شناسهٔ خبر: 74569598 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

ماجرای یک سرقت و همه چالش‌های بعد از آن / نُه ماه دویدن تا نقطه صفر!

«سجاد! خیلی دفتر شلوغه! بیا، ببین چی شده!» این تلفن در صبح روز اول خرداد نود و چهار، شروع اتفاق‌های تازه زندگی من بود. سریع خودم را رساندم، بالا رفتم و یک‌یکِ شش‌ اتاقِ دفتر را نگاه کردم. انگار یکی اثاث‌کشی کرده همه‌چیز را با خودش برده باشد...

صاحب‌خبر -

«سجاد! خیلی دفتر شلوغه! بیا، ببین چی شده!» این تلفن در صبح روز اول خرداد نود و چهار، شروع اتفاق‌های تازه زندگی من بود. سریع خودم را رساندم، بالا رفتم و یک‌یکِ شش‌ اتاقِ دفتر را نگاه کردم. انگار یکی اثاث‌کشی کرده و به جز میز و صندلی‌ها همه‌چیز را با خودش برده باشد. همه‌چیز؛ کامپیوترها، هاردها، دوربین‌ها، نورها. همه چیزهایی که تا آن‌موقعِ عمرمان توانسته بودیم جمع کنیم و بخریم.
دنیا روی سرم خراب شد. به خودم گفتم: «نتیجه زحمات چند ساله‌ت از بین رفت... برگشتی به نقطه صفر!». می‌خواستم بنشینم و زار زار گریه کنم، ولی از بچه‌های دفتر خجالت می‌کشیدم.
تا شب، فقط به پیگیری دوربین‌های محل و گزارش کلانتری گذشت. بعد هم از شدت ناراحتی و خستگی، فقط دوست داشتم برسم خانه و زودتر بخوابم.
سه ماهه منتهی به آن اتفاق، روزهای خوبی بود برایم. تازه عقد کرده بودیم. توانسته بودم دفتر را تجهیز کنم و آتلیه‌اش را راه بیندازم. قراردادهای کاریِ خوبی بسته بودیم. اما اتفاقِ آن روز می‌توانست همه‌چیز را خراب کند.
صبح که بلند شدم، تهِ عالم پوچی بودم؛ پر از پرسشِ اینکه "چرا باید چند سال تلاشم، یک‌شبه نیست می‌شد؟!" فقط بلند شدم و آمدم حرم. این‌قدر یادم هست که تا رسیدم، بغضم ترکید و چند ساعت بی‌آنکه متوجهِ بقیه آدم‌های صحن باشم، گریه کردم. حال عجیبی بود. بعد نذر کردم که هفت روز بیایم و دعا کنم؛ شاید دری باز شود.
کارِ هر روزم شده بود. اول صبح می‌آمدم حرم و تازه بعدش می‌افتادم توی دل چالش‌هایی که نو به نو می‌رسیدند. مشتری‌ها زنگ می‌زدند و پیگیر فایل‌ پوسترها، کاتالوگ‌ها و مجله‌هایشان بودند. باید یکی‌یکی - چه قبول می‌کردند و چه نه - اتفاق را برایشان توضیح می‌دادم. بعد، پیگیری دوباره دوربین‌های محله شروع می‌شد و کارهای کلانتری. دو ماه هم بیشتر تا موعدِ قولم نمانده بود؛ قولی که برای برگزاری مجلس عروسی به خانواده خانمم داده بودم.
.

.

نُه ماه تا رسیدن به نقطه صفر

لطفِ امام رضا(ع) را یک روز بعد از پایان نذرم حس کردم. در آخرین زیارت به حضرت گفته بودم: «یا امام رضا(ع)، من حالا حتی یک سیستم ندارم که کارم رو شروع کنم...» و صبح بعد، یکی از رفقا، بی‌خبر کامپیوترش را آورد و گذاشت روی میز کارم. گفت: «خیلی وقته با این کار نمی‌کنم. الان هم بهتره دست تو باشه!»
نشستم و تا پنج ماه و نیم، بی‌آنکه پولی دربیاورم، آرشیوهای مشتری‌ها را دوباره طراحی کردم. به‌ناچار ماشینم را هم برای خرج‌های روزمره زندگی فروختم و جوری که توانمان می‌رسید، مراسم عروسی را گرفتیم. اما این تازه اول ماجرا بود. به پشت سرم که نگاه می‌کردم، می‌دیدم انگار همه‌چیز به خیر و خوبی گذشته. مجلسمان را برگزار کرده بودیم، تعهدمان به مشتری‌ها انجام شده بود و دفتر را نگه داشته بودیم، اما... نُه ماه از سال گذشته بود و من صفرِ صفر بودم. خودم بودم و یک کامپیوتر قرضی!

.

.

ورق برمی‌گردد

ورق زندگی من بعد از یک گفتگوی مجازی برگشت. وسط آن ماجراها، خیلی اتفاقی یکی از دوستان قدیمی‌ام را توی اینستاگرام پیدا کردم؛ آدمی که ده، پانزده سال ازش بی‌خبر بودم. گفتگوی مفصلی کردیم. معلوم شد مهاجرت کرده و حالا توی یک شرکت‌ آلمانی مشغول به کار است.
قضیه مال چه زمانی است؟ آخرهای آذر نود و چهار که شش ماه از دزدی دفتر گذشته بود و من هنوز از جایم بلند نشده بودم.
آن رفیق هم جویای کار و احوال من شد و خیلی زود فهمیدیم توی شرکتشان دقیقاً به خدماتی مشابه خدمات ما نیاز دارند. خیلی استقبال کرد و قرار شد برای همکاری‌های هنری با مدیرشان گفتگو کند.
همکاری آغاز شد و مدیر آلمانی با اولین کارهای ما حسابی به وجد آمد، آن‌قدر که پیگیر ارسال دعوت‌نامه کاری و زمینه‌سازی مهاجرت من شده بود. اما مهم‌تر از آن، پولی که به یورو برای کارها پرداخت می‌کردند، سه چهار برابر دستمزدهای مرسوم تهران و مشهد بود. در نتیجه فقط با سه ماه کار، کل ضرر نُه ماه جبران شد و از بحران مالی خارج شدم. هر بار هم که پولی دستم می‌ماند، بخشی از تجهیزات قبلی را می‌خریدم و وضع دفتر بهتر می‌شد.
سه سال بعد، شرکت تصمیم گرفت وارد بازار ایران شود و من به‌واسطه ارتباطی که با آن‌ها داشتم، توانستم نمایندگی رسمی و انحصاری‌شان را بگیرم. این پله تازه‌ای برای رشد من بود؛ با کلی اعتبار و جایگاه اجتماعی و تجربه‌هایی ارزشمند از جلسات مهم. بعد هم درست سه سال پیش، وقتی که فهمیدم مدیرعامل در حال بازنشستگی است، توانستم شرکت را خریداری کنم و صاحب یک هلدینگ بین‌المللی شوم.
تمام این اتفاقات متعلق به همین ده سال اخیر است؛ ده سالی که بعد از آن زیارت و توسل، امام رضا(ع) من را از فرش تا عرش بلند کرد. البته کاری برای جبران این لطف از دستم برنمی‌آمده، اما در همه این سال‌ها هر وقت حس خوشبختی و آرامش کرده‌ام، آمده‌ام حرم و به حضرت گفته‌ام: خیلی آقایی!

.

.

* متن بالا، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، زائر یا زائرانی قصه زندگی‌شان را تعریف می‌کنند. این روایت، روایتی است از زندگی سجاد دادخواه، زائر ۳۷ساله اهل مشهد.