندگی‌ام به جای گذاشته‌اند. یکی از آنان به دوران آموزگاری‌ام بازمی گردد، روزگاری که همزمان مشغول تحصیل در دانشکده ادبیات هم بودم. ملک محمدی مدیر مدرسه‌ای بود که در آن تدریس می‌کردم، هنوز در خاطرم هست که روزی من را صدا کرد و بخش نامه‌ای را از وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش آن دوران) مقابلم گذاشت. براساس بخشنامه او باید همه آموزگارانی که افزون بر تدریس در دانشگاه هم درس می‌خواندند را به وزارتخانه معرفی می‌کرد، این کار را نکرد و گفت من نمی‌خواهم تو فقط یک آموزگار باقی بمانی؛ البته ارسال این بخشنامه چندان بی‌دلیل هم نبود چراکه آموزگاران به محض کسب تحصیلات عالیه دیگر به آن حقوق ناچیز رضایت نمی‌دانند و به سراغ حرفه‌ای با درآمد بیشتر می‌رفتند؛ از همین رو همان ابتدای استخدام تعهد می‌گرفتند که شغل‌مان را عوض نکنیم. با این همه مدیر مدرسه‌ای که در آن مشغول بودم اسم من را رد نکرد و حتی گفت:«به درست
ادامه بده.»

و دوران دانشجویی شما همزمان با تدریس چهره‌های شاخص ادبیات آن روزگار بود؟
بله، این خوش شانسی من بود که دوران دانشجویی‌ام همزمان با تدریس چهره‌های شاخص ادبیات شد، بزرگانی که از جمله‌شان می‌توانم به دکتر معین یا استاد خانلری که درباره‌اش پرسیدید اشاره کنم. با این حال اغراق نیست اگر بگویم بخش عمده‌ای از مسیری که در آن قدم گذاشتم را مدیون افرادی نظیر همان مدیر مدرسه‌ای گفتم هستم. شاید باورتان نشود اما برای آنکه از کلاس‌های دانشکده بازنمانم در فاصله‌ای که در راه مدرسه بودم مدیریت کلاس را خودش برعهده می‌گرفت و به دانش‌آموزان دیکته می‌گفت تا نبودنم مشکلی ایجاد نکند. شرایط دانشگاه‌های آن زمان که مثل امروز نبود، خبری از دوره‌های موسوم به ترمی نبود و اگر در کلاس‌ها شرکت نمی‌کردیم اجازه حضور در امتحاناتی که به شکل سالانه برگزار می‌شد ، پیدا نمی‌کردیم. محمد معین یکی از آن استادهایی است که هنوز هم کلاس‌های درس او را به یاد دارم، با وجود قامت نه چندان بلندش چنان جذبه‌ای داشت که هیچ کدام جرأت نداشتیم تا هنگام حضورش در کلاس حتی کلامی به زبان بیاوریم. در خاطرم مانده زمان برگزاری امتحانات هفت نفر را جدا می‌کرد و جایی می‌نشست که به همه آنان تسلط داشته باشد و طوری سؤال می‌کرد که امکان فرار از مباحث درسی برای هیچ‌کدام فراهم نشود؛ هر چند که من چندان عین‌خیالم نبود؛ حتی گاهی به باقی هم دانشکده ای‌ها می‌گفتم که در نهایت شهریور امتحان مجددی می‌دهیم و قبول می‌شویم.

