شناسهٔ خبر: 36512786 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

خرده روایتی از یک تجربه زیسته

چرا بریلفا؟

دقیقاً 16 سال پیش اواخر آذرماه سال 1382، گروهی از دوستان هم دانشگاهی تصمیم گرفتند که پنج شنبه را به کوه بروند. به من هم پیشنهاد دادند که همراهیشان کنم. با این بچه ها تا حالا جایی نرفته بودم اما از آنجا که گهگاهی با گروهی دیگر از دوستان به کوه می رفتم و بسیار هم خوش می گذشت، پیشنهادشان را پذیرفتم.

صاحب‌خبر -


پنج شنبه صبح زود راهی شدیم، از آنجا که دو سه روز پیش باران باریده و از قضا در کوه ها تبدیل به برف شده بود، به محض رسیدن به پای کوه، با راهی کاملاً یخ بسته و سُر مواجه شدم. نامناسب بودن کفش هایم و تجربه نداشتن دوستانم در راهنمایی ام مزید بر علت شد تا کوهپیمایی لغزان و البته لرزانی را تجربه کنم.
چند قدم که راه می رفتم، سُر خوردنی ضمیمه اش می شد، سُرخوردن هایی کوتاه و طولانی که بعضاً خاتمه ای جز فرود آمدن بر زمین نداشت. چند باری افتادم اما با وجود دردهای فراوان در دست و زانو برای اینکه به کوهپیمایی بچه ها خدشه ای وارد نشود، فوری بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم و  به اصطلاح به روی خودم نمی آوردم. هر چه جلو می رفتیم انگار زمین سُر و سُرتر می شد و راه برای من دشوارتر؛  سُرخوردن هایم بیشتر و دیگر نبض افتادن هایم سریع تر می زد.
در میان بچه ها، چند نفری بود که تا حالا ندیده بودمشان و با هر بار سُر خوردن من، از اشاره گرفته تا آه و وای و بعضاً هوار و سؤالات بی پایان پرسیدن از حالم، لقلقه زبانشان شده بود و پچ پچ های آزاردهنده ای که دردش از سوزش کف دستهایم بسیار بیشتر بود. اما به روی خودم نمی آوردم.
 بعد از دو سه ساعت کوهپیمایی، به شیب تندی رسیدیم. راهنمایی ها هم خوب نبود. از شیب کمی بالا رفتم و افتادم، بلافاصله برخاستم و ُسرخوردنی دوباره و البته افتادنی دوباره...
ولوم پچ پچ ها بالاتر رفت و تبدیل به صداهایی شد که دیگر به راحتی شنیده می شد و انگار اینجا و دقیقاً بر سَر همین شیب تمامی آن کلیشه ها، برساخت ها و باورهای غلط که در بطن و متن جامعة ناآگاه در تجربه زیسته شان ذخیره شده بود، دقیقاً در همین دقیقه و ثانیه و در سَر همین شیب به شدت تند، سَر باز کرد.
دردها شدت گرفت. سردی و سوزش کف دستانم انگار در پس درد این کهن الگوهای برساخته غلط، از ندیدن من که در این لحظه قطعات پازلش یکی پس از دیگری هویدا می شد، خود را تجربه و معنا می کرد.
کنش من دیگر تاب این همه برساخته را که در قالب اشاره و رفتار و کلام ظاهر می شد و بر روح و جان من آوار می گشت نداشت.
دوستانم هم هر چه با روش های مختلف به صورتی که من متوجه نشوم، تلاش می کردند که از وخامت اوضاع بکاهند، و این جماعت را متوجه رفتار ناصحیح شان بکنند، سودی نداشت. در آنی ثانیه، پچ پچ و نجوا و صداها تبدیل به گریه و زاری شد. در آن حالت دیگر درد خودم را نمی فهمیدم، مسئله ام شده بود، دنیایی از  برساخته ها که بر سرم آوار شده بود.
