شناسهٔ خبر: 75304242 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

دوشنبه‌ها با شاهنامه - ۵۴

پایان پادشاهی اسکندر

خراسان‌رضوی - اسکندر وقتی مرگ را به خود نزدیک می‌بیند سفارش‌های لازم و وصیت‌های کاربردی را به مادر می‌کند و برای بعد خود جانشین تعیین می‌کند.

صاحب‌خبر -

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت پنجاه و سوم تا آنجا گفتیم که اسکندر به سوی بابل لشکرکشی می‌کند و بابل را فتح می‌کند، در مسیر راه اسکندر از شگفتی‌ها و عجایب و مردان دانا می‌آموزد به همین جهت در ادبیات پارسی لقب دانا به خود گرفته است، شهریاری که سن او به چهل سال نمی‌رسد و از دنیا می‌رود اما با همین سن کم لقب دانا به خود می‌گیرد زیرا در مسیر لشکرکشی هم از آموزش و کسب دانش دست بردار نیست:

سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه
بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید
به سر بر یکی ابر تاریک بود
به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
به جایی بروبر ندیدند راه
فروماند از راه شاه و سپاه
گذشتند بر کوه خارا به رنج
وزو خیره شد مرد باریک سنج
ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان‌آفرین را همی خواندند

سرانجام اسکندر در می‌یابد که مرگ او نزدیک است:
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد

بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان

که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم

اسکندر مرگ را نزدیک می‌بیند، اما نگران رم و وطن خود است، از فیلسوف دانا کمک می‌خواهد و به او فرمان می‌دهد که همه خاندان کیانی را به درگاه اسکندر ببرند:

چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
هم‌انگه سطالیس را نامه کرد

هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان

همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند

چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد به دو نیم

هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد

که آن نامهٔ شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید

ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز

بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار

همه مرگ راییم تا زنده‌ایم
به بیچارگی در سرافگنده‌ایم

نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد

بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز

و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیش‌گاه

ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی هم‌چنین

به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت

هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان

بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان

سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری

به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان

یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه

سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم

نکته مهم در این قسمت این است که با مرور ابیات بالا در می‌یابیم که شهریاران از نصیحت دانایان قوم بی‌نیاز نیستند، اسکندر دانا نیز با ارسطالیس حکیم مشورت می‌کند و حکیم یونانی اسکندر را به حفظ جان و ناموس خاندان کیانی و عدم خون‌ریزی فرا می‌خواند و می‌گوید بهتر است خاندان کیانی را گردهم‌آوری و در واقع از کیانیان سدی درست کنی که در هنگام حمله به رم بتوانی از وجود آنان بهره ببرید.

نقش دانایان در حکومت نقشی بزرگ و غیرقابل انکاری است، همین دانایان اندیشمند هستند که حاکمان را پند و نصیحت داده و آنان را از ظلم به زیردستان باز می‌دارند؛ کشوری در عرصه جهانی پیشتاز است که از فرهیختگان و دانایان خود بتواند بیشترین بهره را برده و بر مدار آگاهی و استفاده از خردجمعی دانایان حکومت نماید، تلاش فردوسی در شاهنامه نشان دادن نقطه قوت دانایی است زیرا فردوسی اعتقاد دارد که دانایی مساوی با توانایی است، پس اسکندر از اندیشه‌های ارسطالیس خوب سود می برد:

سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت

بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر

بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند

یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی

بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام

همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید

یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب

سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد

ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه

به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت

ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند

ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیک‌بخت

ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت

هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن

ستاره‌شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه

تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست

سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر

پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه

ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود

گفتیم که در داستان اسکندر بارها به عجایب شگفت‌انگیز بر خورد می‌کنیم در اینجا کودکی به دنیا آمده که از نظر خلقت شگفت‌انگیز است:

سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد

کودکی با این چنین خلقتی عجیب به دنیا آمده و اسکندر از ستاره‌شماران یاری می‌خواهد و آنان از راز چنین خلقتی شگفت پرده بر می‌دارند و پایان عمر و شاهنشاهی اسکندر را اعلام می‌کنند و اسکندر که شهریاری دانا است با خود می‌گوید:

سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست

مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود

نکته دیگر نگاه فردوسی حکیم به مرگ است، فردوسی معتقد به جهان دیگر است و معتقد است:

همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان

فردوسی بارها در پایان داستان‌ها یا حتی برائت استهلال (نیک آغازی) داستان‌های شاهنامه به مرگ اشاره داشته است یکی از بهترین نمونه‌ها شروع داستان رستم و سهراب است:

اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای
ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست

از همه خوانندگان عزیز تقاضا دارم این ابیات آغازین داستان رستم و سهراب را با نگاهی اندیشمندانه و خردمندانه بخوانند تا با اندیشه‌های فردوسی بزرگ در باره مرگ بیشتر آشنا شوند. اما ادامه کار اسکندر این گونه است که وقتی او از پایان عمر خود آگاه می‌شود به مادر نامه می‌نویسد:

به بابل هم‌ان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند

دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند

به مادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت

ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو

هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد

باز می بینیم که همان نگاه فردوسی به مرگ این بار از زبان همان اسکندر دانایی که فرزند داریوش است و برادر دارا و از طرف نژاد پدری ایرانی است، چگونه ما را به اندیشه‌های خود فردوسی در شاهنامه رهنمون می‌سازد:

بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم

نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو

هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان

سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری

همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم

مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید

به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار

گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر

نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم

وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس


تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من

دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند

ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه

همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر

به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان

من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ

اسکندر سفارشات لازم و وصیت‌های کاربردی را به مادر می‌کند و برای بعد خود جانشین تعیین می‌کند، اینکه این وصیت‌ها را به مادر کرده در نوع خود جالب است شاید علتش این باشد که از نژاد پدری دلِ خوشی ندارد و مادر را برای نجات و ادامه مسیر شهریاری کشور رم شایسته‌تر می‌داند و آن گاه به مراسم دفن خود اشاره مستقیم می‌کند:

نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند

ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من

در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر

نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین

ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان

تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد

ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین

بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود

به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان

نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس

روانم روان ترا بی‌گمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان

شکیبایی از مهر نامی‌تر است
سبکسر بود هرک او کهتر است

ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه

بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دست‌رس

نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته‌روان

چه زیبا و آگاهانه مادر را به مهر می‌نوازد و مادر به صبوری و شکیبایی فرا می‌خواند و از مادر خواهش آرامش و بخشش می‌کند، از مادر که نماد مهر و محبت است می‌خواهد هم اسکندر را ببخشد و هم از مال و اموال به مردم بخشش کند. خردمندی همانند اسکندر می‌داند که اساس شهریاری و راضی کردن مردمان بخشش و داد و دهش شهریاری است.