شناسهٔ خبر: 75674914 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

«خردورزی در متن تاریخ» در گفت‌وگو با میلاد نوری؛

امیدواری؛ ویژگی عقلِ بحران‌زده

نوری معتقد است: سنت اگر زنده باشد، باید توان بازآفرینی داشته باشد؛ باید با پرسش‌های زمانه روبه‌رو شود، نه از آن بگریزد. بازتولید سنت یعنی ادامه گفت‌وگویی که هر نسل سهم خود را در آن پیدا می‌کند و بر آن می‌افزاید. در «خردورزی در متن تاریخ» کوشیده‌ام نشان دهم سنت، گذشته‌ای بسته نیست بلکه میدان پویای تأمل و پاسخ‌گویی است.

صاحب‌خبر -

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: در روزگار پرآشوبی که انسان ایرانی میان روایت‌های فرسوده‌ی سنت و روایت‌های ناتمام مدرنیته سرگردان است، کتاب «خردورزی در متن تاریخ؛ بینش و کنش به روایت مک‌اینتایر»، تلاشی است برای بازخوانی نسبت عقل، اخلاق و روایت در بستر بحران‌های تاریخی ما. در این اثر، نویسنده با تکیه بر اندیشه السدیر مک‌اینتایر، از فروپاشی عقل مدرن و ناتوانی در بازسازی معنا سخن می‌گوید و خواننده را به تأملی تازه درباره سنت، فضیلت و خردورزی در مسیر تاریخ فرامی‌خواند. با توجه به این موضوع که این کتاب می‌کوشد از دل فلسفه مک‌اینتایر راهی برای فهم وضعیت ایرانی بیابد، به سراغ مولف کتاب میلاد نوری پژوهشگر فلسفه و مترجم رفتم تا درباره این اثر و پرسش‌های بنیادین آن با او گفت‌وگو کنم:

***

شما در بخشی از کتاب، بحران معرفت‌شناختیِ مک‌اینتایر را مبنای داوری درباب وضعیت انسان ایرانی و زیست‌جهان او ساخته‌اید؛ انسانی که میان سنت و روایت مدرن از «هستی» و «زندگی» سرگردان مانده است. به نظر شما، آیا این بحران در ایران امروز بیشتر ریشه در ناتوانی ما در روایت‌گری دارد یا در ناتوانی در شناخت سنتی که سرگذشت ماست؟

به نظرم بحران‌هایی که بینش و کنش انسانِ ایرانی و زیست‌جهان او را به چالش می‌کشند، شبیه به گره‌های دولایه عمل می‌کنند. از یک طرف، ما سنت‌مان را درست نمی‌شناسیم؛ نگاه تاریخی به آن نداریم؛ منطق درونی‌اش را نمی‌فهمیم، دگرگونی‌هایی که در طول زمان داشته را جدی نمی‌گیریم و به آن چونان میراثی بدون تاریخ می‌نگریم. از طرف دیگر، حتی وقتی می‌کوشیم به چنین شناختی دست یابیم، ناتوان از آن هستیم که این شناخت را به قالبِ یک روایت تاریخی درآوریم که بگوید چرا و چگونه ما با آن سنّت و با آن تاریخِ زیسته به این وضعیت رسیده‌ایم.

ما هنوز عقلِ روایت‌گر نداریم و ناتوان از آن هستیم که قصه تاریخی خردورزی‌های فرهنگی و تمدّنی‌مان را بازگو کنیم. این عجز از روایت‌گری نیز باعث می‌شود «سنّت» را شبیه به یک شیء بی‌جان بفهمیم که باید در موزه‌ها از آن مراقبت کرد. ما از آن استفاده نمی‌کنیم مباد که هنگام استفاده بشکند و نابود شود. بدین‌سبب، ما نه در سنت زیستۀ تاریخی‌مان خانه داریم، نه می‌توانیم نقشی در روایتِ مدرن از هستی و زندگی ایفا کنیم. این سرگردانی از تعارض ذاتی سنّت و مدرنیته ناشی نمی‌شود، بلکه از ناتوانی ما در بازروایت‌گری و بازخوانی ناشی می‌شود. وقتی رشتۀ روایت‌گری پاره می‌شود، آدم‌ها دچار بحران می‌شوند؛ از همان جنس بحران‌هایی که مک‌اینتایر در مقالۀ «بحران معرفت‌شناختی، روایت دراماتیک و فلسفه علم» بدان پرداخته است. من در مقدمه تألیفی کتابِ «خردورزی در متنِ تاریخ» تلاش کردم، روایتی از جهان مدرن با تمام فرازونشیب‌های آن عرضه دارم تا فهم دوران معاصر را آسان‌تر سازم؛ همچنین در ضمیمه کتاب که به بحران‌های بینش و کنش در زیست‌جهان ایرانی می‌پردازد، کوشیدم بدون تقدیس گذشته و بدون شرم از بازگویی‌اش، روایتی پیش نهم که بگوید چه شد که این‌گونه شد.

