شناسهٔ خبر: 71475108 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

نگاهی به مجموعه شعر حسنا محمدزاده؛

چندین زن در پیکره یک زن

«زن آتش» برآیند زن در روزگار ما هم نیست چرا که تنها تصویری از یک زن را نشان نمی‌دهد.

صاحب‌خبر -

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - داوودرضا کاظمی، استاد و پژوهشگر ادبی: «زن آتش» برآیند یک زن یا زنی خاص نیست. برآیند زن در روزگار ما هم نیست چرا که تنها و فقط تصویری از یک زن را نشان نمی‌دهد. حسنا محمدزاده احوال زن امروز را می‌بیند، زنی آرمانی را هم در نظر دارد، گاه از این و گاه از آن می‌گوید؛ تیپ‌سازی و شخصیت‌پردازی می‌کند و در نهایت برآیند آنچه او از زن می‌گوید و می‌خواهد، در ذهن خواننده شکل می‌گیرد نه در کتاب. شاید به همین خاطر است که زن در «زنِ آتش»، چهره‌ها، تیپ‌ها و شخصیت‌های گوناگونی دارد که شاعر گاهی آن‌ها را رودرروی هم قرار می‌دهد. مانند شعر «صندوق‌خانه» که در آن، زن خیابانی و زن صندوقخانه‌ای روبروی هم قرار می‌گیرند. او اگر چه با صراحت هیچکدام را تأیید یا رد نکرده و هیچکدام را بر دیگری ترجیح نداده است، اما نشان داده که بر هر کدام از آنها، نقدهایی دارد: «یخ کرده دست‌هایم و گر می‌کشد هنوز / از زیر دیگ خالی قلبم زبانه‌ای / … آرایش غلیظ خیابان نداشته است / با سادگی صورت و مویم میانه‌ای / در حال انقراضم و چیزی نمانده است / از نسل من؛ / من- این زن صندوقخانه‌ای-»

شاعر در مواضع افراط و تفریط- با مشی معتدلی که دارد- جانب اعتدال را گرفته و ایرادهایی را که می‌بیند، برنمی‌تابد و اعتراض می‌کند: «سرِ زمین گرم است / به ننگ و رسوایی / سر زمان به عمل‌های سخت زیبایی / قر و قمیش زنان آب و نان شهر شده است./ مرا ببخش / اگر لنز پشت پلکم نیست / اگر لبم به مد روز قلوه‌ای نشده / اگر نقاب به صورت نداشتم هرگز / اگر به شوق تو ناخن نکاشتم هرگز»

چهره‌های گوناگون زن در «زن آتش» را می‌توان در چند دسته مجزا بررسی کرد:

۱. فمنیستی معقول، معتدل و میانه‌رو

زن در «زنِ آتش»، زنی با اندیشه‌هایی فمنیستی است (اشارت‌هایی مانند: گندم همه آسیاب‌ها و میز بازی عالیجناب‌ها، در این راستا است): «چه مانده از دل خُرد و خمیر و بی‌خوابم / که گندم همه آسیاب‌ها شده است؟ / نگاه کن به من و درد پشت خم شده‌ام / که میز بازی عالیجناب‌ها شده است»

محمدزاده در شعری دیگر، با نام «عروسک کوکی» که این نام نیز- خود به تنهایی- استعاره‌ای گویا و مناسب از امر زنانه در نگاه مردمحور و مردسالار است، نظام مردانه که میراث سنت‌های فلسفی، تاریخی، سیاسی، اجتماعی و حتی هنری و ادبی در قرون متمادی بوده است را به چالش می‌کشد. او در این شعر، نگاه برتری جوی مرد- که زن را موجودی وابسته و متعلق به خود می‌داند- را نکوهش می‌کند. نگرشی که به زن به چشم ابزار، اسباب بازی یا وسیله‌ای برای کامجویی و لذت بردن، می‌نگرد. او این نگرش را «فکرهای لاغر شهوت پرستانه» توصیف کرده و نشان می‌دهد که از چنین وضعیتی گله‌مند است و آشکارا گلایه‌های خویش را بیان می‌کند: «از جعبi اسباب بازی‌ها درم آورد/ مثل یکی از آن همه بازیچۀ کوچک/ مثل تفنگ آب پاش و پازل و عینک/ از جعبۀ اسباب بازی‌ها درم آورد/ با صورتی از زور بی نوری ترک خورده/ با یک دهان از حرف‌های زخمی و مرده/ دنبال حال تازه‌ای می‌گشت در جانم/ می‌خواست کوکش باشم و خود را برقصانم/ شاید نمی‌دانست مدت‌هاست، سیمانم»

