به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین نابغه بیهمتای عالم سینمای جهان، سالها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را میگذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیشنگارش شرححال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگینامهنوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش بیستوهفتم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ بیستوهشتم مهر ۱۳۴۳ (ترجمه حسامالدین امامی) میخوانید:
«آلف ریوز» مدیر قسمت آمریکایی کمپانی «کارنو» به انگلستان برگشته بود و شایع بود که وی در جستوجوی کمدین توانایی است تا او را همراه خود به آمریکا ببرد.
از شبی که در تالار موزیک «آکسفورد» شکست خوردم همچنان در این فکر بودم که به آمریکا بروم، و این موضوع نهتنها به خاطر هیجان و حادثهجویی بلکه بدین علت بود که برای من معنی اعاده امیدهای از دست رفته را داشت و نیز سرآغاز زندگی جدیدی در سرزمینی تازه بود.
خوشبختانه نمایش «اکسیتیک» که در آن نقش کمدین اول را داشتم در «برمینگهام» با موفقیت ادامه داشت و هنگامی که در آنجا «ریوز» به ما پیوست نهایت هنرنمایی را از خود نشان دادم. بالنتیجه «ریوز» به کارنو تلگراف کرد که کمدینی را که برای آمریکا میخواسته پیدا کرده است؛ ولی «کارنو» نقشههای دیگری برای من داشت. این حقیقت دردناک تا چند هفته مرا سخت دستخوش تردید کرد. سرانجام «کارنو» نسبت به نمایشی به نام «وو-ووز» علاقمند شد. نمایشی مسخرهآمیز درباره وارد کردن عضوی به یک جمعیت مخفی بود. به نظر من و «ریوز» نمایش مزبور چرند و مزخرف و عاری از هر هنری بود. ولی «کارنو» سخت بدان دلبسته بود و عقیده داشت که آمریکا پر از جمعیتهای مخفی است و نمایش مسخرهآمیزی در این باره با موفقیت فراوانی در آن دیار روبهرو خواهد شد.
با منتهای هیجان و مسرت دریافتم که «کارنو» مرا برای ایفای نقش اصلی «وو-ووز» و رفتن به آمریکا انتخاب کرده است. رفتن به آمریکا فرصتی بود که بدان احتیاج داشتم.
در انگلستان احساس میکردم که به آخرین حد پیشرفتم رسیدهام، به علاوه موقعیتهایی که در اختیارم بود محدود بود.
با سابقه تحصیلی ناچیزی که داشتم اگر در مقام کمدین «تالار موزیک» توفقی نمییافتم راه دیگری جز کارهای چاکرانه نداشتم.
در آمریکا دورنمای درخشانتری در انتظار من بود. شب قبل از عزیمت به آمریکا در اطراف «وستاند» لندن به راه افتادم. در نقاط مختلف نظیر «میدان لیتسر»، «خیابان کاونتری» و «مالاندپیکادیلی» با حزن و اشتیاقی وافر توقف میکردم، زیرا میدانستم که آخرین باری است که در لندن هستم. چون تصمیم گرفته بودم برای همیشه در آمریکا ساکن شوم.
تا ساعت ۲ بعد از نصف شب کارم قدم زدن بود، موسیقی حسرتبار خیابانهای خالی و خاموش را در قلبم زمزمه میکردم و از وداع نفرت داشتم.
ساعت ۶ صبح از خواب برخاستم و با آنکه مانعی نداشت «سیدنی» برادرم را بیدار کنم معهذا یادداشتی بدین مضمون روی میز گذاشتم و رفتم: «رفتم به آمریکا، به تو نامه مینویسم. برادرت چارلی»
به سوی غرب
بالاخره ساعت ده روز یکشنبهای وارد نیویورک شدیم. وقتی که در میدان «تایمز» از تراموا پیاده شدیم وضع تا اندازهای نومیدکننده بود. در خیابان و پیادهرو روزنامهها بدین سوی و آن سوی پراکنده بود. «برودوی» مثل زنی شلخته بود که از بستر برخاسته باشد. تقریبا هر گوشه خیابان بساط واکسزنی پیدا بود و مردم در حالی که آستینهایشان را بالا زده و بهراحتی در صندلی بلند واکسزنی نشسته بودند کفشهایشان را واکس میزدند. به نظر آدم چنین میآمد که این مردم به تکمیل توالت خود در خیابانها مشغولاند.
بسیاری از آنها به نظر بیگانه میآمدند. بیهدف در کنار خیابانها ایستاده بودند و مثل این بود که همان لحظه از قطار پیاده شده و در انتظار قطار بعدی وقتگذرانی میکردند.
این نیویورک بود. شهری حادثهخیز، گیجکننده و تا حدی ترسناک! پاریس در نظر من آشناتر و دوستانهتر بود، با وجودی که زبان فرانسه نمیدانستم، پاریس با تمام خیابانهایش و بیستروها و کافههای بیرونیاش مرا خوشامد میگفت؛ اما نیویورک اصولا مرکز امور بزرگ بود. آسمانخراشهای مرتفع به طور بیرحمانهای مغرور به نظر میرسید و بهراحتی و آسایش مردم معمولی کمتر توجهی داشت.
در بارهای بزرگ هم جز لوله برنجی درازی که پا را بر آن میگذاشتند جایی برای نشستن مشتریان وجود نداشت.
اماکنی که مردم برای صرف خوراک بدانجا میرفتند هرچند تمیز و از سنگ مرمر سپید پرداخته بود معهذا سرد و مثل درمانگاه به نظر میرسد.
ادامه دارد...
۲۵۹