مک‌اینتایر تأکید می‌کند که سنت زنده است و می‌تواند خود را بازتفسیر کند. اما در فرهنگ ما، سنت اغلب با ایستایی و تقدس فهمیده می‌شود. شما در کتاب‌تان، سنت را نه میراثی خشک، بلکه بستر عقلانیت تاریخی معرفی کرده‌اید. چطور می‌شود سنت را حفظ کرد، بی‌آنکه در دام محافظه‌کاری افتاد؟

این پرسش بسیار مهم است؛ چون دقیقاً نقطۀ حساسی است که اندیشه با بیم و امید همراه می‌شود. در پاسخ به این پرسش است که شیوۀ مواجهۀ ما با سنت، سمت‌وسوی خود را پیدا خواهد کرد. تا کنون چنین بوده است که سنت یا بدل به یک امری مقدس شده که نباید به آن دست زد، یا چیزکی منسوخ شمرده شده که باید آن را دور ریخت. هر یک از این دو رویکرد نیز طرفدارانی داشته‌اند که در ناکارآمدسازی سنّت با هم مشارکت می‌کنند. اوّلی با تقدیس سنّت آن را به امری غیرقابلِ نفوذ بدل می‌سازد، درحالی‌که وجود تاریخی‌اش گواهی بر عبور از سنّت است. دومی سنّت را دور می‌ریزد درحالی‌که زبان و اندیشه‌اش را وامدار آن است. دراین‌میان، سنت اگر زنده باشد، باید بتواند خودش را بازتولید کند؛ یعنی در برابر پرسش‌های جدید، پاسخ‌های تازه بدهد، بی‌آن‌که خودش را چونان یک هستۀ سخت و غیرقابل‌نفوذ نمودار سازد.

امیدواری؛ ویژگی عقلِ بحران‌زده

«خردورزی در متنِ تاریخ» با الهام از مک‌اینتایر، نشان می‌دهد که چگونه ایران و جهان سرگذشتی داشته‌اند که می‌باید در یک افق یکپارچه به آن اندیشید. برای اینکه در دام محافظه‌کاری نیافتیم، باید سنت را نه به‌عنوان مجموعه‌ای از احکام غیرتاریخی، بلکه به‌عنوان یک گفت‌وگوی تاریخی بنگریم. سنت، دستآورد تجربۀ زیسته‌ای است که در طول زمان شکل گرفته و به این‌جا و اکنون انجامیده است؛ اما این تجربه، اگر نتواند با زمان حال گفت‌وگو کند، تبدیل به خاطره‌ای بی‌اثر می‌شود. ما باید با خوداندیشی تاریخی، به بازروایت سنّت بپردازیم و از تکرار آن بپرهیزیم. محافظه‌کاری بیشتر به نوعی نوستالژی‌گرایی فرهنگی شبیه است. باید سنّت را واسازی کنیم، امکان‌های نو از آن بیرون کشیم و بدون دورریختن آن، راهی نو بیابیم. مک‌اینتایر کوشیده است نشان دهد که «سنّت» افقِ عقلانیت است، البته اگر بتوان آن را در روایتی زنده بازگو کرد. دراین‌صورت، سنت نه مانع نوآوری و نه تضمین حقیقت است؛ بلکه زمینه‌ای است که در آن، عقل می‌تواند خودش را بیازماید و اصلاح کند.