 دیگر حتی توان راه رفتن هم نداشتم، چه برسد به بالارفتن و سُر نخوردن و نیفتادن. تنها یک راه به ذهنم رسید، آرام به دوست کناری ام گفتم: «این دور و بر جایی برای استراحت نیست؟ خسته شده ام که من آنجا اندکی استراحت کنم و شما بروید؟». او هم برای مدیریت اوضاع و همنوایی با من و اتفاقاً نشان دادن نوعی بی توجهی مدنی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده گفت: «انصافاً من هم خسته شده ام. کافه ای در همین اطراف هست...»
ما ماندیم، و دوستان بعد از سه ساعت کوهنوردی به ما پیوستند و برگشتیم. در این چند ساعت که در کافه ای منتظر بچه ها ماندیم و در راه برگشتن و تا رسیدن به خوابگاه، دردی ناپیدا از جنس کم آوردن، از همان جنس حبس و نادیده گرفته شدنِ کنشگری، در قفس تنگ و تاریک و زمخت ساختارها و البته برساخته ها که اراده هیچ ساخت شکنی هم ندارد، به جانم افتاده بود. انگار فردیّتم، خودم و هر آنچه بودم و نبودم، گم شده بود و شده بودم، بازنمایی تجسم همان برساخت ِها.
خودم را در همان پچ و پچ ها، اشک ها و گریه ها و رفتارها که نمودی از باورداشت های جامعه یا بخشی از آن بود، جستجو می کردم؛ و سرما را، سوز دستانم و درد تمامی اعضاء و جوارحم را بیشتر و بیشتر و بیشتر می کرد، ندامتی از رفتن به کوه به سراغم آمد که تا آن وقت به خود ندیده بودم و در این 16 سال نیز اتفاق نیفتاد.
نمی خواهم بگویم که آن افراد چه گفتند، چه شنیدم و چه رفتارهایی از آن ها سر زد. اما چنان بر روح و روانم اثر گذاشت که تا یک هفته به دانشگاه نرفتم. اما جلساتی را که دوستانم برایم کتاب می خواندند در همان یک هفته هم تعطیل نکردم.
در یکی از همین جلسات، یکی از دوستان که در هفته چند ساعت را به کتاب خواندن برای من اختصاص داده بود، بسته ای را جلوی دستم گذاشت و گفت این هم کادوی من.
 دلیل کادو را پرسیدم، سر صحبت را باز کرد و از اتفاق آن روز گفت، از ناراحت شدنش، از رفتار بد آن جماعت و اینکه چقدر متأثر شده است، چه برسد به ناراحت شدن من! قبلاً برایم گفته بود که پدرش نیز چند تا دوست نابینا داشته و اتفاقاً برایشان کتاب ضبط می کرده است و آدم های موفقی هم شده اند و هنوز هم با آن ها ارتباط دارد.
 کادو، دو کتاب بود. کتاب هایی که تا کسی عنوانش را، روی جلدش را، و مطالبش را برایم نمی خواند یا ضبط نمی کرد، برای من در حد ظاهر آن یعنی جلد، تعدادی صفحه کاغذ که با عطفی به هم پیوسته بودند، معنی دیگری نداشت.
دوباره با بازشدن سر صحبت درباره اتفاقات روز کوهپیمایی، دوباره آن صحنه ها برایم مجسم شد. اتفاقات آن روز، ناراحت شدن هایم و فکرهای این چند روز، آنی از ذهنم گذشت.
از سر حفظ ظاهر و البته با بی اعتنایی و بی میلی که تلاش می کردم پنهانش کنم، نام کتاب ها را پرسیدم، بی فاصله گفت: «به من ربطی ندارد، خودت ببین». پرده ای دیگر به ناراحتی های این چند روزم داشت اضافه می شد...
کتاب ها را آرام برداشت و یکی از آن ها را زیر دستانم لغزاند و کتاب دوم را...
«علم و دین» از ایان باربور و «خوابگردها» از کستلر؛ دو کتابی که یکی از اساتید تقریباً دو ماه پیش در پاسخ به ابهامات و سؤالاتم معرفی کرد و تأکید کرد که حتماً بخوانم.