 برگردیم به آن سه نفری که گفتید نقش بسیاری در زندگی‌تان ایفا کرده اند؟
نفر دوم سیروس پرهام است که عمرش دراز باد؛ معلمی را که رها کردم به کتابخانه رفتم و بعد از آن در سازمان امور اداری استخدام شدم. در سال‌هایی مشغول فعالیت در سازمان اسناد شدم که سیروس پرهام مدیریت آن را به عهده داشت. پرهام از نویسندگی‌ام مطلع بود، حتی یادداشتی درباره داستان نویسی‌ام نوشته بود. نزدیک به هشت ساعت از روزم آنجا سپری می‌شد؛ کاری که به عهده‌ام گذاشته بودند درباره اسناد بود. کار من فهرست‌نویسی خاطرات و نامه‌های قدیمی به جای مانده از آدم‌های مشهور را شامل می‌شد؛ شاید باورتان نشود اما اینها را در گونی نگه‌داری می‌کردند. باید نامه‌ها را می‌خواندم و فهرست‌بندی می‌کردم؛ این نوشته‌ها هم مرتبط با چهره‌های مشهوری نظیر عین‌الدوله و افرادی از این دست بودند. با اینکه سیروس پرهام مدیریت مرکز اسناد را به عهده داشت و براحتی می‌توانست وارد هر اتاقی شود اما صبر می‌کرد تا به او اجازه بدهم، برای نویسندگی‌ام احترام زیادی قائل بود و حتی کمک می‌کرد از نوشتن بازنمانم؛ بویژه که فعالیت طولانی در مرکز اسناد کار خسته‌کننده‌ای بود، اغلب نامه‌ها تغییر رنگ داده بودند و حتی بوی نامطبوعی می‌دادند. اینها را درک می‌کرد و تلاش می‌کرد همراهی‌ام کند تا از کار خودم هم عقب نمانم. از اولین و دومین افراد گفتم؛ بگذارید درباره سومین نفر که دکتر خانلری بود هم بگویم. نخستین داستانم «برف‌ها، سگ‌ها، کلاغ‌ها» تازه منتشر شده بود، در جمعی استاد خانلری در وصف نوشته من به نکته‌ای اشاره کرد و گفت وجوه انسانی از جلوه‌های بارز و ارزشمند نوشته‌های میرصادقی است. آنقدر از این گفته خوشحال شدم که برای استمرار آن را در دیگر آثارم نیز تلاش کردم و همین شد که این ویژگی را می‌توان میان همه آثارم یافت. سخن از معتبرترین نشریاتی است که پیش از انقلاب در کشورمان منتشر می‌شد، مجله‌ای که بعد از بهمن 57 هم برای چند شماره‌ای روی کیوسک رفت و بعد از آن تعطیل شد. از نظر معنایی بیش از همه تحت تأثیر زنده یاد مهرداد بهار (فرزند ملک الشعرای بهار) بودم؛ دوست عزیزی که وقتی دیده بر زندگی بست بی‌اغراق نیمی از وجود من را هم با خودش برد.

 و این اثر‌گذاری از چه منظری بود؟
تا وقتی زنده بود هر چه می‌نوشتم را قبل از همه او می‌خواند؛ هم نوشته هایم را می‌خواند و هم اینکه هر نکته‌ای را که به واقعی شدن حال و هوای داستان هایم کمک می‌کرد ، به من گوشزد می‌کرد. حتی وقتی ساکن انگلیس شد هم این ارتباط از طریق پست ادامه پیدا کرد، در خاطرم مانده وقتی داستان «مسافران شب» را نوشتم طبق روال همیشه آن را به آدرس محل سکونتش ارسال کردم. ماجرای مسافران شب درباره زنی است که اداره خانه فسادی را به عهده دارد؛ من در توصیف این زن بیش از حد به ارائه ویژگی‌ها و تصاویر سیاه دست زده بودم؛ آنقدر که صدای مهرداد بهار درآمد و گفت که خیلی اغراق کرده ام. بهار تأثیر زیادی در حرکت قلم من به سوی واقعی‌نویسی به جای گذاشت، او به من یاد داد که به جای خواننده دست به قضاوت نزنم و و شخصیت‌ها و ماجراها را واقعی به تصویر بکشم. فارغ از آن سه نفری که گفتم، دکتر شفیعی کدکنی که خدا عمر طولانی به او ببخشد هم فرد دیگری است که بی‌شک بخشی از امروزم را به او هم مدیون هستم و بیش از 62 سال از دوستی‌مان می‌گذرد. او از نظر ساختاری بر نوشته هایم اثر گذاشت. زمان چندانی از انقلاب نمی‌گذشت؛ با این حال دانشگاه‌ها هنوز تعطیل نشده بود که شفیعی کدکنی من را برای تدریس داستان‌نویسی به دانشگاه تهران معرفی کرده بود. او به من در پیدا کردن ساختار مناسب داستان‌نویسی و از سویی هدایت به سوی یادگیری و استفاده صحیح از فن داستان‌نویسی کمک کرد.

