گروه جهاد و مقاومت مشرق - «معبد زیر زمینی» داستان تلاش جوانی برای یافتن شخصیت واقعی خود در دل خاک است. الیاس جوان سرخورده و تنهایی است که تلاش میکند نظر دیگران را نسبت به خود تغییر دهد.
او از توسریهای دایی به ستوه آمده و تبدیل به جوانی منزوی و تنها شده. توجه زیاد مادر در مقابل دیگران غرورش را شکسته و حالا به دنبال راهی است تا به همه ثابت کند بچه ننه نیست و جنم دارد. الیاس به دنبال راه میگردد تا اینکه «حاج غلامحسین» مقنی از قم به روستای محل سکونت الیاس میآید و دنیای تازهای را به او نشان میدهد. دنیایی که شجاعت و شهامت لازمهی ورود به آن است. آشنایی با «حاج غلامحسین» اتفاقات تازه و غیرقابل پیشبینی را در زندگی الیاس رقم میزند.
معصومه میرابوطالبی نویسنده حوزه کودک و نوجوان و عضو هیئت مدیره انجمن ادبی داستان جمعه است. معصومه میرابوطالبی متولد ۲۱ دی ماه سال ۶۰ از شهر قم، دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات کودکونوجوان و نویسنده کتابهای؛ «مثل یک بوم سفید»، «از باغها به بعد»، «اژدهای دماوند»، «آن سوی دریای مردگان»، «پروفسور فوفو»، «هندوانه خوشحال»، «شهر من»، «عروسی درِ قوری»، «سفر دانهای» و «جوجه های آفتاب پرست» است.
آنچه در ادامه میخوانید برشی از این کتاب است که موفق شد تقریظ رهبر انقلاب را کسب کند.
موتور برق دیشب رسید. باید تا قبل از روشن شدن هوا، موتور برق و بقیه تجهیزاتش را میرساندیم جلوی کانال. روز قبل، لولههای پلاستیکی و طوسی رنگ را روی سقف کانال کار گذاشته بودیم که کانال طوری بود که با پیشروی بیشتر، میشد خیلی راحت به لولهها اضافه کرد. سقف کانال را سیمکشی هم کرده بودیم. موتور برق به دمنده کمک میکرد که هوا را از لولهها بفرستد توی کانال و لامپهای کمسویی هم که توی کانال کار گذاشته بودیم، با همین موتور برق روشن میشدند.
چهار نفر دور موتور برق را گرفتیم و آن را تا ورودی کانال بردیم. آن هم چه بردنیا! با چنگ و دندان رساندیم به ورودی کانال. یک نفر از گروه مهندسی آمده بود تا موتور برق را راه بیندازد. حاجی هم بلد بود. دو نفری به هم کمک کردند و یک ساعت بعد از روشن شدن هوا، موتور برق روشن شد. موتور برق صدای تراکتور میداد. تا صدای موتور برق توی بیابان پیچید، تیراندازی از طرف عراقیها شروع شد. سربازی که در اتاقک دیدهبانی بود، داد زد: «خاموشش کنید.» حاجی سریع موتور برق را خاموش کرد، روی تراورسهای سطح شیبدار نشست و گفت: «نمیشه، جای کانال لو میره و خطرناکه. خیلی صداش زیاده، دشت هم ساکته و صداش پخش میشه.»

گفتم: «حالا چیکار کنیم حاجی؟ خفه میشیم توی کانال اگه دمنده کار نکنه.» حاجی از جا پرید و به رزمندهای که از گروه مهندسی آمده بود، گفت: «موتور برق رو میزنیم توی رودخونه فصلی، از اونجا سیم میکشیم تا ورودی کانال.» مهندس سرتکان داد. «الان شروع کنیم؟» حاجی سرتکان داد.
«نمیشه الآن موتور برق رو برد عقب، ممکنه لو بریم، خطرناکه. شب برمیگردیم و همون موقع کاراشو میکنیم.» بعد حاجی کلنگش را برداشت و گفت: «بسم الله، آخرین روز از شیوه قدیم کار رو بریم تا ببینیم خدا چی میخواد.» هوا که تاریک شد، موتور برق را برگرداندیم عقب. ستوان آرام گفت: «بهتر است یک سنگر هم برای موتور برق درست کنیم و ابوشریف حواسش به موتور برق و کارکردش باشد.» شبانه نمیشد سنگر سر هم کرد. صبح زود که حاجی و مهندس و دو نفر برای کمک رفتند تا سیم برق را تا کانال ببرند و کار را راه بیندازند، ما گونی را پر از خاک میکردیم و دور موتور برقی میگذاشتیم.
آفتاب زده بود که مهندس برگشت عقب و موتور برق را روشن کرد. همه صلوات فرستادیم. وقتی رسیدیم به کانال، علی گفت: «حالا شد... حالا میشه نفس کشید.» کار را شروع کردیم. خیلی راحتتر میشد پیش رفت و کار کرد. هنوز عرق میکردیم. هنوز با یک شورت شبیه مجسمههای گلی میشدیم، اما کمتر احساس خفگی میکردیم. نزدیک ظهر، موتور برق خاموش شد و دیگر هوایی نبود. هیچکدام نمیدانستیم چه خبر شده، اما حاجی اجازه نداد برگردیم عقب. کار کانال عقب افتاده بود و باید به شیوه قبلی کارمان را پیش میبردیم.
سر شب که برگشتیم عقب، من کنار حاجی ایستاده بودم که ابوشریف توضیح داد موتور برق چطور داغ کرده و دیگر نمیشد باهاش ادامه داد. حاجی از ما جدا شد که برود پیش ستوان آرام. ما موتور برقهای بیشتری نیاز داشتیم.