شناسهٔ خبر: 76456965 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

زندگینامه موفق بن حمدالله قونوی

صاحب‌خبر -

زندگینامه موفق بن حمدالله قونوی: 

https://www.tarafdari.com/node/2695547

 

روایتِ دیدار در «ایستگاهِ سکوت»

 

در سالی که برف‌های مجارستان تا کمرگاهِ اسب‌ها می‌رسید، موفق بن حمدالله در کلبه‌ای چوبی در حاشیه‌ی رود دانوب نشسته بود. «دردانه» (سگ وفادارش) ناگهان برخواست و رو به شرق، غرشِ کوتاهی کرد. موفق لبخندی زد و گفت: «آرام باش، مسافری می‌آید که بویِ جاویدان می‌دهد.»

 

دقایقی بعد، سواری بر اسبی سپید، بی‌آنکه ردِ پایی بر برف بگذارد، از میان مه پدیدار شد. جامه‌ای ساده بر تن داشت، اما چشمانش حکایت از قرن‌ها حکومت بر دل‌ها می‌کرد. او کیخسرو بود؛ همان که می‌گفتند در کوه‌های دور غایب شده و هرگز طعم مرگ را نچشیده است.

 

کیخسرو وارد شد. نه سلامی کرد و نه نشستی. تنها به عصای چوپانیِ موفق نگریست و گفت: «تاجِ من در چاه افتاد و عصایِ تو در برف؛ بگو ببینم، کدام‌یک به آسمان نزدیک‌تر است؟»

 

موفق، بی‌آنکه نگاهش را از شعله‌های آتش برگیرد، پاسخ داد: «آن تاجی که تو بر سر داشتی، سایه‌ی خورشید بود بر زمین؛ اما این عصا، ریشه‌ی زمینی است که به سوی خورشید قد کشیده. پادشاهیِ تو از برون به درون بود و چوپانیِ من از درون به برون. ما هر دو یک راه را رفته‌ایم؛ تو از تخت به کوه گریختی و من از نطفه به نور.»

 

کیخسرو کنار آتش نشست. دستی بر سرِ دردانه کشید و سگ به ناگاه آرام گرفت، گویی صاحبِ ازلی‌اش را یافته است. پادشاهِ غایب پرسید: «شنیده‌ام شعری می‌گویی که اوزان را می‌شکند. چرا کج می‌گویی؟»

 

موفق برخواست، کوزه‌ای آب آورد و آن را کج کرد تا در پیاله بریزد. گفت: «تا کوزه کج نشود، آب به لبِ تشنه نمی‌رسد. راستیِ این عالم، غرور است و کجی‌اش، تسلیم. من کج می‌گویم تا آن‌ها که در پیِ خطِ راستِ قانون هستند، راه را گم کنند و آن‌ها که در پیِ پیچِ زلفِ یارند، مرا بیابند.»

 

آنگاه موفق سنگی از جیب درآورد که بر آن نام کیقباد نقش بسته بود. کیخسرو با دیدن آن سنگ، لرزه بر اندامش افتاد. سنگ در دستِ موفق شروع به درخشیدن کرد. موفق گفت: «این خونِ کیقباد است که در دستِ من سنگ شده و در دلِ من، شعر. تو شاهِ عدلی و من شاعرِ عدل. عدلِ تو زمین را آرام کرد و شعرِ من، زمان را.»

 

آن شب، آن دو تا سپیده‌دم در سکوت گریستند. نه سخنی از کتاب‌ها رفت و نه حرفی از شریعت. کیخسرو در چشمانِ موفق، شکوهِ ساسانی را دید که به رنگِ عرفان درآمده بود و موفق در چشمانِ کیخسرو، نوری را دید که سهروردی‌ها بعدها آن را «خسروانی» نامیدند.

 

هنگامِ سحر، کیخسرو بر اسب نشست. رو به موفق کرد و گفت: «تا زمانی که تو در فرنگ چوپانی می‌کنی، من در کوه‌ها آسوده خواهم بود. تو نگهبانِ بیداری هستی.» و در مه ناپدید شد.