در مقاله‌ای که از مک‌اینتایر ترجمه کرده‌اید، او با بازخوانی ماجرا هملت، نشان می‌دهد که عنصر «روایت دراماتیک» می‌تواند راهی برای رهایی از بن‌بست‌های خردورزی پیش نهد. به ما بگویید که روایت‌گری چه نسبتی با خردورزی دارد؟ آیا می‌توان گفت انسان امروزین، پیش از آن‌که دچار بحران عقل باشد، دچار بحران روایت شده است؟

به نکته مهمی اشاره کردید. ما اغلب بحران را در سطح عقلانیت می‌بینیم؛ یعنی فکر می‌کنیم مردم نمی‌توانند درست فکر کنند یا درست استدلال کنند یا درست تصمیم بگیرند. اما تمام مسئله این است که ایشان نمی‌توانند چنین کنند، زیرا روایتی ندارند که «درستی» یا «نادرستی» را نشان دهد. بدین‌سبب، بحران «خردورزی» اغلب ریشه در بحران «روایت‌گری» دارد. وقتی آدم‌ها نمی‌دانند که داستان زندگی‌شان چیست، عقل‌شان هم بی‌سمت‌وسو می‌شود. اما چرا مک‌اینتایر از «روایت دراماتیک» حرف می‌زند؟ زیرا روایت باید چنان باشد که کنش‌ها در آن معنا پیدا می‌کنند، شخصیت‌ها رشد کنند و مسیر زندگی قابل فهم شود. این نوع روایت، ضرورتِ زندگی عقلانی است. ما باید بتوانیم زندگی و تجربه‌های زیستۀ خودمان را روایت کنیم. بی‌روایت‌بودن، باعث می‌شود عقل ناکارآمد شود و درحالی‌که همگان می‌توانند بحران را احساس کنند، کسی نتواند راهکاری بیابد. برای داشتنِ راهکار، نخست باید «روایت» داشت.

مک‌اینتایر بر این باور است که مفاهیم اخلاقی در جهان مدرن تهی از معنا شده‌اند و اخلاق بدون سنت‌های تاریخی نمی‌تواند زنده بماند. از نگاه شما، اگر اخلاق در نسبت با سنت معنا می‌یابد، در جامعه‌ای چندپاره و بحران‌زده مثل ایران، کدام سنت اخلاقی هنوز زنده است و توان ترمیم دارد؟

در جامعه ما، خیلی از سنت‌های اخلاقِ رسمی فرسوده شده‌اند یا اعتماد عمومی به آن‌ها از بین رفته است. الگوهای تحمیلی به‌سبب ناسازگاری با «آزادی» و «آگاهی» فردی شکست خورده‌اند؛ اندیشۀ فقهی در عمل دچار فقر و ناتوانی شده است؛ شور و شوق عرفانی با الزامات زندگانی مدرن همسویی ندارد؛ اندیشۀ لیبرالیستی بی‌آن‌که جای پایی در زیست‌جهان ایرانی داشته باشد، به‌شکلی فراگیر دشواری‌های بسیار در مراقبت از فرد و جامعه و طبیعت رقم زده و با مسائل خودش دست‌به‌گریبان است؛ سوسیالیسم در واقعیت، شکست‌های سختی خورده و چندان اعتباری ندارد. اما من همچنان فکر می‌کنم، که مردمان ایران با فرهنگ کهن‌شان تحفه‌ای دارند که به خودشان و به جهانیان پیشکش کنند. آیین‌هایی ایران باستان و اسلام ایرانی‌شده‌ای که از این آیین‌ها الگو می‌گیرد. پاسداشتِ طبیعت، حرمت نان و انسان، ارجمندی دوستی و همصبحتی، پروامندی و دلسوزی نسبت به جانداران، ستایش راستی و ارزش رهایی، مروت با دوستان، مدارا با دشمنان؛ این‌ها هنوز هم جزو میراث پرشکوه اخلاق ایرانی‌اند که از روزگار فریدون تا حال حاضر از آسیب روزگار برکنار مانده‌اند.