شما از فرصت همنشینی با بسیاری از بزرگان فرهنگ و ادب کشورمان، بویژه چهره‌های شاخص دهه چهل و پنجاه برخوردار بوده اید، با این حال علاقه‌مندی‌تان بیش از همه به احمد محمود و بزرگ علوی است؛ چرا؟
دلیل این علاقه‌مندی در چیزی فراتر از حتی ویژگی‌های کاری آنهاست؛ آنقدر که هنوز هم به احترام این دو تمام قد می‌ایستم. اهالی دیگر بخش‌های فرهنگ و هنر را نمی‌دانم اما میان اهالی ادبیات، خصوصیت مشخصی به روال تبدیل شده که آن را نمی‌پسندم. اینکه اغلب دچار نوعی خودپسندی و به اصطلاح منم منمی هستند که آن را شایسته خانواده ادبیات و کتابخوانان نمی‌دانم، به غیر از ابراهیم گلستان که سلام و احوال پرسی‌مان دورادور بود با همه افرادی که به شکل کلی اشاره کردید آشنا بودم. از صادق چوبک گرفته تا بزرگ علوی، جلال آل احمد، سیمین دانشور، به آذین و... دیدار و آشنایی داشتم.

 و در این بین دوستی‌تان با بزرگ علوی عمیق‌تر بود؟
بله، بزرگ علوی ساکن آلمان بود، دیوار برلین شرقی و غربی تازه خراب شده بود که به آلمان دعوت شدم. کسی که در فرودگاه به استقبالم آمده بود از این گفت که بزرگ علوی خواهان دیدار با من است. بسرعت وسایلم را در اتاق گذاشتم و به دیدار او رفتم که برخلاف تصورم هم خودش و هم همسرش برخورد بسیار دوستانه‌ای داشتند؛ بزرگ علوی را آنقدر دلتنگ کشورمان یافتم که هنوز هم چهره‌اش در تصورم مانده است. هر دو نویسنده‌ای که به آنان اشاره کردید بی‌تردید برای من متفاوت از سایر اهالی فرهنگ و هنری که حضور آنان را حس و درک کرده‌ام هستند. چرا؟ چون با وجود جایگاه والای ادبی به هیچ وجه اهل خودنمایی و تظاهر به ژست‌های روشنفکری نبودند. ماجرای آشنایی‌ام با احمد محمود به همان روزگار دبیری‌ام در شورای نویسندگان بازمی گردد که ابتدای گفت‌و‌گو اشاره شد؛ او را برای سخنرانی جایگزین محمدعلی افغانی کردیم، چراکه معتقد بودم با وجود احمد محمود جایی برای نویسندگان عامه‌پسند نمی‌ماند. البته بحث بی‌احترامی و رد جایگاه این قبیل نویسندگان نیست اما به هر حال به «به آذین» گفتم که موافق دعوت از نویسنده رمان «شوهر آهو خانم» نیستم و این نخستین برخورد من با احمد محمود بود، دیداری که بهانه‌ای شد برای آشنایی نزدیک ما، آنچنان که عید به عید او نخستین فردی بود که فرارسیدن نوروز را تبریک می‌گفت؛ البته با رکن‌الدین خسروی هم ارتباط دوستی نزدیکی داشتیم.

