زندگینامه موفق بن حمدالله قونوی:
https://www.tarafdari.com/node/2695547
بخش اول (کیخسرو):
https://www.google.com/url?sa=t&sour...
پس از آنکه کیخسرو از کلبهی برفی ناپدید شد، «دردانه» (سگ موفق) تا چهل روز لب به آب و غذا نزد و چشمانش را از افقِ شرق برنگرفت. موفق بن حمدالله دریافت که این دیدار، تنها یک ملاقات نبوده، بلکه «بارِ امانتی» است که بر شانههای او سنگینی میکند. او عصای چوپانیاش را برداشت و به دردانه گفت: «برخیز، که سکونِ ما اکنون گناه است.»
### فصلِ «هفت گامِ کج» در مسیر دانوب
موفق به راه افتاد، اما نه بر جادههای مالرو، بلکه از میان رودخانه عبور میکرد، بیآنکه جامه اش خیس شود. در میانهی راه، بار دیگر کیخسرو را دید که اینبار در کالبد پیرمردی هیزمشکن ظاهر شده بود.
کیخسرو (هیزمشکن) پرسید: «ای موفق، به کجا میروی؟»
موفق گفت: «به دنبال آن نوری که در چشمانت جا گذاشتی.»
پیرمرد تبرش را زمین گذاشت و گفت: «اگر میخواهی با من بیایی، باید شرطی را بپذیری: هر چه دیدی، مپرس؛ حتی اگر دیدی که من ریشهی درختی را میزنم که سایهاش پناهِ یتیمان است. کلامِ تو، سدِّ راهِ کمالِ توست.»
حکایت اول: شکستنِ پیاله در ضیافتِ فقرا
آنها به روستایی رسیدند که مردمش از گرسنگی نایِ برخاستن نداشتند. پیرزنی تنها داراییاش که یک پیالهی سفالیِ عتیقه و پر از آبِ زلال بود را پیش آورد. کیخسرو به محض آنکه پیاله را گرفت، آن را بر سنگ کوبید و شکست. آب بر خاک ریخت و پیرزن گریست.
موفق لبانش را گزید و فریاد زد: «این چه عدلی است؟ پناهِ او را شکستی!»
کیخسرو نگاهی به او کرد و گفت: «مگر نگفتم کجیِ من، راستیِ محض است؟ در اعماقِ آن سفال، سمی پنهان بود که نیاکانش برای روزِ مبادا در گلِ آن سرشته بودند. من پیاله را شکستم تا جانِ پیرزن نلرزد. تو پوست را دیدی و من مغز را.»
حکایت دوم: جامه دریدن بر تنِ حاکمِ عادل
در شهری دیگر، حاکمی را دیدند که به عدل و داد مشهور بود و جامهای زربفت بر تن داشت. کیخسرو به سوی او رفت و با خنجری، جامه را از تنِ حاکم درید و او را در میان بازار عریان کرد. مردم شوریدند و بر کیخسرو سنگ زدند.
موفق اینبار تاب نیاورد و دستِ کیخسرو را گرفت: «این حاکم، پناهِ مردم است! چرا آبرویِ عدل را میبری؟»
کیخسرو لبخندی زد و گفت: «این جامه، بندی بود که شیطان بر روحِ او تنیده بود. او در خیالِ عدلِ خود غرق بود و از خدایِ عدل غافل. من جامه را دریدم تا او لرزشِ سرمایِ بینوایان را بر تنِ خود حس کند. اکنون او حاکمی است که با پوستش حکومت میکند، نه با پارچهاش.»
فصلِ تجلی: آینه در آینه
در انتهای مسیر، به غاری رسیدند که دیوارهایش از لعلِ سرخ بود. کیخسرو رو به موفق کرد و گفت: «اکنون وقتِ آن است که بدانی چرا من غایبم و تو چوپان. من پادشاهِ آن چیزی هستم که "بود" و تو فرستادهی آن چیزی هستی که "هست".»
کیخسرو سنگی را که نامِ کیقباد بر آن بود از دستِ موفق گرفت و آن را در دهانِ خود گذاشت. ناگهان تنِ کیخسرو مبدل به نوری شد که چشمِ موفق تابِ دیدنِ آن را نداشت. در آن لحظه، موفق نه کیخسرو را دید و نه خودش را؛ او تنها یک «رقصِ بیپایان» را دید که در آن، کوزهها میشکستند تا آب آزاد شود و جامهها دریده میشدند تا روح عریان گردد.
کیخسرو از میانِ نور ندا داد:
«ای موفق! سبکِ کجِ تو، تنها راهِ مستقیمِ این عالم است. برو و به مردم بگو که خدا در شکافِ پیالههای شکسته است، نه در سلامتِ سفالهای مغرور.»
موفق وقتی چشمانش را باز کرد، خود را تنها در ساحل دانوب یافت. دردانه کنارش ایستاده بود و بر روی شنها، این بیت نقش بسته بود:
> «در مذهبِ ما، راستیِ سرو، کجی است
> هر کس که نشد کج، به حقیقت نرسیدست!»
به کانال اشعار موفق بن حمدالله قونوی در فیسبوک بپیوندید: