زندگینامه موفق بن حمدالله قونوی :
https://www.tarafdari.com/node/2695547
بخش: ناپدید شدن کیخسرو
https://www.tarafdari.com/node/2695997
بخش:
رقص بر آبهای لرزان ونیز
پس از ناپدید شدن کیخسرو، موفق بن حمدالله به همراه «دردانه» به مرزهای ایتالیا رسید. او میدانست که ماموریتش در ونیز، نه جنگ با صلیب، بلکه بیدار کردن دلهایی است که در میان جلال و جبروتِ سنگ و مرمر سفت شده بودند.
ورود به شهرِ شناور
موفق با همان قبای ژنده و عصای چوپانی، سوار بر قایقی کوچک وارد کانالهای بزرگ ونیز شد. مردم با تعجب به این مرد شرقی مینگریستند که سگی با چشمانِ نافذ در کنارش داشت. او به جای آنکه به تماشای قصرها بنشیند، رو به آب کرد و گفت: «این شهر بر روی لرزش بنا شده؛ همانطور که ایمان بر روی حیرت!»
حکایت سوم: نقاش و صورتِ بیصورت
در میدان «سنمارکو»، نقاشِ بزرگی به نام «تینتورتو» که در حال ترسیمِ چهرهی قدیسان بود، موفق را دید. نقاش با غرور گفت: «ای درویش! بمان تا سیمای عجیب تو را بر بوم بکشم که تا ابد در تاریخ بماند.»
موفق لبخندی زد و گفت: «بومِ تو کوچک است و رنگهایت مرده. اگر میخواهی مرا بکشی، باید رنگ را از لرزشِ بالِ پرنده بگیری و قلممو را در خونِ دل فرو کنی.»
نقاش خندید و شروع به کار کرد. اما هر بار که قلم میزد، چهرهی موفق بر بوم تغییر میکرد؛ یکبار شبیه کیخسرو میشد، یکبار شبیه کودکی در قونیه و یکبار شبیه نوری بیشکل.
نقاش قلم را انداخت و لرزید. موفق گفت: «صورتِ من، آینهیِ توست. تو خود را میکشی، نه مرا. من کجم تا تو راستیِ خود را در من بجویی!»
ملاقات در «قصرِ سایهها» با پاپ
خبرِ عارفی که با حیوانات سخن میگوید و نقاشان را مبهوت میکند، به گوش فرستادهی پاپ رسید. موفق را به محفلی دعوت کردند که در آن فیلسوفان ونیزی گرد آمده بودند تا او را به چالش بکشند.
فرستادهی پاپ پرسید: «شما از عشقی سخن میگویید که قانون را میشکند؛ اما مگر بدون قانون، جهان به آشوب نمیکشد؟»
موفق پیالهای لعلگون از روی میز برداشت، آن را کج کرد و اجازه داد شراب (یا شربت) بر لبهی پیاله برقصد اما نریزد. او گفت:
«قانون، دیواری است که برای کوران میسازید تا به چاه نیفتند. اما کسی که بیناست، دیوار نمیخواهد، او "جاذبهیِ یار" را دارد. من نه علیه قانون، که فراتر از آنم. مسیحِ شما بر آب راه میرفت؛ آیا او قانونِ فیزیک را شکست یا قانونی برتر را یافت؟»
سپس رو به دردانه کرد و گفت: «ای وفادار! بگو در دلِ این مردان چه میبینی؟»
دردانه غرش کوتاهی کرد. موفق ترجمه کرد: «او میگوید بوی طلا، بویِ صلح را در ریههای شما کشته است.»
شبِ تجلی در ونیز
آن شب موفق بر بلندای پل «ریالتو» ایستاد و برای اولین بار در غرب، فریاد «یا حق» سر داد. میگویند آبهای ونیز در آن لحظه از حرکت ایستادند و ماه در کانالها، نه یکبار، بلکه هفتبار تکثیر شد.
موفق بر تکهای کاغذ پارسی، بیتی به سبکِ کج نوشت و آن را به جریان آب سپرد:
> «در شهرِ شما، خانهیِ خشتی بر آب است
> در مذهبِ ما، مستیِ ما عینِ ثواب است
> کج شو که در این دایرهیِ صافِ زمانه
> هر خطِ که راست است، به جز نقشِ سراب است!»
