شناسهٔ خبر: 30062741 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

آرزوهای بر باد رفته

قسمت شصت و چهارم/ غلام لبخندی زد و گفت: یک شب به شرکت شما دستبرد زدم و از گاوصندوق مهرداد شرفشاهی این حسابدار نامرد مدارکی به دست آوردم که نشان می‌داد مأمور ساواک است و علیه تو پرونده‌سازی کرده.

صاحب‌خبر -
 
 
 با به دست آوردن این مدارک با او تماس گرفتم و مجبورش کردم به بازپرس کتباً اطلاع بده که تو بیگناه هستی و مرتکب جرمی نشده‌ای و گرنه مدارک سوءاستفاده‌هایش را فاش می‌کنم و به همه نشان می‌دم که مأمور ساواک هستی و افشای این مدارک در این روزها که جوانان مبارز در پی شکار ساواکی‌ها هستند به سرنوشت دردناکی دچارت می‌کنه. وقتی فهمید من با به‌دست آوردن مدارکی به سابقه خیانتکارانه‌اش پی برده‌ام با هم معامله‌ای کردیم. قرار شد با مراجعه به بازپرس اعتراف کنه که تو بیگناه هستی و مرتکب اختلاس و سوءاستفاده نشده‌ای. در عوض حاضر شدم مدارکی را که علیه‌اش در دست دارم تحویلش بدم. مهرداد گفت: ممنونم برادر نازنینم. من نجاتم را از این اتهام و پرونده‌سازی که علیه‌ام تدارک دیده شده بود مدیون تو می‌دونم اما کاش به‌خاطر نجاتم چنین تعهدی به این حسابدار خیانتکار نمی‌دادی. دلم می‌خواست خیانتش برای همه فاش می‌شد و همه کارکنان شرکت می‌فهمیدند که با یک ساواکی خیانتکار روبه‌رو هستند. غلام گفت: نگران نباش برادر. من همه مدارکی را که علیه این پسر سرهنگ پیر در دست دارم برای روز مبادا نگه می‌دارم تا چهره کثیف و خیانتکارش را نه تنها برای کارمندان شرکت شما بلکه برای همه مردم معرفی خواهم کرد. تو از این نظر نگران نباش. مهرداد گفت: راستی داداش غلام شنیدم پدرش سرهنگ شرفشاهی تصمیم داره همه دار و ندارش را بفروشه و تبدیل به دلار کنه و از کشور راهی امریکا شه. غلام گفت: آره داداش بیشتر سوءاستفاده‌چی‌هایی که دارای پرونده اختلاس و حیف و میل اموال عمومی هستند به فکر فرار از مملکت افتادند. شنیدم این سرهنگ پیر هم به‌خاطر دزدی از اموال ارتش پرونده‌ای از زمان دولت علی امینی در دادگاه نظامی داره که راکد مانده و اگر تقی به توقی بخوره پرونده‌های این دزدان اموال عمومی دوباره به جریان می‌افته.
مهرداد لحظه‌ای به فکر ماند و گفت: لابد پسر بزرگش یعنی همین حسابدار شرکت ما هم با این پدر سوءاستفاده‌چی خیال سفر به امریکا را داره؟ غلام گفت: آن‌طور که شنیدم سرهنگ تصمیم گرفته با زن جوانش مهسا خانم و پسر نوجوانش که از زن اولش داره راهی سفر امریکا بشوند. گویا پسر بزرگش یعنی همین حسابدار شما با پدرش میانه خوبی نداره و با هم رفت و آمد نمی‌کنند. غلام نگاه تحسین‌آمیزی در اتاق نشیمن گرداند و ادامه داد: خب داداش عزیزم. می‌بینم تنهایی پس زن داداش کجان؟ چهره مهرداد از آزرم سرخ شد و گفت: هنوز ازدواج نکردیم غلام‌جان البته عقد کرده‌ایم و مراسم عروسی‌مان را قراره بهار سال آینده برگزار کنیم. ان شاء الله با حضور تو برادر. غلام آهی کشید و گفت: بسلامتی اما من شاید نتونم تو بهار آینده در کنار شما باشم. مهرداد با تعجب پرسید: چرا داداش؟ غلام با تأسف سری جنباند و گفت: اما من برای مدتی از شما دور خواهم بود. البته تا مدتی. آخه چرا؟ چه مشکلی‌داری برادر بگو تا من حلش کنم. بگو تا همه زندگی‌ام را نثار تو کنم. ممنون داداش. کفاره گناهانی است که باید خودم پس بدم. مهرداد گفت: من منظورت را نمی‌فهمم برادر. حالا که پیدات کرده‌ام آرزو داشتم در کنارم باشی. تصمیم گرفته‌ام شرکت را به تو بسپارم و خودم به کارهای دیگرم برسم. این آرزوی من بود غلام‌جان؟ غلام گفت: داداش عزیزم من هم تصمیم دارم تا آخر عمر با تو باشم. اما برای مدتی باید از تو دور بمانم. روز بعد غلام خودش را به پلیس معرفی کرد و گفت: من یک زندانی فراری هستم. باید دوران محکومیتم را در زندان قصر بگذرانم. 
 
ادامه روز شنبه
 

کلمات کلیدی

آرزوهای بر باد رفته

قسمت شصت و چهارم

داستانک

نظر شما