به پشتوانه سال‌ها مطالعه و تألیف کتاب‌های مختلف در حوزه ادبیات داستانی و مبانی نظری آن اگر قرار به انتخاب بهترین کتاب دهه‌های اخیر ادبیات کشورمان باشد کدام اثر انتخاب شما خواهد بود؟
بی شک رمان «همسایه ها» ی احمد محمود را انتخاب می‌کنم، از ابتدای ورود ادبیات داستانی به شکل مدرن و اروپایی اش به کشورمان هیچ کتابی موفق به کسب جایگاهی که رمان «همسایه ها» از آن خود کرده نشده است. نویسندگی درست شبیه تربیت فرزند است، در کنار شیرینی‌ها، زحمت زیادی هم دارد؛ شاید در سال‌های ابتدایی نویسنده را حتی گرفتار مریضی و گوشه نشینی هم بسازد اما وقتی به بلوغ برسد آن وقت است که به خالق خود یاری می‌رساند و دستش را می‌گیرد. نباید فراموش کرد که نویسندگی به معنای واقعی اش کار بسیار سختی است، نویسنده سال‌ها تلاش می‌کند و در نهایت به قلم خاص خودش دست پیدا می‌کند که لذت بسیاری دارد. با تکیه بر تحقیق‌هایی که صرف تألیف کتاب‌هایی همچون «جهان داستان ایران» کرده‌ام معتقدم کل تعداد نویسندگان شاخص ما در یکصد سال اخیر به سی و یک نفر می‌رسد؛ اصلاً سی و یک نفر هم نه! تعداد آنان دو- سه برابر در نظر بگیریم و بگوییم 200 نویسنده داستان نویس شاخص داریم. این تعداد در مقایسه با جمعیت هشتاد میــــلیـــــــون نفری‌مان که چیزی نیست. اما در مقابل تا دلتان بخواهد دکتر و مهندس و دیگر مشاغل داریـــــم؛ چـــــرا؟ چـــــون نویسندگی کار ساده‌ای نیست. نویسندگی، به آن شکل حرفه‌ای که مقصود من است کار هر کسی نیست، با این حال دلیل نمی‌شود که فردی که حتی دارای آثار شاخصی است گرفتار ژست و اداهای آنچنانی شود. بخشی از علاقه قلبی بسیارم به دو نویسنده‌ای که نام بردید به برخورداری آنان از اخلاق حرفه‌ای بازمی گردد. به خاطرم هست که سومین مجموعه داستانی‌ام تازه منتشر شده بود، مجموعه «شب‌های تماشا و گل زرد»
 که به زمان همکاری‌ام با نشریه سخن و استاد خانلری بازمی گشت، شاید باورتان نشود برای آن کلی بد و بیراه شنیدم. این بخشی از مشکلاتی است که نویسندگان با آنها روبه‌رو می‌شوند، کافی است یکی از کارهای آنان به مذاق بعضی خوش نیاید تا حرف و حدیث‌هایی بارش کنند که در تصورتان هم نمی‌گنجد. نگاه‌های تحقیرآمیز، برخوردارهای همراه با دشمنی و حتی نادیده گرفتن‌ها تنها بخش کوچکی از مصائبی است که در این کار با آن روبه‌رو می‌شوید، حالا بحث برخوردهای حکومتی و ممیزی‌ها که جای خود دارد. این حسادت‌ها گاهی جمع‌های دوستانه کوچک ادبی را هم دربرمی گیرد، اتفاقی که شاید در دیگر مشاغل درمیان نباشد؛ نویسندگی به همان اندازه که با خلق اثر شاخص موجب توجهی همگانی به شما شود به همان اندازه هم می‌تواند سقوط‌ تان را در پی داشته باشد. بگذارید باز به روزگار فعالیتم در سازمان اسناد بازگردم، تازه مشغول فعالیت شده بودم که در مجله فردوسی مقاله‌ای درباره یکی از داستان هایم نوشته بودند، البته از دریچه مثبت. مدتی که گذشت برخی همکاران با لحن تحقیرآمیزی به سراغم می‌آمدند و می‌گفتند که: «داستانت رو خوندیم ها! چی شد. چیزی ننوشتی!دیگه نمی‌تونی بنویسی؟» بگذارید در همین رابطه نقل قولی هم از حکیمی یونانی بگویم که یک قرن پس از میلاد مسیح می‌زیسته، او می‌گوید: «فرومایگان هرگز نویسنده نمی‌شوند.» نویسندگان سفارشی نویس و گوش به فرمان حکومت‌ها هم در همین زمره هستند و نباید هر نویسنده نمایی را این کاره دانست. این اتفاقی است که بارها ثابت شده، آن هم نه تنها در کشور خودمان بلکه شامل همه جهان می‌شود. نویسندگانی که به خاطر دریافت پول از دولتمردان و حکومت‌ها دست به قلم برده‌اند شاید در زمان خود به لطف برخورداری از تریبون‌های حکومتی به اسم و رسم و حتی زندگی آسوده‌ای هم دست یابند اما با گذشت زمان از تاریخچه ادبیات حذف شده‌اند. بهترین نمونه این گفته، نویسندگان فعال تحت فرمان شوروی سابق است. آنهایی که حقوق بگیر حکومت بودند و ایدئولوژی‌هایی همچون انسان برتر براساس تفکر حاکمیت را به ذهن مخاطبان تزریق می‌کردند به طور کامل فراموش شده‌اند. از میان آن همه نویسنده تنها بزرگانی همچون چخوف و تولستوی باقی مانده‌اند که به شرافت قلم خود پایدار ماندند. نویسندگی هیچ سنخیتی با دیکته کردن ایدئولوژی ندارد! حاکمان شوروی چنین کاری کردند، در نظام سوسیالیستی هم به شکل دیگری به‌دنبال تزریق افکار خود بودند. این مسأله حتی درباره حکومت‌های دینی هم حاکم است، در سرمایه‌داری هم به شکل دیگری با نمونه‌هایی روبه‌رو شده‌ایم که همگی شکست خورده‌اند. چرا؟ چون نویسنده را باید آزاد گذاشت تا به سوی مسیری برود که خودش می‌خواهد. نویسنده در خلق آثار داستانی متکی به انسان‌گرایی و حتی تفکرات خاص خود نسبت به جهان هستی ست، وقتی قلم او به اراده و خواست خودش به حرکت درآید اتفاق عجیبی نیست اما مسأله وقتی است برخی با اما و اگرها و ممیزی‌های خود خواهان حرکت دادن قلم او باشند.