این‌ها اگر امروزه به کنجی خزیده‌اند و همچون شراب محتسب‌دیده‌اند، بدان خاطر است که سوژه ایرانی آن‌ها را و در واقع خودش را گم کرده است و ناتوان از روایت‌سازی عقلانی است. این‌ها در تاریکی شب، چون ستارگانی درخشان‌اند که روزی همچون خورشید گرما خواهند بخشید. این گوهرهای درخشان نه‌تنها کارآمدند، بلکه در تاریخ خردورزی ایرانی ریشه دارند و می‌توانند راه آینده را نیز روشن کنند. البته همچنان نباید این‌ها را از بالا تحمیل کرد؛ امور تحمیل‌شده محکوم به نابودی‌اند. تنها اگر با خوداندیشی، خردورزی و روایت‌گری بتوانیم مانع‌های سیاسی و اجتماعی را به مرور برطرف سازیم و از بند سنّت محافظه‌کار تنگ‌نظر رهایی یابیم، این‌ها دوباره از درون خودِ فرهنگ خواهند جوشید. اخلاق باید از دل زندگی واقعی مردم سربرآورد. اخلاقی که در گفت‌وگو، در مشارکت، در مراقبت از دیگری شکل می‌گیرد، می‌تواند دوباره اعتماد بسازد. اما برای این‌که چنین شود، نخست باید بتوانیم خودمان را از نو روایت کنیم. اگرچه تلاش من در ضمیمۀ مربوط به زیست‌جهان ایرانی بیشتر سلبی بوده و کوشیده‌ام گره‌های کور را نشان دهم، اما این بدان معنا نبوده است که به گریزگاه‌ها آگاهی نداشته‌ام. بااین‌حال، این گریزگاه‌ها به کار نخواهند آمد اگر نخست به خودآگاهی نرسیم و روایتی از تیره‌روزی‌های تاریخی‌مان فراهم نیاوریم.

در بخشی از کتاب، از جماعت‌گرایی سخن می‌گویید. در زمانه‌ای که فردگرایی نهادینه شده و کنش جمعی اغلب به بی‌اعتمادی می‌انجامد، چطور می‌توان دوباره میان «من» و «ما» پیوند واقعی برقرار کرد؟ آیا جماعت‌گرایی به‌راستی نسخه‌ای برای برون‌رفت از بحران‌های فرهنگی ماست یا صرفاً ایده‌ای فلسفی است؟

به‌زعم من، «جماعت‌گرایی» فقط یک ایدۀ فلسفی نیست؛ بلکه ضرورتی اجتماعی است که در برخی زمینه‌ها کم‌تر و در برخی زمینه‌ها بیشتر احساس می‌شود. وقتی پیوندهای جمعی سست شده‌اند، وقتی آدم‌ها به هم اعتماد ندارند، وقتی مردمان همکاری نمی‌کنند و احساس تعلق جمعی ندارند؛ زندگی فردی نیز بسیار دشوار و خالی از حس امنیت خواهد بود. این وضعیت، نه فقط از نظر اخلاقی، بلکه از نظر سیاسی و فرهنگی هم خطرناک است. در این میان، باید پیوندِ «من» و «ما» را بازسازی کرد و برای این منظور، باید از تجربه‌های کوچک شروع کرد. گروه‌های محلی، انجمن‌های فرهنگی و همکاری‌های داوطلبانه می‌توانند امیدبخش باشند. آن‌قدر فردگرایی را تبلیغ کرده‌اند که آدم‌ها حس خوبی به واژۀ «جماعت‌باوری» ندارند؛ اما در واقع، جماعت‌باوری این معنای امیدبخش را دارد که آدم‌ها می‌توانند و می‌باید در کنار هم، برای زندگی مشترک تلاش کنند. بخواهیم یا نخواهیم، زندگی انسانی لاجرم جمعی است. با نظر به سرگذشت انسان‌ها، «ما» نه یک شعار انتزاعی، بلکه تجربه‌ای زیسته است که گریزی از آن نیست. اصرار بیش از اندازه بر فردباوری است که مشکل‌ساز می‌شود. وقتی افراد جز به ضرورت با هم سخن نمی‌گویند، مسائل جمعی غیر قابلِ حل رقم خواهد خورد. جماعت‌گرایی یعنی بازگشت به کنش‌های جمعیِ معنادار تا آدم‌ها دوباره احساس کنند که بخشی از یک کل و نه جزیره‌های جدا از هم‌اند. این مفهوم، اگر درست فهمیده شود، می‌تواند راهی برای ترمیم شکاف‌های اجتماعی باشد.