همین که نقاط «بریل» نام کتاب ها و نویسنده آن ها که بر روی جلد کتاب نوشته شده بود، زیر انگشتانم رفت، حس عجیبی پیدا کردم؛ حسی از یگانگی، مال من بودن و ارتباط بی واسطه با آن دو کتاب، حتی اگر سهم من از این تماس بی واسطه فقط «نام کتاب ها» باشد.
بعداً فهمیدم که آن دوستم به صرافت افتاده و بعد از خریداری آن دو کتاب، از یکی دیگر از دانشجویان نابینا در دانشگاه تهران خواسته است که نام کتاب ها را به بریل بر روی جلد آن ها بنویسد.
تأثیر این کار به حدی بود که آنی از تمام آن پچ پچ ها، ناله ها و رفتارها و آن درد ناپیدای من از تفسیر شدنم در قالب برساخته ها و کلیشه ها رها شدم؛ و جز خاطره ای تأسف انگیز، عبرت آموز، دردمندانه از آن، که سؤال های فراوانی را برایم ایجاد نمود و باعث وارد شدنم به زمینه های جدیدی شد، چیزی باقی نماند.
آن دو کتاب را برایم خواندند و البته کتاب های دیگر را هم. ...
البته یکی دو سال بعد، کتاب بی نظیر ایان باربور و فکر کنم سال 87 یا 88 ، خوابگردها هم به صورت گویا تولید شدند.
هیچوقت متوجه نشدم و شاید بهتر بگویم، هیچوقت برایم سؤال نشد که چرا آن اتفاق که در آن هنگام بسیار برایم سخت و طاقت فرسا می نمود، در یک آن رفت. اما الان فکر می کنم که شاید مواجهه غیرمنتظره ام با کادویی متفاوت از کادوهای دیگر، و کتابی غیر از کتاب های قبلی که در دست گرفته بودم، دلیل اصلی آن باشد، کتاب هایی که بعضاً ساعت ها صفحات آن را در حسرت خواندنشان، ورق می زدم و لمس می کردم.
تنها سهم من از این دو کتاب، عنوان آن ها بود که در یک فرصت برابر، دوستم از طریق «دیدن» و من با «لمس کردن»، توان خواندن و بهره مندی از آن را داشتیم. تنها دو عنوان و نام دو نویسنده، از مجموع حجم هر دو کتاب که بیشتر از 1000 صفحه می شود. اما انگار همین سهم کم هم از داشتن فرصت برابر و مواجه بی واسطه با متن تا آنگونه که خودم دوست دارم بخوانم، در نوع خواندن، نوع اندیشیدن به آن و...  برای آن لحظه ی من کافی بود. خواندنی آزادانه و به دور از هرگونه قالب، لحن، تُن، زنگ صدا و نحوه های مختلف ادای کلمات و خواندن های گوناگون که در کتاب خواندن های حضوری و کتاب های صوتی مجبورت می کند خود را با آن تطبیق دهی.
امروز هم سهم نابینایان از بریل و منابع اطلاعاتی به این خط، از بازار نشر و منابع اطلاعاتی موجود، به اندازه همان بریل شدن عنوان و نام نویسنده آن دو کتاب است.
در حال حاضر سالانه در مقابل چندین هزار عنوان کتاب منتشر شده، تنها چند ده عنوان آن به بریل در دسترس نابینایان قرار می گیرد. مجلات علمی و عمومی، روزنامه ها، هفته نامه ها، فصل نامه ها و ویژه نامه ها و تمامی بروشورها، کتابچه ها و هر آنچه اطلاعات نوشتاری وجود دارد به کنار؛...
بیراه  نیست اگر نسبت این مقدار بریل شدن منابع اطلاعاتی به کل منابع موجود را بسیار کمتر از عنوان آن دو کتاب نسبت به بیش از هزار صفحه ای که مطلب دارند، بدانیم.