و اگر در همین رابطه توصیه‌ای برای نویسندگان جوان مطرح کنید آن چیست؟
 نکته‌ای که همواره طی سال‌های فعالیتم به نویسندگان جوان گفته‌ام اینکه برای خلق داستان به سراغ خودشان بروند، به سراغ مطالعات و تجربیات زیستی شان. اینکه نوشته‌های فلان نویسنده به طور خاص به الگوی آنان تبدیل شود حاصل کار چیزی جز یک کپی کاری نخواهد بود. اغلب نویسندگان امروزمان موضوعی را شنیده‌اند و درباره آن صفحاتی را به‌عنوان داستان به هم می‌بافند. ای کاش جوانان قبل از کاری به سراغ خودشان بروند، تقلید شاید در نهایت تا یکی- دو کتاب جواب بدهد؛ این روند که ادامه پیدا کند بالاخره نویسنده را جایی متوقف می‌کند. چرا دولت آبادی هنوز هم در زمره بهترین نویسندگان کشورمان به شمار می‌آید؟ غلامحسین ساعدی، علی اشرف درویشیان، احمد محمود، بزرگ علوی، هوشنگ گلشیری، شهرنوش پارسی‌پور و همه آنانی که نامشان به درخشانی بر پیکر تاریخچه داستان‌نویسی معاصرمان حک شده به این دلیل است که نوشتن را از خودشان و با تکیه به سبک و سیاقی به دور از تکرار آغاز کرده‌اند. این نویسندگانی که به اسم آنان اشاره شد خالق داستان‌هایی انسان‌محور هستند، درست بر خلاف نویسندگان زن که به سراغ خلق داستان‌هایی زن محور رفته‌اند که در این بحث کاری به دلایل اجتماعی و روانشناسی آن ندارم. از نسل نخست نویسندگان زن هم سیمین دانشور از معدود نویسندگانی ا ست که نام او فراموش نشده، از نسل دوم به شهرنوش پارسی‌پور و غزاله علیزاده می‌توان اشاره کرد.

