جوان آنلاین: عملیات بدر در ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ در منطقه هور انجام گرفت. اسفند سال قبل از آن، ایران عملیات خیبر را در همین منطقه هور و با هدف تصرف شاهراه ارتباطی بغداد- العماره- بصره انجام داده بود. خیبر به همه اهدافش نرسید و بار دیگر ایران عملیات بدر را انجام داد که نهایتاً بدر نیز نتوانست به اهداف از پیش تعیین شده دست پیدا کند. عملیات بدر بسیار سخت و نفسگیر بود و با توجه به آمادگی دشمن در منطقه هور و همینطور مشکلاتی که از بابت عمق منطقه عملیاتی وجود داشت، شهدای بسیاری تقدیم شد. در سالروز آغاز عملیات بدر چند خاطره از آن را در گفتوگو با حاج رمضان بقالپور و سیدجعفر شهیدی از رزمندگان حاضر در این عملیات تقدیم حضورتان میکنیم. در تهیه این گفتوگوها و ثبت خاطرات، سیدمرتضی موسوی از رزمندگان پیشکسوت دفاعمقدس یاریرسان ما بود.
حاج رمضان بقالپور
چلچله با شهید خاکی!
بعد از عملیات خیبر، قرار بود عملیاتی در منطقه پاسگاه زید انجام شود، اما بنا به دلایلی این عملیات انجام نشد؛ گردان موسیبن جعفر (ع) (از لشکر ۱۴) در منطقه کفیشه در آن سوی رودخانه کارون و مقابل شهرک دارخوئین مستقر شده بود. من و شهید والامقام محمد خاکی عهدی بستیم که «چلچله» به جا آوریم؛ چلچله یعنی ۴۰ روز روزه، ۴۰ نماز جعفر طیار و ۴۰ زیارت عاشورا و....
خلاصه این قضیه گذشت تا اینکه آموزشهای آبی خاکی قبل از عملیات بدر شروع شد. گردان به شمال کشور برای آموزش شنا و غواصی اعزام شد. تا آن زمان لشکر ۱۴ امامحسین (ع) نیروی غواص در اختیار نداشت. گردان موسیبنجعفر (ع) دسته ۲۲ نفرهای را به فرماندهی برادر عزیز و آزاده سرافراز حاجمحمود کشتکار تشکیل داد. در این دسته تعدادی از نیروها آموزش غواصی را پشتسر گذاشتند. یکی از آن نیروهای غواص شهید عباس ریاحی بود؛ شهیدی که در عملیات بدر، بعد از رشادتهای زیاد و با اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن صبح عملیات به شهادت رسید و سر از بدنش جدا شد!
حرکت به سمت دشمن
قبل از شروع عملیات، فرمانده گردان شهید غلامرضا آقاخانی چند نفر از نیروهای قدیمی گردان از جمله من و شهید محمدخاکی را برای مانور گردان خواست. تعداد دیگری از دوستان هم طرحها و نظرات خود را ارائه کردند؛ از جمله شهید رحیم افتخاری و شهید محمد خاکی، اما طرح و نظر شهید محمد خاکی پذیرفته و به همین دلیل قرار شد که دسته دو گروهان ابوذر جلودار ستون گردان در شب عملیات بدر باشد. برادر بزرگوار شهید کدخدایی به این تصمیم اعتراض کرد، اما با توضیحات فرمانده عزیز و شجاع گردان شهید غلامرضا آقاخانی شهید کدخدایی قانع شد و سپس نزد شهید خاکی رفت، او را بوسید و رفت!
حرکت گردان در آبهای هورالعظیم از پاسگاه رحیم علی که شهید رحیم افتخاری در ساخت این پاسگاه آبی کمک زیادی کرده بود، شروع شد. اولین بلم متعلق به شهید سیدحسین میرحسینی بود که به عنوان جلودار ستون گردان در حرکت بود؛ شهید رهنما، شهید رحیم افتخاری و برادر عزیزم مرتضی حلاجی دومین بلم بودند. من و شهید محمد خاکی و فرمانده عزیز سیدمهدی اعتصامی و شهید حسن رضایی بسیمچی گروه به دنبال آنها در آبراه به حرکت خود ادامه دادیم و بعد از مدتی به ۲۰۰ متری دشمن و قبل از دژ و سیلبندی که عراقیها روی آن مستقر بودند و ۱۰ متر به ۱۰ متر سنگر تیربار و فعال داشتند، رسیدیم.