«زنِ آتش»، اهل تندروی نیست؛ نمی‌خواهد از آن سوی بام بیفتد. رویکرد او به فمنیسم، رویکردی همسو و هم داستان با فمینیسم معقول، معتدل و میانه‌رو است. ترجیح می‌دهد بیشتر به گله‌گذاری بپردازد، اگر چه این گلایه‌ها گاه، روایتگر زخم‌های عمیق زن در روزگار ما است. او به معلول‌ها، بیشتر از علت‌ها توجه دارد. گاهی هم، با بیانی کلی‌گو به شکلی از علت‌ها می‌گوید که به قبای هیچ‌کسی برنخورد: «آیینه‌ای شرقی نشانم داد: / در چشم عالم شکل ابلیسم / حق است اگر دارد بریده می‌شود گیسم / در آینه دیدم که کفرم، رذل بی دینم / خلوتسرای رقص و آواز شیاطینم / در آینه دیدم پر از واژه‌ست شش سویم / دنیا تمامش آفرین، من عین نفرینم»

جالب است که نظام مردمحور و مردسالار را «آیینه‌ای از اوهام» دانسته، آنگاه که در ادامه همین شعر می‌گوید: «مشتی زدم، آیینه اوهام پرپر شد» و این آینه را می‌شکند.

۲. زنی آتشین با زنانگی‌هایی آتشین

این چهره از زن در «زن آتش»، سرشار از زنانگی و تنانگی است، اما گفتن از این امر را دشوار و حتی تابو می‌داند، لاجرم ترجیح می‌دهد در جایگاه معشوق بنشیند و آن را از زبان عاشق یادآور شود: «می‌گفت: / هُرم آتشی تو / سردستۀ روح زنان سرکشی تو / مرز دلم را جابه‌جا کرده‌ست شوقت / می‌گفت: / تیر آرشی تو»

از نظر فمنیسم‌ها این‌گونه خود را از زبان دیگری بیان کردن، چندان پذیرفتنی نیست، چرا که در این دست از روایت‌ها، باز هم صدای غایب ادبیات، زن است. هم از این رو است که محمدزاده خود به میدان می‌آید و ضمن فریاد زدن‌هایش به نظام مردمحور و مردسالار حاکم بر ادبیات یادآور می‌شود که زن را به خوبی درک نکرده و از او چیزی نمی‌داند: «از روح من چیزی نمی‌دانی / - از این زغال تفتۀ آرام- / در من که آتشدان زرتشتم / در من که دیدم نُه فلک می‌سوخت در مشتم»

او این را می‌داند که گاه برای زن بودن و زنانگی کردن آنچنان که باید مجالی نیافته است. بنابراین «به رغم مدعیانی که منع عشق کنند» بی‌باکانه می‌گوید: «من خود محشرم / زندگی در فراسوی مرگم / تو بدم در تنم تا به پا خیزم اعجاز باشم / … / دکمه‌ام را بچرخان منِ ضبط صوت شکسته / می‌توانم به شوقت پر از ساز و آواز باشم / می‌توانم لب گنجه‌های پر از بوسه و شعر / تا دلت خواست حاتم شوم؛ دست و دلباز باشم»

او به هرشیوه و ترفندی، حتی به رمزگان، حرف‌هایش را می‌زند و از احوالات خود گزارشی شاعرانه ارائه می‌دهد: «خوش آمدی به لب استکان بی روحم / بنوشمت به چه انگیزه‌ای شراب طهور؟! / بنوشمت به چه حالی که تا ابد نخورد / به مستی نفسم اتهام فسق و فجور؟!»

چندین زن در پیکره یک زن

۳. زنی آگاه به ارج و ارزش‌های خود و اهل تفاخر

زن آتش اهل تفاخر است. چرا که به ارج و ارزش‌های خویش آگاه است و شعرش را نور مذاب می‌داند: «منم آن کوه صبوری که شبی شوریده / آتش آورده به لب نور مذابی زاده»

این چهره از زن در «زنِ آتش»، شاعری متفاوت است و از آنها که درک درستی از او و زنان هنرمند ندارند، می‌خواهد تفاوت میان او و زنی عادی- که گذشته‌های او هم می‌تواند باشد- را بشناسد تا خواسته‌های او را بهتر درک کند: «باید بفهمی چیست / فرق دویدن در رگ آتش / با شعر گفتن‌های معمولی / فرق تنی که خالق عشق است / با تن‌های معمولی / -فرق من و زن‌های معمولی- / فرق سرانگشتی که شب‌ها سرمه دوزی می‌کند روی لباس نور / با رقص سوزن‌های معمولی / -فرق من و زن‌های معمولی»