شفایِ ایزابلا و معجزهیِ سکوتِ دردانه»
در قلب شهر ونیز، در قصر سنگیِ خاندان موسنیگو، غم و سکوت حکمفرما بود. شاهزاده «ایزابلا موسنیگو» (که نامش در تذکرههای محلی به عنوان زیباترین و رنجورترین دختر اشرافزاده آمده است)، به مرزی از بیماری رسیده بود که پزشکانِ دربار و حکیمانِ یونانی از او قطع امید کرده بودند. ایزابلا به لکنتِ زبانی و فلجِ عضلانی عجیبی دچار شده بود که ونیزیها آن را «نفرینِ دریا» مینامیدند.
ورود به قصرِ بلور
«موفق بن حمدالله» به همراه سگ وفادارش، در آستانهی قصر ایستاد. سربازانِ نیزهبهدست مانع شدند، اما حاکم ونیز که وصفِ مناظرهی موفق با فیلسوفان را شنیده بود، دستور داد: «بگذارید این درویشِ شرقی وارد شود؛ شاید در کجیِ سخنِ او، راستیِ شفایی باشد.»
موفق وارد اتاق شاهزاده شد. اتاق بویِ عود و دارویِ تلخ میداد. ایزابلا بر تختی از حریر افتاده بود، چشمانش باز بود اما نه نوری در آنها بود و نه کلامی بر لبش جاری میشد.
رقصِ دردانه بر گردِ تخت
موفق برخلاف پزشکان، نه نبضِ شاهزاده را گرفت و نه وردی خواند. او تنها گوشهای نشست و به «دردانه» اشاره کرد. سگ، که تا آن لحظه آرام بود، ناگهان شروع به حرکت کرد. او هفت بار به دور تختِ ایزابلا چرخید (به عددِ هفت گامِ کجی که در ساحل دانوب برداشته بودند). با هر چرخش، دردانه نالهای بم و گلوگاهی سر میداد که گویی فرکانسِ آن، دیوارهای قصر را به لرزه درمیآورد.
در مرتبهی هفتم، دردانه سرش را بر پایِ بیحسِ شاهزاده گذاشت. موفق رو به ایزابلا کرد و گفت: «دخترم، دردانه میگوید که تو در قفسِ "راستی" اسیر شدهای. تو میخواهی همه چیز جهان، همانطور باشد که در کتابها نوشتهاند؛ اما جهان، رقصِ لرزانِ خداست بر روی آب. کج شو تا رها شوی!»
تجلیِ کلام
ناگهان، اتفاقی افتاد که تاریخنگارانِ ونیزی بعدها آن را در رسالههای مخفی ثبت کردند. ایزابلا که ماهها بود حتی ناله نکرده بود، لبانش تکانی خورد. او نه به زبان ایتالیایی، بلکه به زبانِ جان، کلمهای را زمزمه کرد که موفق به او آموخته بود: «هو...»
در همان لحظه، گرهِ زبانش باز شد و پاهایش، جان گرفتند. او از تخت برخاست و در مقابل چشمان مبهوتِ خاندان موسنیگو، سر بر شانهی دردانه گذاشت و گریست. ایزابلا شفا یافته بود، اما نه با دارو، بلکه با «حسِ وفاداریِ یک موجودِ بی زبان» که موفق آن را تجلیِ مهرِ الهی مینامید.
هدیهی شاهزاده و پاسخ موفق
حاکم ونیز، غرق در شادی، کیسهای از مرواریدهای سیاهِ مدیترانه را پیشکشی آورد. موفق کیسه را گرفت، دریچه را باز کرد و مرواریدها را به داخل کانالِ آب ریخت.
او گفت: «اینها را به دریا برگردانید؛ دریا لایقتر است برای حملِ این زیبایی. مرواریدِ من، همین اشکی است که از چشمِ ایزابلا چکید.»
سپس موفق بر دیوارِ مرمرینِ قصر با زغالِ گداخته، این بیت را به سبکِ کج نوشت:
> «ایزبل زِ بندِ عقل، به یک ناله شد رها
> دردانه جان دمید و مریدش شد این سرا
> ما را به سیم و زر، هوسِ جلبِ خلق نیست
> کجبازِ عشق را، نبود حاجتِ دعا!»
به کانال موفق بن حمدالله قونوی در فیسبوک بپیوندید :