مک اینتایر حتی شک دکارتی را درون یک سنت تاریخی تفسیر می‌کند. این دیدگاه، بسیاری از مبانی مدرنیته و عقلانیت علمی و تکنیکی تأسیس‌شده توسط او را زیر سوال می‌برد. شما که این مقاله را ترجمه و تفسیر کرده‌اید، فکر می‌کنید این نگاه تا چه میزان می‌تواند با علم و فلسفۀ امروز سازگار باشد و باروری مشارکتی آن‌ها را ضمانت می‌کند؟

این نگاه مک‌اینتایر خیلی جسورانه است. اینکه حتی شک دکارتی را هم درون یک سنت تاریخی ببینیم، یعنی بپذیریم که هیچ اندیشه‌ای در خلأ شکل نمی‌گیرد. حتی وقتی کسی می‌خواهد از همه‌چیز فاصله بگیرد، باز دارد از دل یک زمینۀ فکری و فرهنگی حرف می‌زند. این دیدگاه، به‌نظرم می‌تواند علم و فلسفۀ امروز را از توهم بی‌ریشگی بیرون بیاورد بدون آن‌که حرکت علمی و تکنیکی را نفی کند. دستآورد این نگاه، برای علم و تکنیک، این است که پروای زیست‌جهان خود را داشته باشند. در فضای امروز، افراد در آزمایشگاه، در اتاق کار، در مکانی گسیخته از همه‌جا و همه‌کس خلاقیت به خرج می‌دهند و فردیت خود را به ظهور می‌رسانند؛ برای همین، دستآوردهای‌شان گاه نه‌تنها سودی ندارد، بلکه برای زندگانی تاریخی بشر نیز آسیب‌زاست. نسل‌های گسسته و بی‌ریشه در این فضا تربیت می‌شوند که نه می‌دانند چه می‌خواهند و نه می‌دانند چه می‌کنند. مک‌اینتایر نشان می‌دهد که حتی علم و تکنیک هم تاریخی دارند که نمی‌توانند آن را انکار کنند و باید شیوه‌های خود را در متنِ این تاریخ‌مندی تعریف کنند. بنابراین، عقلانیت، حتی در مدرن‌ترین و علمی‌ترین شکل آن، نیاز به روایتِ تاریخی دارد. اگر این را بپذیریم، می‌توانیم علم و فلسفه را به‌جای تقابل، وارد گفت‌وگویی سازنده کنیم؛ گفت‌وگویی که هم به گذشته گوش می‌دهد، هم به آینده چشم دارد.

کتاب شما با نقد تاریخ زیستۀ ایرانیان به پایان می‌رسد، ولی همچنان امید می‌بخشد که زیست‌جهان ایرانی با تمام تجربه‌های زیسته‌اش، می‌تواند همچون ققنوس از خاکستر سوخته‌اش سر برآورد. آیا «خردورزی در متن تاریخ» با «امیدواری» گره خورده است؟ آیا می‌شود در دل بحران‌ها، امیدی به «امیدواری» داشت؟

اگر بخواهم خیلی ساده بگویم: بله، می‌شود. اصلاً مگر می‌شود بیرون از بحران‌ها هم «امید» داشت. امیدواری ویژگی عقلِ بحران‌زده است که می‌خواهد روایتی از آینده به دست دهد. اگر این روایت از گذشته گسسته باشد، رؤیاپردازی و آرزواندیشی است؛ اما اگر ریشه در گذشته داشته باشد و با تلاش برای خوداندیشی و خودانتقادی همراه باشد، «امیدواری» می‌سازد. بنابراین، «امید» از دل خود بحران می‌جوشد. وقتی آدمی بفهمد که در کجای تاریخ ایستاده و چه سرگذشتی داشته، آن‌گاه می‌تواند راهی برای آینده بیابد. «خردورزی در متن تاریخ» یعنی این‌که با خودآگاهی، با روایت‌گری، با بازاندیشی، از دل تاریکی‌ها نوری بسازیم و راهی به رهایی بیابیم. امید نه در گذشته‌پرستی و نه در گذشته‌ستیزی است؛ امید در بازروایت گذشته و مواجهۀ خردمندانه با اکنون برای کنش‌گری در آینده و فائق‌آمدن بر بحران‌هاست.