به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک در این دورهمی گفتوگو محور، راوی کتاب «پائیزآمد» به بیان ویژگیهای شخصیتی شهید یوسفی پرداخت.
معرفی کتاب «پاییز آمد»
شهدا را همیشه کلیشهای معرفی کردهاند و هروقت حرف از خاطرات زندگی آنها میشود توقع میرود یک موجود خیالی، دستنیافتنی و ازآسمانآمده معرفی شود که انگار هیچوقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالیکه چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدمهای شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر میبردند، شاید خیلیهایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچهوبازار زندگی میکردند، آرزوهایی داشتهو اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبودهاند. در کتاب «پاییز آمد» به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آنها پرداخته میشود، اتفاقی که در کتابهای مشابه کمتر رخ میدهد.»
خلاصه کتاب «پاییز آمد»
«نویسنده کتاب میگوید: «کار نوشتن کتاب «پاییز آمد» از زمانی آغاز شد که تعدادی مصاحبه بهدست من رسید و از من خواسته شد آنها را مطالعه کنم و نظر دهم.»
نویسنده در ادامه می گوید: مصاحبههایی که به دستم رسید مربوط به همسر شهید احمد یوسفی بود که در سن ۲۴ سالگی همسرش را در دوران دفاع مقدس از دست میدهد و دارای دو فرزند پسر است. خانم موسوی خودش از کسانی بوده که به سپاه زنجان میرفته و آنجا آموزش نظامی میدیده است. آن پاسداری که معلم این خانم بوده از لحظهای که روبهروی ایشان مینشیند و از خانم فخرالسادات موسوی در حالی که ۱۰ سال از ایشان بزرگتر بوده خواستگاری می کند، این نکته را هم میگوید که من میروم و شهید میشوم و در این شک نکن، چون این هدف و آرمان من است و اگر پیشنهاد من را قبول کنی، در واقع با کسی ازدواج میکنی که ممکن است او را از دست بدهی و در خوشبینانهترین حالت ممکن است من قطع نخاع شوم و تو تا آخر عمر مجبور شوی که بار من را بدوش بکشی.»این کتاب، روایتگر سالهای شاد کودکی فخرالسادات در مشهد است تا سرمای استخوان سوز زنجان، جایی که عشقی غیرمنتظره در پرآشوبترین دوران ایران معاصر به انتظار بانوی قهرمان قصه نشسته بود.
برشی از متن کتاب «پاییز آمد»
کمی بعد، محبور شدیم همه با ماشین برویم جلوی مقر بسیج، دنبال احمد. احمد آمد بیرون و سلام علیک کرد. مامان لعیا گفت: «احمد آقا! شما دارید زن می گیرید؟ نمی توانید این جور راحت و بی خیال باشید، باید بیایید بازار و هر چه می خواهید برای زنتان بخرید!» احمد گفت: «بله شما درست می گویید. اما الان لباس شخصی ندارم. با لباس فرم سپاه هم نمی توانم بیایم بازار.» مادر احمد، پشت احمد را نوازش کرد و گفت: «اشکالی ندارد پسرم، پس ما خودمان می رویم»
∎