حسنا محمدزاده در شعرهایش حضوری پررنگ و کنشور دارد، چنانکه موضوع برخی از شعرهای او، بیان احوال شاعر به ویژه در لحظه لحظه سرایش است به همین اکتفا نکرده و بارها و بارها نام خود را در شعر می‌آورد؛ گاه این نام بردن از خود از زبان دیگران است، چه در گفت‌وگویی رو در رو «می‌گفت حسنا! رام من خواهی شد آخر / آه ای زن تودار گندم روی وحشی.» و چه در گفت‌وگویی مجازی و پیامکی: «پیامک آمده: صبحت غزل، حسنای زیبایم! / غزل شد صبحم، اما من / نه زیبایم، نه حسنایم / فقط زخم عمیقی روی کتف خستگی‌هایم»

گاه حاصل گفت‌وگویی درونی است (گفت‌وگوی شاعر با خودش): «می‌شنوی حسنا؟! / آینه تنگی نفس دارد / آینه در معرض زنگار است» و گاه ترجیح می‌دهد به جای ضمیر (که امری معمول است) از نام خودش استفاده کند: «صدا صدای سیاه و سفید «حسنا» بود / که گفت اسمع! افهم! خدای سیمانی»

این نام بردن‌ها، از نظر روانشناسی قابل بررسی است و حتماً به مسایل روانی هنرمندان و گذشته‌های شاعر برمی‌گردد؛ اما از نظر ادبی نیز، می‌تواند واکنشی اعتراض‌آمیز به حذف نام کوچک زن در خانه، در کوچه و خیابان، اداره و جامعه و به طور کلی اجتماع و فرهنگ سنتی ما باشد. این را می‌توان از برخی از سروده‌های او دریافت کرد: «معذرت خواستم از خانه که حتی یک روز / نچشیده مزۀ نام مرا از دهنت / که نبوییده مرا لحظه‌ای از پیرهنت»

می‌دانیم که زن، صدای غایب ادبیات سنتی و سنت ادبیات ماست. بردن نام کوچک زن در بسیاری از جوامع، هنوز از تابوهای بنیادین است. شاید به همین علت است که محمدزاده بردن نام کوچکش را از همه چیزی بیشتر دوست می‌دارد: «لب باز کرد و آسمان‌ها را به پایم ریخت / آورد نامم را که میم مالکیت داشت» و: «لبریز تصویر توام خورشید بارانم / وقتی صدایم می‌کنی آیینه بندانم»

نام زن از نظر او در سایه نام مرد و در مرتبه‌ای فروتر قرار گرفته، از این رو سعی دارد آن والایی و بالندگی نام را دوباره به زن برگرداند، چنانکه در شعر «معشوقگی» نیز، عاشقی را می‌پسندد که او را با والاترین نام‌ها و القاب صدا کند: «خدا با نو خطابم کرد و در قلبش نشاندم / سپس با سجده‌های چشم‌هایش بندگی کرد»

۴. زنی با رسالتی پیامبرگونه و حتی خداگونه

یکی از پرسش‌های اساسی فمنیسم این است که در میان انبوه پیامبران مرد، چرا پیامبری از زنان نداریم؟ و چرا همه ادیان به گونه‌ای سخن می‌گویند که گویی خدا مرد است؟ محمدزاده قصد طرح دوباره این پرسش‌ها را ندارد، اما گویا عمیقاً بر این باور است که زن امروز و بویژه زنان هنرمند و شاعر می‌توانند پیام‌آوران تازه‌ای باشند و جهان بهتری بسازند. او که بارها نشان داده که در فکر تغییر است، باورها، بایدها و نبایدهایی را در نظر دارد. او خود را نقطه پیوند و رابط زمین و آسمان می‌داند، نقطه پیوند و رابطی از جنس واژه، سخن و ارتباط: «من حرف ربطی بوده‌ام مابین عرش و فرش»

او خود را پیامبری آمده با رسالتی آشکار (رسالت مهربانی) دانسته و قصد بت‌شکنی دارد: «باید پس از این بشکنم با قدرت شعرم / جمع خدایان زمین را دانه به دانه / باید تبر بر دوش ابراهیم بگذارم / مابین بت- پیغمبران کنج بتخانه / باید بکوچم از زمین از آسمان از خود / -از دستۀ گنجشک‌های بسته در لانه- / باید بکوچانم زنان بیشماری را / از هر که و هر چیز با لبخند، بیگانه»

او همچنین، زن را «نور مطلق» می‌داند که در تکثر معنایی واژه نور از آگاهی، روشنایی و راهنمایی گرفته تا تمثیلی برای خدا، ذهن خواننده را با مفاهیم متفاوتی درگیر می‌سازد: «من نور مطلق بوده‌ام، حتی اگر در خواب / کتف مرا اهریمنان آرام بوسیدند / حتی اگر مارانی از هر بوسه روییدند.»