از مسئولیتی که در شورای نویسندگان به عهده داشتید گفتید؛ این در حالی است که شما برخلاف هیچ یک از نویسندگان اهل حزب یا گروه خاصی نبودید. با این حال چرا برخی شما را به توده ای‌ها نسبت می‌دادند؟
بعد از منحل شدن کانون نویسندگان، شورای نویسندگان تشکیل شد؛ از آن جایی که می‌دانستند نویسنده بی‌طرفی هستم مسئولیت شورای داستان نویسان به من سپرده شد. اما بعد از مدتی میان طرفداران فداییان، مجاهدان، حزب توده و جبهه ملی‌ها اختلاف رخ داد.در آن شرایط توده‌ای‌ها گرفتار اشتباهی شدند که صحبت درباره آن در این مجال نمی‌گنجد، اشتباهی که در نهایت سر آنان را به باد داد. همین که توده ای‌ها از حکومت حذف شدند در میان نویسندگان هم طرفداران جبهه ملی دست به حذف طرفداران حزب توده زدند. اینها را از کانوصw ن بیرون کردند، عده‌ای از کانون بیرون آمدند و به شورای نویسندگان پیوستند. من علاقه‌ای به جمع‌آوری امضاهایی که اعضا علیه هم جمع می‌کردند نشان ندادم، یک سالی گذشت که رکن‌الدین خسروی از من برای قبول مسئولیت دعوت کردند، شاید اینکه می‌گویند میرصادقی توده‌ای بوده به این بازگردد که خسروی توده‌ای دو آتشه بود وگرنه هیچ گاه گرفتار هیچ حزب و تفکر سیاسی نشدم و جز ادبیات به چیزی نمی‌اندیشیدم. همین بود که برخلاف دیگران گرفتار گرفت و گیرهای سیاسی نشدم.

این روزها مشغول چه کاری هستید؟ کلاس‌های چهارشنبه عصرتان همچنان برقرار است؟
بله، هرچند که مدت هاست هر ادبیات دوست تازه‌ای را نمی‌پذیرم؛ به هر حال سن و سالی از من گذشته و تنها افرادی را به این جمع محدود آموزش داستان‌نویسی می‌پذیرم که از جدیت و علاقه‌مندی آنان اطمینان کامل داشته باشم. هرچند که سال هاست تعداد ثابتی به کلاس‌های من رفت و آمد دارند. البته همچنان چند کتاب منتشر نشده هم دارم که نمی‌دانم با این اوضاع احوال کی منتشر می‌شوند؛ امیدوارم معجزه‌ای حال ادبیات‌مان را خوب کند؛ هر چند نمی‌دانم می‌توان در انتظار چنین اتفاقی بود یا نه.

درازنای شب
«درازنای شب» از رمان‌های جمال میرصادقی است، کتابی که چاپ نخست آن سال 1349 در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. از جمله دلایل اهمیت این رمان را در توجهی می‌دانند که میرصادقی در پرداخت به تضاد شکل گرفته میان سنت و مدرنتیه در جامعه ایرانی نشان داده است.

عناصر داستان
حجم بالایی از تعداد عنوان‌هایی که به همت این پیشکسوت ادبیات داستانی در دسترس همگان قرار گرفته به بحث تئوری داستان‌نویسی و آموزش آن تعلق دارد. «عناصر داستان» با عنوان کامل تر«پژوهشی در اجزای داستان» یکی از همین کتاب هاست که انتشار نخستین نسخه آن به سال 1364 بازمی گردد.

جهان داستان ایران
این هم یکی دیگر از نوشته‌های پرمخاطب میرصادقی است، بویژه که در تألیف آن به بررسی داستان‌هایی از نویسندگان مطرح معاصر پرداخته است. جلد نخست این کتاب به بررسی تفسیری آثار جمال‌زاده، صادق هدایت، بزرگ علوی،به آذین، جلال آل احمد و سیمین دانشور تعلق دارد.

راهنمای رمان نویسی
همان طور منتقدان ادبی هم تأکید دارند جمال میرصادقی را   می‌توان از جمله مدرسان داستان‌نویسی طی دهه‌های پس از انقلاب دانست. «راهنمای رمان نویسی» یکی از همین کتاب هاست که چاپ نخست آن به سال 1389 بازمی گردد و همواره با استقبال خوبی از سوی نویسندگان تازه کار  روبه‌رو شده است.






نظر شما