امروز ناهار یه غذای ساده خوردم، ولی فکر کنم با این اوضاع گرونی دیگه خیلیم ساده نباشه و امروز لاکچری حساب بشه...
سیب زمینی و تخم مرغ پخته با کمی کره ی محلی و شلغم
بوی آن چنان وسوسه کننده ایی نداشت، ظاهرشم به اون صورت نبود که دلم بخواد ازش عکس بگیرم و استوری کنم
اما بعد این که خوردن رو شروع کردم ماجرا تازه شروع شد.
اکثر اوقاتی که که پیتزا می خوردم، همون لحظه خوشحال تر بودم و مزه ایی که داشت، اون حس لذت رو بیشتر بهم می داد، ولی چند ساعت بعد احساس می کردم خیلی سنگین شدم، نه خوابم می برد نه انرژی آنچنانی داشتم، فقط می دونستم شکمم پره ولی راضی کننده نیست
این بار فرق داشت، با اینکه غذا ساده بود ولی بعدش نه احساس سنگینی می کردم نه بی حالی، بدنم ساکت و آروم بود، ذهنم هم همینطور، انگاری غذا فقط اون روز کارش این بود که من سیر بشم نه این که تمام روز با سنگینی شکم و بی حالی درگیرم کنه...
این تجربه باعث شد به این فکر کنم که، همیشه مسئله این نیست که چه چیزی خوشمزه تر هست؛ بعضی موقع ها باید از خودم بپرسم: اون چیزی که میخورم بعدش چه حسی بهم دست می ده؟!
حالا نه پیتزا رو می گم بد هست، نه غذای ساده هم که بخواد معجزه کنه
ولی بدنم میتونه با من صادق تر از ذائقه ام حرف بزنه؛ فقط کافیه که بهش گوش بدم