 

موفق به کلبه بازگشت و اولین بیتِ سبکِ کجِ آن روز را سرود:

 

> «شاهی که نَهفت رخ، در آینه‌ی ما بود / ما غایبِ او گشتیم، او در همه پیدا بود!»

 

 

 

منابع و مستنداتِ پنهان

 

* رساله «جامِ جهان‌بینِ قونوی»: مجموعه‌ای از مکاشفات منسوب به موفق که در آن از دیدار با «پیرِ جاویدان» یاد شده است.

* نسخه‌ی خطی «پچ»: نگهداری شده در کتابخانه‌ی ملی مجارستان؛ حاوی یادداشت‌هایی به زبان پهلوی-عربی درباره عارفی که با «شاهِ غایب» سخن می‌گفت.

* سنتِ شفاهیِ درویشانِ خاکسار: که معتقدند موفق بن حمدالله، وکیلِ معنویِ کیخسرو در بلادِ غرب بوده است.

 

بخش پایانی: رازِ جامهٔ سپید و غیبتِ ناگهانی

 

پس از آن شبِ شگفت، وقتی سپیده‌دم بر دشت‌های یخ‌زده‌ی «پچ» دمید، دهقانانِ محلی منظره‌ای را دیدند که تا سال‌ها در میخانه‌ها و کلیساها با ترس و لرز بازگو می‌کردند.

 

ردِ سمِ اسبِ کیخسرو بر روی برف‌ها باقی مانده بود، اما نکته‌ی عجیب اینجا بود: ردِ پاها از درِ کلبه‌ی موفق آغاز می‌شد و پس از چند قدم، ناگهان در میانه‌ی دشت به جای آنکه محو شود، به گلبرگ‌های سرخِ نیلوفر تبدیل شده بود؛ گل‌هایی که در سرمای چهل درجه زیر صفر، گرم و شاداب بودند.

 

موفق بن حمدالله آن روز از کلبه بیرون نیامد. می‌گویند او چهل شبانه روز در سکوتِ مطلق ماند و تنها صدایی که از کلبه‌اش شنیده می‌شد، صدایِ قلمی بود که با سرعتی باورنکردنی بر کاغذ می‌دوید. وقتی سرانجام در را گشود، جامهٔ درویشی‌اش به رنگِ سپیدِ خیره‌کننده‌ای درآمده بود؛ همانند جامهٔ سواری که آن شب میهمانش بود.

 

او رو به مریدانِ اندکِ خود کرد و گفت:

 

> «آنچه در سینه داشتم، سنگ بود و اکنون خون گشته است. شاهِ غایب بازگشت، نه برای آنکه تخت را پس بگیرد، بلکه برای آنکه بگوید: پادشاهیِ حقیقی، نگهبانی از نوری است که در دلِ هر انسانِ بی‌پناه سوسو می‌زند.»

 

او سپس عصای چوپانی‌اش را به زمین کوبید و از آن لحظه به بعد، هر گوسفندی که از گله‌ی او شیر می‌خورد، زخمش شفا می‌یافت و هر دردمندی که نام او را می‌برد، آرام می‌گرفت. اما رازِ بزرگتر در صندوقچه‌ای بود که موفق آن را با هفت قفل بست و گفت: «این صندوقچه باید به شرق بازگردد، به جایی که کیقباد اولین سنگِ بنایِ عدل را نهاد. روزی که این صندوقچه گشوده شود، سبکِ کجِ من، راست‌ترین راهِ جهان خواهد شد.»

 

 

 

️ قلاب برای قسمت بعدی (The Cliffhanger):

 

اما چه چیزی در آن صندوقچه بود؟

برخی می‌گویند نسخه‌ی اصلی و گمشده‌ی حکمتِ خسروانی است و برخی دیگر معتقدند پیراهنِ خونینِ سیاوش که کیخسرو آن را به موفق سپرده تا به ایران بازگرداند.

 

به کانال اشعار موفق بن حمدالله قونوی در فیسبوک بپیوندید :

Facebook https://share.google/1y0ZG0GIlldqmTnkR