شناسهٔ خبر: 69749281 - سرویس فرهنگی
منبع: مشرق | لینک خبر

چند دقیقه با کتاب‌ «گردان سیاهپوش» / ۲۲۸

راه‌اندازی سفارت قم در قزوین!

گفتم: ناصر کجا بودی؟ خیلی به نظر خسته می‌آی ناصر... مثل همیشه با لبخند گفت: چیزیم نیست فقط دو روزه نخوابیدم. گفتم: «چرا؟ کجا بودی؟» ناصر گفت: داشتم توی سفارت قم کار می‌کردم...

صاحب‌خبر -

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب گردان سیاه‌پوش را فاطمه دانشور جلیل بر اساس زندگی شهید سیدناصر سیاه‌پوش نوشته است. این کتاب را انتشارات فاتحان منتشر کرده.

آنچه می‌خوانید بخشی از این کتاب است؛

علی چون در قزوین کسی را نداشت خانه خاله‌ام را با چند نفر از دوستانش اجاره کرد. این باعث شد که ناصر و علی بیشتر با هم در ارتباط باشند. یک سفره‌ دونفری برایشان انداختم تا راحت باشند ناصر همین که دیس برنج را از من گرفت و سر سفره‌کوچکشان گذاشت و روبه روی علی نشست.

راه‌اندازی سفارت قم در قزوین!

خیلی جدی گفت: ای خائن وطن فروش! ما این همه زحمت کشیدیم و انقلاب کردیم اون وقت اسمت رو گذاشتی شاهرضایی؟ بیخود کردی از شاه راضی هستی.

بیچاره علی خیلی مظلوم سرش را پایین انداخت. من با تعجب به ناصر نگاه کردم معلوم نبود که شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید. یک دفعه ناصر از خنده منفجر شد. علی شاهرضایی تا متوجه شد که ناصر شوخی می‌کند نفس راحتی کشید و گفت: ای بابا ترسیدم. خب تقصیر من چیه که فامیلم شاهرضاییه. خودت چرا فامیلیت سیاه پوشه؟ چرا سفیدپوش نیستی؟

ناصر گفت: اگر من بخوام فامیلم رو عوض کنم می‌ذارم سرخ پوش؛ نه سبزپوش آبی پوش چطوره؟... کلی سر سفره با هم خندیدند. خوشحال بودم که ناصر دوست خوبی دارد پارچ آب را پر کردم و برایشان بردم ناصر به علی گفت: «همین فردا برو ثبت احوال و بگو آقا من از شاه راضی نیستم. اسمم رو بکنید امام رضایی. شاهرضایی چیه آخه!»

با کمک هم در همان شلوغی‌های اول انقلاب در خیابان خیام جلوی دانشکده‌شان نماز وحدت برپا کردند. برقراری نماز وحدت آن هم در خیابان، یک برگ برنده برای بچه‌های انجمن اسلامی در دانشگاه بود. هر روز به اعضای انجمن اضافه می‌شد. بارها جزوات گروههای مختلف را دیدم که ناصر می‌خواند.

یک بار کتاب چگونه انسان غول شده را دستش دیدم. گفتم: ناصر این چه کتابیه؟

ناصر گفت :خواهر! این رو از دست یکی از تئوریسین‌های مارکسیست دانشگاه گرفتم. به ظاهر به کتاب تاریخ شناسیه ولی ماتریالیست رو خیلی قشنگ و شیرین توضیح داده. اگه من و بچه‌های انجمن مطالعه ‌قبلی نداشته باشیم جذبش می‌شیم؛ بقیه که دیگه هیچ همین طوری با همین کتابها و نوشته‌ها دوستای ما رو از راه به در می‌کنن...

گفتم: خدا خیرتون بده اگه شما نباشید جوون‌های ناآگاه زیادن و راهشون رو اشتباه می‌رن... ناصر گفت: واقعاً جوون‌ها احتیاج به راهنمایی دارن. از خیابون طالقانی به سمت خیام اگه پیاده بیای می‌بینی که چه خبره. تمام پیاده روها پر شده از بساط گروه‌های مختلف مجاهدین خلق (منافقین) چریک‌های فدایی خلق، حزب توده کمونیستها؛ خلاصه همه هستن. همه شونم کلی حرف‌های قشنگ می‌زنن که اگه از قبل ریشه‌فکری‌شون رو نشناسیم راحت جذبشون می‌شیم. من و شاهرضایی و غنچه و بچه‌های اصلی انجمن اسلامی تمام محصولات و کتابهاشون رو می‌گیریم و می‌خونیم. حتا چند بار می‌خونیم تا کاملا مسلط بشیم. توی بحث‌ها از کتاب‌ها و جزوه‌های خودشون استفاده می‌کنیم و محکومشون می‌کنیم.