همین درصد کم بریل نمودن کتاب ها و منابع اطلاعاتی نیز با مشکلات و مسائل بسیار فراوانی روبه روست و فراتر از آن، خودِ بریل نیز با چالش های فراوانی دست و پنجه نرم می کند؛ از نبود اعتبارات لازم برای چاپ همین کتاب های بریل محدود و فقدان یک رسم الخط واحد و جامع برای بریل فارسی گرفته تا به‏روز نبودن روش های آموزش بریل و کم توجهی روزافزون به آن و...
باید بریل را برای آموزش، خواندن و بهره مندی از علوم نوین برای نابینایان و نیازهای به‏روز آن ها توسعه داد و منطبق نمود؛ به وارد شدن بیشتر فناوری ها به حوزه استفاده از بریل فارسی توجه جدی کرد و تجربه زیبای لذت خواندن و مواجه با قصه ها را از طریق بریل به شکلی روزافزون ازکودکان نابینا نیز دریغ ننمود تا آن ها نیز در فرصتی برابر در دنیای کودکیشان همانند کودکان بینا، صفحات کتاب را در تخیّل پیدا کردن دیوها و پری ها یک به یک لمس نمایند و...
کوتاه سخن آنکه؛ هر روز استفاده از  بریل چه برای خواندن و چه برای نوشتن و سهم آن از سبد مطالعاتی نابینایان کمرنگ و کمرنگ تر می شود و حفظ وگسترش این خط در شرایط کنونی نه تنها توجه نهادهای ذی ربط بلکه آگاهی و توجه همه افراد را می طلبد.
هر چه باشد، جدای از استفاده نابینایان از بریل، در پسنای آن، حافظه ای به درازنای دویست سال (از زمان اختراع بریل توسط لویی بریل) در بُعد جهانی، و به طول یک قرن از زمانی که بریل فارسی ایجاد شد، قرار دارد؛ حافظه ای مملو از تلاش ها، ازخودگذشتگی ها، خون دل خوردن ها، کتاب های فروانی که حتی با دست نوشته شد و کتابخانه هایی که روزگاری پاتوق افراد نابینای فرهنگ دوست بود که سر انگشتانشان رهگذری می شد برای دریافت اطلاعاتی جدید در پس خواندن هر کتاب؛ همه اینها در پسنای بریل است که با کمرنگ شدنش، روز به روز به تارک فراموشی سپرده می شود.
از سوی دیگر، جمعیت افراد با آسیب بینایی بنابر برآوردها تقریباً یک درصد جمعیت کشور است و عموماً نسبت افراد تحصیلکرده در بین نابینایان در قیاس با نسبت افراد بینای تحصیلکرده به کل جامعه، بنابر آمارهای موجود بسیار بیشتر است.
آیا واقعاً نابینایان حق خواندن همان عنوان علم و دین ایان باربور و خوابگردهای کستلر را بی واسطه  ندارند؟! تنها و صرفاً عنوانشان را، و نه بیش از 1000صفحه مجموع مطالب هر دو کتاب.! آن دیگر به جای خود.
منابع اطلاعاتی بریل نسبت به کل منابع اطلاعاتی موجود در همان اندازه هم نیست. پس بیایید در راه حفظ و گسترش تنها روش بی واسطه دسترسی نابینایان به مطالب و منابع اطلاعاتی که مورد تأکید ویژه نهادها و معاهدات بین المللی مختلف نیز هست، بکوشیم و در راه فرهنگ سازی، آگاهی افزایی به جامعه وحساس نمودن نهادهای ذی ربط در این زمینه دست به دست هم گام برداریم که طبیعتاً همت همگان را می طلبد.
جشنواره ملی خط بریل فارسی (بریلفا) از سوی سازمان اسناد و کتابخانه ملی در همین راستا و همگام با روندهای جهانی در این زمینه طراحی شده است و تلاش دارد ضمن بازترسیم دوباره اهمیت بریل برای نابینایان و حساس نمودن نهادهای ذی ربط به آن، کلیت حیات اجتماعی را با این مقوله مهم فرهنگی درگیر نماید.  
به یاد داشته باشیم بریل خطی است سپید به وسعت دیدن برای آنان که نمی بینند.
وعده ما «بریلفا»

1717

نظر شما