مرا به آب بینداز!
در آنجا دیدیم که تمامی نیزارهای جلوی سیل بند از ریشه کنده و بریده شده بودند! گروهان ابوذر زودتر خود را به دژ دشمن رسانده بود و به وسیله بیسیم تماسی با شهید آقاخانی فرمانده گردان برقرار کردیم. همه منتظر دستور فرماندهی لشکر و اعلام رمز عملیات بودیم. قبل از درگیر شدن با دشمن دقایقی در نیزارها خود و بلمها را استتار کردیم؛ شهید خاکی در حالی که در بلم نشسته بود به من گفت اگر من زخمی شدم مرا داخل آب بینداز تا سرعت بلم بیشتر شود. حتی از من قول گرفت که حتماً این کار را بکنم! کمکم خودمان را به دژ نزدیک کردیم.
لحظهای ذکر از لبان بچههای گردان قطع نمیشد. نفسها در سینهها حبس شده بود. عراقیها در حال نگهبانی روی دژ و مرتب روی سیلبند قدم میزدند. ناگهان یکی از عراقیها چراغ قوهاش را روی ستون گردان که روی آب بود، انداخت! همه نیروهای گردان در حال ذکر گفتن بودند. شهید سیدحسین میرحسینی به آرامی پای خود را روی دژ دشمن گذاشت و با بعثیها درگیر شد. او به عنوان اولین شهید گردان در آن لحظه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید محمد خاکی با یک رگبار و با گفتن «جانم» نیروهای عراقی را به درک واصل کرد. بلم اول تا بلم سوم و بلم حاجمحمود کشتکار به دژ رسیده و با دشمن درگیر شدند. شهید رحیم افتخاری بالای سر شهید بزرگوار سیدکمال اعتصامی دوست صمیمی خود نشسته بود. حین درگیری بودیم که به او گفتم: آقارحیم! چرا نشستهای؟ گفت: سیدکمال شهید شده. گفتم: سید برای همین آمده بود. برو و خود را به سایر بچههای گردان برسان؛ رحیم از جا برخاست و رفت.
خون گرم روی کتانی!
کمی بعد به برادر عزیزم مرتضی حلاجی که او هم مجروح شده بود، رسیدم. با شهید محمد خاکی سنگرهای اجتماعی دشمن را در پشت دژ یکییکی پاکسازی و به سمت اهداف گردان حرکت کردیم تا به پیچ خاکریز دشمن رسیدم. آنجا یک سنگر اجتماعی قرار داشت و روی دژ دو سنگر تیربار و در وسط و آخر پیچ، سنگری که در آن عراقیها مسلسل دوشلیکا با شش خدمه قرار داده بودند! خلاصه با ایثار و فداکاری رزمندگان گردان سنگرها یک به یک پاکسازی شد؛ تعدادی از نیروهای گردان که هفت یا هشت نفری بودند زخمی شدند.
شهید اسماعیل صادقیان را کنار زخمیها گذاشتیم تا مراقب آنها باشد. برادر خداد رحیمی را با یک نفر دیگر گذاشتم تا سنگری برای خود درست و مهیا کنند و مراقب پشت سرمان باشند. در همین لحظات یکی از دوستان سپاهی که از بچههای دُرچه بود تیری به سرش اصابت کرد. برادر حسن توکلی (کریمی) گلوله دوشیکا به سرش خورد و سرش متلاشی شد. در این عملیات به همه نیروهای گردان کفش کتانی داده بودند. من دیدم پایم گرم شد! نگاه کردم خون برادر توکلی که شهید شده بود، روی کتانیها ریخته بود!
شاهد شهادت قنبری شدم
قرار شد چند نفری به دستور برادر رحیم افتخاری بروند آن طرف دژ و به موازات ما خود را به سه راهی و پد الصخره برسانند؛ شهید قنبری و شهید حافظ صادقیان داوطلبانه خودشان را به آن طرف دژ رساندند. در آنطرف دژ و لب آب جان پناهی وجود نداشت. ما بودیم و سلاحمان. به سه راهی الصخره رسیدیم، کالیبر شلیکا یا چهار لول همه نیروها را زمینگیر کرده بود. شهید قنبری فریاد زد: خاموشکردن شلیکا مال منه! شهید حافظ شروع کرد با نیروهای عراقی عربی صحبت کردن. یک نفر از عراقیها هم جواب حافظ را میداد! تا اینکه شهید قنبری آرپیجی۷ را روی دوش خود گذاشت، ایستاد و در حالی که آسمان در آن شب از منورهای دشمن مانند روز روشن شده بود، شلیک کرد، اما همزمان عراقیها هم به سمت شهید قنبری شلیک کردند. عراقیها از داخل سنگر بتونی در حالی که شهید قنبری ایستاده بود به او چهار یا پنج گلوله شلیکا (ضدهوایی چهارلول) شلیک کردند و او را به شهادت رساندند. صحنه شهادت را من خودم با چشمانم و از نزدیک مشاهده کردم! سنگر عراقیها هم با اصابت موشک آرپیجی شهید قنبری منهدم شد.
حماسهآفرینی عباس ریاحی
بعد از شهادت برادر قنبری، به سه راهی الصخره رسیدیم، آنجا دوباره چندنفری زخمی شدند. بچهها از یک سنگر که روی تپه مصنوعی کله قندی شکل قرار داشت، مورد هدف قرار میگرفتند. این تپه مصنوعی سه طبقه داشت؛ طبقه بالا نگهبانی قرار داشت که دائم در حرکت بود. طبقه دوم آن یک سنگر سه نفره دارای سه دیدگاه از سه جهت داشت. در هر دیدگاه عراقیها یک تیربارچی فعال داشتند. چندین بار بچههای گردان داخل سنگرها نارنجک پرتاب کردند، اما همچنان تیربارهای دشمن فعال بودند. شهید عباس ریاحی در حالی که لباس غواصی به تن داشت، وارد عمل شد و خود را به بالای کله قندی رساند و سه عدد نارنجک به داخل سنگرها انداخت، به طوری که هر سه سنگر منهدم و تیربارها خاموش شدند.
به پیشروی ادامه دادیم تا رسیدیم به سه راهی که وارد پد الصخره میشد، در آنجا یک سنگر روباهی قرار داشت که مقاومت این سنگر هم نیروهای گردان را زمین گیر کرده بود. چند نفری هم زخمی شده بودند، از جمله خودم. میخواستم سینهخیز بروم، اما تیری از کنار سرم عبور کرد! اینکه دوباره شهیدبزرگوار عباس ریاحی که تن ورزیدهای داشت با چند حرکت ژیمناستیک خودش را به بالای سنگر دشمن رساند و با نارنجک سنگر را خاموش کرد؛ بالاخره پد الصخره سقوط کرد.
عباس هم شهید شد
نزدیکیهای صبح کنار سنگر کلهقندی همه کادر گردان موسیبنجعفر (ع) جمع شدند. من و شهید موسوی (از بچههای رهنان) کنار هم نشسته بودیم. دیدم همه بچه یکجا جمع شدهاند، با صدای بلند گفتم چرا همه یکجا جمع شدید؟ شهید غلامرضا آقاخانی گفت: رمضان درست میگوید. بعد تقسیم کار کرد و قرار شد دسته آقای محمود کشتار جاده آسفالت را ادامه و برای انهدام سر پل اقدام کند. من و شهید محمد خاکی هم با آنها همراه شدیم؛ حدود ۱۵۰ متر جلوتر به یک سنگر ایست بازرسی و یک سنگر اجتماعی عراقیها رسیدیم و سنگرها و نیروهای دشمن را پاکسازی کردیم. در اینجا بود که شهید محمد خاکی یک تیر به پیشانیاش و چند تیر به پهلویش اصابت کرد و به شهادت رسید.
عراقیهای به خواب رفته!
از روی جاده آسفالته و از مقابل ما یک دستگاه نفربر پیامپی و یک دستگاه تانک و یک پتی یار به طرف الصخره در حال حرکت بودند. با شلیک گلوله مستقیم تانک و آتش نفربرها سنگر نگهبانی روی جاده و سنگر اجتماعی کنار جاده مورد هدف قرار گرفتند و منهدم شدند. بچههای گردان با شلیک موشکهای آرپیجی چندین ساعت با نیروهای دشمن مقابله کردند تا دستور برگشت به پشت دژ الصخره از سوی فرماندهی صادر شد. پیکر پاک سه شهید از جمله شهید محمد خاکی را به عقب منتقل کردیم.
شهید اسماعیل صادقیان گفت: بچههای زخمی سردشان شده است. به او گفتم: برو و از داخل سنگر اجتماعی عراقیها چند پتو بیاور.
شهید صادقیان رفت و آمد، گفت: زبان بستهها از خستگی به خواب رفتهاند! گفتم: چه کسانی داخل سنگر اجتماعی خواب بودند؟ گفت: عراقیها! من بلافاصله خودم را به آن سنگر عراقیها رساندم و چند نارنجک داخل سنگر انداختم. در همین موقع بود که بچهها، پیکر شهیدبزرگوار عباس ریاحی را آوردند. متوجه شدیم عباس در سنگر کلهقندی که دیشب خودش پاکسازی کرده بود، صبح با شلیک گلوله مستقیم تانک به همین سنگر به شهادت رسیده است. گلوله تانک مستقیم به عباس خورده بود، طوری که سر شهید را با خود بُرده بود! کمی که گذشت، قایقها خود ره به دژ رسیدند و قرار شد اول زخمیها و بعد پیکر پاک شهدا را به عقب و پاسگاه رحیم علی منتقل کنند.
سیدجعفر شهیدی
بهشتی حال و هوایی داشت
خاطراتی که میخواهم روایت کنم، مربوط به شهید سیدعلیاکبر بهشتی است. ایشان یک روحانی اهل کاشان بود. برای یک دوره کوتاه در سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام و به لشکر مقدس امامحسین (ع) و گردان موسیبنجعفر (ع) آمده بود، ولی پس از آشنایی با روحیات بچههای رزمنده، شب زندهداری و نمازشب بچههای گردان دیگر نتوانست برای ادامه درس و بحث حوزوی به شهر کاشان برگردد.
شهید بهشتی شب عملیات خیبر در بین بچههای گردان حضور داشت و در جزیره مجنون حماسهها آفرید. در سختیهای جزیره مجنون ذکر «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم» از زبانش نمیافتاد. هیچ ترسی از دشمن و از آتش دشمن به دل راه نمیداد و تا پایان عملیات خیبر استوار و محکم همراه بچههای گردان ماند. با اینکه تعهدی برای ماندن در خط مقدم نداشت! پس از عملیات خیبر ایشان دوباره به جبهه و لشکر اعزام شد و گردان موسیبنجعفر (ع) را رها نکرد تا شروع عملیات بدر، حدود یکسال، به طور متناوب در جبهه حضور داشت و با اجازه از شهیدغلامرضا آقاخانی فرمانده گردان در آموزشهای شنا در کنار و همراه سایر نیروها حاضر شد و به آموزش بلمرانی و دیگر آموزشها آبی و خاکی پرداخت. شهیدغلامرضا آقاخانی قبل از عملیات بدر شهید بهشتی را به کادر گردان نزد خود برد. قبل از شروع عملیات بدر در آبهای هورالعظیم و نزدیک دشمن استتار کرده بودیم. ساعت ۲:۳۰ الی سه بعدازظهر، هوا ابری شده بود. شهید بهشتی آرامآرام به خواندن زیارت عاشورا در داخل طراده (نوعی قایق) کرد. هر چه به پایان زیارت نزدیک میشد حالش بیشتر دگرگون میشد. زمانی که به سلام حضرت اباعبداللهالحسین (ع) رسید، کنترل خود را از دست داد و بلندبلند گریه میکرد!
سوز گریههای بهشتی
از سوز گریههای او بچهها در بلمهای اطراف هم به گریه افتاده بودند، بهطوری که صدای بلند گریه بچهها مورد اعتراض فرماندهی گردان قرار گرفت، چراکه باید اختفا در آن موقع رعایت میشد. وقتی شهید آقاخانی متوجه حال روحانی و عرفانی سیدعلی اکبر شد، به او گفت: آرامتر گریه کن. مبادا دشمن متوجه حضور نیروها در آبراه و نیزارها شود. شهید سیدعلی اکبر بهشتی گاهی از عمامه سیاهی که همیشه به سر داشت برای پاککردن اشک یا اقامه نماز یا حتی برای جابه جایی مهمات از آن استفاده میکرد. در جریان عملیات بدر هم برای جابهجایی مهمات از عمامهاش استفاده میکرد و در نهایت زمانی که در مرحله اول عملیات بدر روی سیلبند دشمن تیر به پهلوی مبارکش اصابت و به شدت مجروح شد، عمامه او را برای بستن زخم شکمش استفاده کردند. سپس سید را با قایق به عقب منتقل کردند، اما ایشان بعد از چند روزی که در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری و تحت معالجه بود از شدت جراحات به شهادت رسید. شادی روح همه شهدا خصوصاً شهدای روحانیت و روحانی شهید سیدعلی اکبر بهشتی صلوات.