جلو رفتم و پیشانی ناصر را بوسیدم. ناصر خندید و گفت حشمت جون من رو خیلی لوس می‌کنی‌ها!...‌ گفتم: نه داداشم، واقعاً بهت افتخار می‌کنم. تا حالا توی دانشگاه با گروه‌ها بحث هم کردید؟ ناصر گفت: اوه تا دلت بخواد؛ کار هر روزمونه دیروز داشتم سخنرانی می‌کردم کلی از دانشجوها دورمون جمع شده بودن با حرفهام داشتم گروههای ضداسلامی رو می‌کوبیدم و خلاصه رفته بودم روی اعصاب طرفدارهای مارکسیست و منافقین. تازه صحبتهام گل انداخته بود که یک دفعه صدای بلندگو قطع شد. تازه بعدش هم یه عده شروع کردن به سروصدا کردن تا صدای من به دانشجوهای دیگه نرسه. شاهرضایی رفت ببینه بلندگو چرا قطع شده که می‌فهمه سیمش رو از برق کشیدند.

***

خانه آقاجان بودیم. شب بود. ناصر خسته از بیرون آمده بود گفتم: ناصر کجا بودی؟ خیلی به نظر خسته می‌آی ناصر... مثل همیشه با لبخند گفت: چیزیم نیست فقط دو روزه نخوابیدم. گفتم: «چرا؟ کجا بودی؟» ناصر گفت: داشتم توی سفارت قم کار می‌کردم.

فریده با تعجب گفت: «داداش ناصر مگه ما سفارت قم داریم؟» ناصر با تکان دادن سر گفت: بله. سفارت قم داریم؛ اون هم توی خیابون بلاغی قزوین. من گفتم: وا! ناصر راستشو بگو... که ناصر به سمتم برگشت و گفت خواهر دست شما درد نکنه مگه از من تا حالا دروغ شنیدی؟

راه‌اندازی سفارت قم در قزوین!

گفتم: نه، منظورم اینه که بدون شوخی بگو ببینیم این دو روز کجا بودی؟ چیکار می‌کردی که دو شبه نخوابیدی؟ ناصر گفت: «بچه‌ها به دفتر انجمن اسلامی که توی خیابون بلاغیه، می‌گن سفارت قم! آقای بلندیان به پژوی قدیمی داره که دائم برای بچه‌ها اطلاعات، بروشور، کتاب و اعلامیه ‌امام رو از قم سوغاتی می‌آره. جواب سؤالات و شبهات بچه‌ها رو هم از علمای قم می‌گیرد. خلاصه راستی راستی سفارت قم راه انداختیم توی قزوین» پرسیدم: حالا دو روز اونجا چی کار می‌کردید؟... ناصر که دیگر چشم‌هایش در حال بسته شدن بود گفت نمایشگاه داشتیم. نمایشگاه مبارزات روحانیت توی صد سال اخیر... فریده گفت این چه نمایشگاهیه؟ به چه دردی می‌خوره؟... ناصر به شوخی بینی فریده را کشید و گفت فریده خانم، ما با این کارمون به اونهایی که می‌گن نباید روحانیون تو اداره‌ کشور دخالت کنن و بقیه ‌انقلاب رو باید به دست به اصطلاح روشنفکرها بسپاریم، می‌فهمونیم که سخت در اشتباهند.

باید همه‌شون بفهمن که روحانیون جوهره ‌اصلی همه‌ حرکتهای انقلابی ایران بودند و هستند. صد سال مبارزات روحانیون توی ایران رو گذاشتیم جلوی چشمشون تا ببینن توی این صد سال اخیر چقدر روحانیت زحمت کشیده! هنوز حرف ناصر تمام نشده بود که همان طور نشسته خوابش برد.

فریده متکا و روانداز آورد. سر ناصر را آرام روی متکا گذاشت. خیره به ناصر نگاه کردم برای خودش مردی شده بود. این یک سال بعد از سربازی‌اش جان گرفته بود. اما همچنان لاغر بود موهای پرپشتش درآمده بود ریشش را تیغ نمی‌زد؛ بلند شده بود. پیراهنش را روی شلوارش می‌انداخت. تیپ بچه‌های حزب اللهی را داشت. یک انگشتر عقیق هم در دست راستش دیدم که دوستش به او هدیه کرده بود....