اما هیچ رسالتی بی روایت نیست. محمدزاده که این نکته را به خوبی دریافته، در شعر خویش، روایت‌هایی داستان‌گونه را نقل می‌کند و در این روایت‌ها، ظلم رفته بر زنان را از یاد نمی‌برد. مانند روایتی شاعرانه از داستان «چل گیس» در سروده‌ای با همین نام، داستان تازه عروسی که گویا به عقد دامادی دیوانه درآمده و سیاه بخت می‌شود یا در شعری دیگر با نام «سووَشون» که ماجرای عروسی عدنان و لیلا را با زبان محاوره روایت می‌کند. لیلا نازاست و عدنان نامی عربی و عرب‌ها عموماً فرزندخواه و پسر دوستند و فرجام کار معلوم است. سومین داستانواره در «زن آتش»، شعری به عنوان «بزک» است. محمدزاده در این شعر از پدیده‌های شومی چون کودک همسری و اعتیاد می‌گوید و آنها را نکوهش می‌کند. او- در این مجموعه از روایت‌ها- نشان می‌دهد که در هر حال که باشد معترض به غربت زنان سرزمین خویش است: «غروب بود / من و باد گریه می‌کردیم / به یاد غربت زن‌های بی‌پناه شده / اتاق گفت: / خدا شاهده دلم خونه / برای عمر تو این فرصت تباه شده» و «نه یک بار صد بار جون دادن و زنده‌اند / عروس‌های خون بس / عروس‌های خون»

برخی روایت‌های او به داستان کوتاه کوتاه و یا حتی فلش فیکشن (Flash Fiction) می‌ماند که با همان دغدغه‌ها و با همان رسالت‌ها بازگو می‌شود: «دلم: چند پروانۀ زیر پا له شده است/ وجودم: یه تابوت خالی رو دوش دو تا استخون/ به پشت- کبود از کمربند- من می‌خوره/ صدای زنان شب ضرب و شتم و جنون»

اما هیچ پیامبری نمی‌تواند تنها پیامبر زنان و یا مردان باشد. براین اساس، محمدزاده گاه غمخوار رنج‌های بی‌شمار اجتماع است و مثلاً غم دست‌های پینه بسته کارگران را می‌خورد «چقدر مدیونم / به این سکوت زمخت / که نسخه بدل دست‌های کارگر است / که رنج در تَرَکش لحظه لحظه در گذر است.»

این چهره از زن در «زنِ آتش»، در رؤیاهایش در فکر اصلاح امور جهان است «من خواب دیدم؛ / ذهن و زبانم مصلح موعود بودند / من خواب دیدم حرف‌هایم رود بودند / رودی که فکر غسل تعمید زمین بود»

۵. کوری و قهرمان زن در رمان ژوزه ساراماگو

یکی از دغدغه‌های محمدزاده در «زن آتش»، مسئله بینایی، دیدن و چشم‌هاست. چشم‌ها در شعر او مجاز از نگرش‌ها و نوع نگاه دیروز و امروز ماست. او در شعری با نام «چشم‌ها»، در واقع برخی نگرش‌های اشتباه و بعضی از بد دیدن‌های ما را یادآور می‌شود: «چشم‌های خشک و پوک / چشم‌های بی سلوک / چشم‌های روی دنیا ریخته / چشم‌های در شب لای و لجن آویخته / چشم‌های بی عبور / چشم‌های مانده در وهم تقدس‌های کور / چشم‌های یخ زده / چشم‌های سنگ جان بتکده / چشم‌های کودتا / چشم‌های اهلی گرم چرا / چشم‌های من کدامین‌اند از این فرقه‌ها؟»

