شناسهٔ خبر: 71814110 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید علیرضا صادقی از شهدای حادثه تروریستی کرمان

با شهدا مأنوس بود

فاطمه صادقی، خواهر بزرگ شهید و اهل کرمان است. او می‌گوید: «علیرضا دیپلم داشت و پنج ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود و متولد ۱۰ آذر ۱۳۸۱ بود.

صاحب‌خبر -
جوان آنلاین: ۱۳ دی ۱۴۰۳، در فاصله کمتر از یک ساعت مانده به لحظه شهادت سردار دل‌ها هزاران نفر از زائران در زیر بارش نخستین برف زمستانی شهر کرمان در صف‌های طولانی برای زیارت مزارش ایستاده‌اند. عاشقان حاج‌قاسم برای پنجمین بار گرد هم آمده‌اند. در میان جمعیت حاضر خانواده شهدای حادثه تروریستی سال گذشته کرمان نیز به چشم می‌خورد. خانواده شهدایی که هر کدام در گوشه و کنار گلزار مزار شهدای‌شان را در آغوش گرفته‌اند. دلتنگی یک سال‌شان با هیچ کدام از اینها پر نمی‌شود؛ فاطمه صادقی خواهرشهید علیرضا صادقی یکی از شهدای این حادثه تروریستی است. گفت و شنود کوتاه ما را با او در ادامه می‌خوانید.
دلبسته شهید مغفوری بود
فاطمه صادقی، خواهر بزرگ شهید و اهل کرمان است. او می‌گوید: «علیرضا دیپلم داشت و پنج ماه قبل از شهادتش عقد کرده بود و متولد ۱۰ آذر ۱۳۸۱ بود. برادرم بسیار مهربان و دلسوز بود. این ویژگی‌ها را برای این به شما می‌گویم وقتی کسی به کمک نیاز داشت با او تماس می‌گرفتم و می‌گفتم کاری دارم خودش را سریع می‌رساند. ما خاطرات زیادی با هم داشتیم. وقتی او کنارمان بود خنده از لب‌های‌مان نمی‌افتاد. خیلی احترام پدر و مادرم را داشت. هیچ‌گاه از او بی‌احترامی ندیدیم.» خواهر شهید در ادامه از ارادت برادرش نسبت به شهدا روایت می‌کند و می‌گوید: «برادرم در فرصت‌هایی که به دست می‌آورد به گلزار شهدای کرمان سر می‌زد؛ مزار حاج‌قاسم و شهدای دیگر. انس و الفت زیادی با شهید مغفوری داشت و می‌گفت شهید مغفوری رفیق من است. یک‌بار به من گفت هر وقت سر مزار شهید می‌روم او با لبخندش از من استقبال می‌کند.»
شربت شهادت نوشید
خواهر شهید از حال و هوای شهید در روز‌های قبل از شهادتش می‌گوید: «۱۲ دی ۱۴۰۲ لباس‌هایش را آورد و از من خواست تا آنها را بشویم. به شوخی گفتم ببر تا همسرت آنها را بشوید. مادرم گفت خواهرت زن مردم است، اما علیرضا من را در آغوش گرفت و گفت اگر عروس خانه دیگر باشد، اول از همه خواهر من است من دوستش دارم و به گردن هم حق داریم. آن روز همه لباس‌های علیرضا را شستم و بعد از من خواست موهایش را درست کنم. موهایش را مرتب و سشوار کشیدم؛ قرار بود با رفقایش به سمت گلزار بروند.» رفقایش می‌گویند: «در مسیر گلزار شربت لبو به زائر‌ها می‌دادند. علیرضا لیوان اول را برداشت و خورد. لیوان دوم را که می‌خواست بردارد، رفقایش به شوخی گفتند اینها شربت شهادت است.» ساعت‌ها گذشت و خبری از آمدن علیرضا نبود. خیلی نگران بودیم ساعت حدود ۱۰ دوستانش موتور او را به خانه رساندند؛ همین ما را خیلی نگران کرد، علیرضا بدون موتورش جایی نمی‌ماند. ساعت ۱۱ شب بود که از سپاه به خانه ما آمدند وقتی آنها را دیدیم به خودمان گفتیم، قطعاً اتفاقی برای علی افتاده است. 
پناه دلتنگی‌های من
خواهر است دیگر. گاهی دلتنگ برادر می‌شود و می‌گوید: «خیلی دلتنگش می‌شوم. مگر می‌شود آدم دلتنگ جگر گوشه‌اش نشود. به وقت دلتنگی سر خاکش می‌روم. فراق از او برای ما دشوار است. روز‌های بدون او سخت می‌گذرد؛ خیلی سخت.» چند شب قبل از شهادتش همه با هم به گلزار شهدای کرمان رفته بودیم. من دو تا پسر خیلی شیطان دارم، می‌خواستم با وجود آنها به گلزار نروم، چون اذیت می‌کردند، اما با اصرار علیرضـــا همراهی‌شان کردم. به محض اینکه وارد گلزار شدیم پسر کوچکم زمین خورد و سرش زخمی شد، من با گریه او را به داخل ماشین آوردم. علیرضا آمد و اصرار داشت که حداقل به زیارت مزار حاج قاسم بروم. گفتم نه نمی‌آیم، بچه‌ها اذیت می‌کنند می‌ترسم اتفاقی برای‌شان بیفتد. همه به زیارت شهدا رفتند. بعد که علیرضا آمد، آرام به من گفت سر مزار شهدا نیامدی. خیلی زود وقت و بی‌وقت باید به اینجا بیایی. آن روز متوجه صحبت علیرضا نشدم و با خودم گفتم خیلی ناراحت شده که نتوانستم به زیارت شهدا بروم. برای همین این جمله را گفته، اما وقتی شهید شد، وقت و بی‌وقت همانطور که علیرضا گفت به زیارت شهدا و برادر شهیدم علیرضا صادقی می‌روم. بیش از یک‌سال است که از شهادتش می‌گذرد و مزار او پناه دلتنگی‌های من شده است. همش می‌گفت آبجی! ما مراسم عقد خیلی ساده‌ای برگزار کردیم، باید یک مراسم عروسی بگیریم که در فامیل تک باشد. حالا که به عاقبتش فکر می‌کنم با خود می‌گویم حضرت زهرا (س) عروسی باشکوهی برایش گرفت. همیشه نگران از دست‌دادن پدر و مادرمان بود و می‌گفت در نبود آنها ما بی‌کس می‌شویم، اما نمی‌دانست حالا با رفتنش ما بی‌کس و کار شده‌ایم. ان‌شاءالله که با شهدای کربلا محشور شود.