اگر چه شاعر این شعر مخاطب خویش را به نتیجه‌ای مانند سهراب سپهری که گفت: «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید» رهنمون نمی‌شود، اما با بیان کاستی‌ها و طرح پرسشی ژرف و تامل برانگیز (چشم‌هایم چیستند؟)، ایدۀ ضرورت نقد بر چنین وضعیتی را در ذهن مخاطب تازه می‌گرداند. تازه می‌گرداند را از آنجا می‌گویم که اما و اگرهای چگونه دیدن پیشینه‌ای به قدمت اساطیر دارد. اساطیر هر قوم و ملتی را اگر برآیند آمال و آرزوهای آنها بدانیم که در واقع تلقی درستی است، نقطه ضعف آنها را هم باید نقطه ضعف اقوام و ملت‌هایشان به شمار آوریم. پاشنه آشیل اسطوره یونانی و رویین‌تن حماسه «ایلیاد» به عنوان نماد جهانی نقطه ضعف، حکایت مشهوری دارد که حتماً می‌دانید و یا از احوال «زیگفرید»، شاهزاده افسانه‌ای اساطیر اسکاندیناوی و قهرمان رویین‌تن حماسه «نیبلونگن» آگاهید. پیش از این دو- از نظر تاریخی- چشم اسفندیار، اسطوره ایرانی قرار دارد که در واقع تنها نقطه ضعف پهلوان رویین‌تن ما نیز بوده است. نقطه ضعف او را می‌توان به نقطه ضعف ایرانیان در طول تاریخ تعمیم داد که با نگرش‌های گوناگون و گاه متضاد از نظر تمدنی نزدیک به دوهزار و پانصد و اندی سال است که رو به افول نهاده‌اند. سیاهه‌ای از کاستی‌ها را به نوع نگاه ما در طول تاریخ می‌توان نسبت داد، نگاه ظاهر بین، نگاه سطحی‌گرا، نگاه زودباور و آرزومندی اسفندیار هم اگر کمی دیدگاه خود را نسبت به رستم که پادشاهی او را پذیرفته بود روا می‌داشت، شاید به آن سرنوشت شوم دچار نمی‌شد.

به نظر می‌رسد که چشم، دیدن، بینایی و واژه‌هایی از این دست، در «زنِ آتش» بسامد چشمگیری دارند و از سویی دیگر، هراس معقول و پیشگیرانۀ شاعر از «کوری»، وجه دیگر این بیم بردن‌ها و بیم دادن‌هاست. در جایی که به قول شاعر: مرغانش، آوازهای لال می‌خواندند و «… در مزرعه‌ها گرده کوری می‌افشاندند» فرض کنید (بر اساس بینامتنیت و هرمنوتیک) این جهان را می‌گوید و منظور او از کوری همان اتفاقی است که در رمان «کوری» نوشته ژوزه ساراماگو افتاده و شکل‌هایی از آن را کمابیش در کشور خودمان و حتی جوامع پیشرفته بشری شاهدیم. محمدزاده این شکل از ندیدن‌ها را چون بیماری‌های عفونی مهلک می‌داند «جای ندیدن‌هایت رویِ تنش ماند و عفونت کرد / آینه از قدرت کوریّ تو، حیرت کرد» در سطرهایی از شعر «چشم‌ها» گویی صحنه‌هایی از رمان کوری را در چشم خوانندگانش تازه می‌کند که خلاصه آن، کوری در داشتن نگاهی انسانی و مهربانانه به هستی، طبیعت و انسان است. او خشنود است که به این دسته از کوری‌ها «نه» گفته است (به یاد بیاورید که قهرمان رمان کوری هم زنی است که نسبت به دیگران مهربان‌تر بود و صبورانه مهربان ماند، او هیچگاه دچار کوری نشد): «بین نه‌های مقدس / نه ترین‌اش / نه به کوری بوده است؛ / اولین روزن به بینایی صبوری بوده است.» محمدزاده در «زنِ آتش»، هر جا نشانی از کوری می‌بیند، بی‌تفاوت نمی‌ماند. مثلاً از زبان دختری قالیباف، چنین شکوه می‌کند: «در گوش‌هایم پنبه‌ها گل داده‌اند انگار / قد گره‌ها خسته‌ام از این همه کوری»

شاعر زن آتش، درد را فهمیده و دست روی نقطه‌ی درستی گذاشته است. کاش از این پس بینش خود را عمیق‌تر و دقیق‌تر کند و نگرش‌های نادرست بنیانی‌تری را به چالش بکشد.

«زن آتش»، تازه‌ترین مجموعه شعر حسنا محمدزاده است که سال ۱۴۰۲ منتشر شد.

برچسب‌ها: