روزنامه جوان: «من با این پای مصنوعی شاید بهتر از خیلیها از زیباییهای دنیا لذت بردهام.» این جمله را جانباز منیژه صفییاری در گفتوگو با ما بیان میکند. او یکی از جانبازان جنایات منافقین است که در سنین نوجوانی براثر انفجار بمب در خیابان ناصرخسرو یکی از پاهایش را از دست داد. ۱۷ سالگی برای یک دختر، اوج فعالیت و نشاط و سرزندگی است. آن روز میتوانست برای منیژهای که قرار بود برای اولین بار بازار ناصرخسرو را ببیند، یک روز عادی باشد، اما بمب و انفجار، تمام زندگیاش را دگرگون کرد و پایش را از دست داد. با این حال، مثل یک رزمنده سلاح انگیزه و امید را به دست گرفت و زندگیکردن به رغم معلولیت از یک پا را نشان داد. مروری بر خاطرات این بانوی جانباز میتواند یادآور جنایات منافقین هم باشد. کسانی که به اسم خلق، مردم عادی کوچه و خیابان را مورد هدف قرار دادند و هزاران نفر را به خاک و خون کشیدند.
خانم صفییاری چند ساله بودید که جانباز شدید؟
من منیژه صفییاری متولد ۱۳۴۶ در سال ۱۳۶۴ در خیابان ناصرخسروی تهران به دلیل انفجار بمبی که منافقین در یک ماشین جاساز کرده بودند، پای راستم را از بالای زانو از دست دادم. آن زمان ۱۷ سال داشتم.
روز واقعه چه اتفاقی افتاد؟
من آن زمان کلاس دوم دبیرستان بودم؛ مشغول تحصیل در رشته تجربی. آن روز برای اولین بار میخواستیم همراه مادرم به بازار برویم. فردایش امتحان داشتم، اما، چون درسم را کامل خوانده بودم و ذوق دیدن بازار را هم داشتم به مادرم اصرار کردم؛ مادرم خیلی اکراه داشت که برویم. میگفتم دلم میخواهد بازار را ببینم. تأکید میکرد بازار چیزی ندارد که بخواهی ببینی. من هم مدام اصرار میکردم. به هرحال صبح از خواب بیدار شدیم و ساعت هشت صبح به خیابان ناصرخسرو رسیدیم. مادرم داشت برایم تعریف میکرد که ساختمان مخابرات اینجا را بعد از بمبگذاری سال ۶۱ تازه درستش کردهاند. من هم داشتم همینطور نگاه میکردم. کمی اجناس را قیمت کردیم نیم ساعت گذشت. از جوی آب کنار خیابان رد شدیم، میخواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان احساس کردم از پشت انگار یک کامیون محکم به من زد! در واقع موج انفجار بمب بود، اما آن لحظه اینطور احساس کردم که انگار اتومبیلی به من زده است، چراکه آدم انفجار بمب را متوجه نمیشود، اما کاملاً ضربهاش مانند برخورد کامیون با من بود.
مادرتان در آن لحظه کجا بودند؟
مادرم کمی از من فاصله داشت. چشمم را که باز کردم، در یک لحظه دیدم پایم کنارم افتاده و به پوستی بند است. همه جا پر از دود و آتش بود. در آن شرایط فقط دنبال مادرم میگشتم و صدایم هم در سینهام حبس شده بود که دیدم مادرم از دور دارد میآید. ۲۰۰متر با هم فاصله داشتیم، مادرم کنارم رسید و در آغوشم گرفت. با بهت و ترس مدام میپرسیدم مامان چی بود؟ جواب میداد بمب بود. با شنیدن این حرف بیشتر بهتزده شدم. محکمتر در آغوشش کشیدم و میپرسیدم اتفاقی برایت نیفتاده باشد. گفت نه من چیزیم نشده، در صورتی که او هم مجروح شده بود، اما در آن لحظات چیزی احساس نمیکرد. پاهایش هنوز داغ بود. پنجه و پاشنه پاهایش همه رفته بود. من چیزی دور و برم ندیدم، اما مادرم تعریف میکرد خیلیها را دیده که سوخته بودند یا در آتش غلت میزدند. خیلیها آن روز شهید شدند. بعد از یک ربع که روی زمین بودیم، آمدند کمکمان کردند و ما را داخل یک گاری گذاشتند؛ گاری که حرکت میکرد، هنوز یک مقدار حس داشتم. میگفتم پایم روی زمین کشیده میشود. دردم را بیشتر میکند، ما را با همان گاری گذاشتند داخل یک وانت. همانجا مادرم را که بغل کردم، دیدم دستم از پشت پر خون شد. وحشت کردم. فکر میکردم قلبش تیر خورده. چیزی از ترکش هم نمیدانستم. التماس میکردم هرچه سریعتر ما را به بیمارستان برسانند.
هر دو نفرتان را به یک بیمارستان بردند؟
اول ما را به بیمارستان سینا بردند، اما آنجا بلافاصله من و مادرم را از هم جدا کردند. من را همانجا بستری کردند و مادرم را به بیمارستان امامخمینی بردند. هرکاری میکردند من بیهوش نمیشدم. سه تا آمپول بیهوشی زدند، میخواستند پایم را پیوند بزنند. من وسط عمل بلند میشدم و نگاه میکردم. در اثر شوک فوقالعاده قویای که وارد شده بود، بیهوش نمیشدم. خون هم خیلی زیاد از دست داده بودم. چون شریان پایم قطع شده بود، دائماً حس میکردم از قلبم خون میآید! ۳۷تا کیسه خون بهم زدند. پزشکان به خانوادهام گفته بودند اگر از خونریزی نمیرد، شانس آوردیم! در هر صورت پایم را پیوند زدند.
پای شما را پیوند زدند، چطور شد که پایتان را از دست دادید؟
متأسفانه بعد از هفت روز دکترها آمدند و گفتند پیوند نگرفته است. من وقتی متوجه شدم که باید پایم را قطع کنند، خیلی بهم ریختم. میگفتم چرا همان روز اول این کار را نکردید؟ الان بعد از تحمل این همه درد و سختی اجازه نمیدهم. من آدم آرامی بودم. به رغم تمام درد و تب لرزههای شدید و حال بدی که داشتم، چندان اهل داد و ناله نبودم، اما آن روز گفتند باید پایم را قطع کنند، داد و فریادم شروع شد. میخواستم تنها باشم و داد میزدم که همه از اتاق بیرون بروند. دکتر میگفت اگر تا یک ساعت دیگر پایت را قطع نکنیم تمام عفونت به قلبت میزند، اما باز هم حرف گوش نکردم. میگفتم من بمیرم بهتر از این است که بدون پا باشم. خب آن موقع سن کمی داشتم. دکترم هم خودش گریه میکرد. همه بیرون رفتند و من یک ساعت کامل با تمام وجودم اشک ریختم، اما بعد که آرام شدم تا همین الان دیگر به خاطر پایم گریه نکردم. انگار بعد از آن یک ساعت، یک نیروی الهی به وجودم تابید. انگار نیرویی از طرف خدا بهم القا شد، چیزی نیست. خودت زندهای. پایت زودتر از تو میمیرد. خودم را جمع و جور کردم و شرایطم را پذیرفتم. خالهام را صدا زدم و گفتم موهایم را بباف. بعد شروع کردم به گفتن و خندیدن. همه گریه میکردند، فکر میکردند من به خاطر شوکی که دوباره بهم وارد شده، اینطور شدهام، اما تأثیر همان نیروی الهی بود. اتاق عمل که رفتم، زمان جنگ بود و مجروحان زیادی به تهران و بیمارستانهایش منتقل میشدند. برای همین دکترم میگفت من پای خیلیها را قطع کردهام، اما تا به حال پای یک دختر ۱۷ساله را قطع نکردهام. خندیدم و گفتم حالا برایتان تجربه میشود.
اثرات انفجار بمب و چیزهایی که دیده بودید، چه تأثیری در شما گذاشته بود؟
تا مدتی خواب نداشتم. هر وقت میخواستم بخوابم، ناگهان لحظه انفجار برایم مرور میشد و از خواب میپریدم. انگار این پای پر از بخیه هم همراهم میپرید! یک درد شدید و غیرقابل تحملی داشتم. انگار که بهم برق وصل کرده باشند، هنوز هم بعد از ۳۹سال این حالت برق گرفتگی را دارم و هیچ درمانی هم ندارد. سه ماه در بیمارستان بستری بودم. در این سه ماه، دوستان و آشناها میآمدند و میگفتند چرا عدد تخت تو ۱۳ است. ۱۳ بد یمن است. میگفتم کی گفته؟ امیرالمؤمنین علی (ع) روز ۱۳ رجب به دنیا آمده است. کجای ۱۳ بد یمن است؟ در آن سه ماه به هر راهی که بود نمازم را میخواندم. خوابیده، نشسته هرجوری که میشد. دکتر میآمد، میگفت حالا نمیخواهد نماز بخوانی. میگفتم نمیتوانم. اگر بتوانم روزههایم را هم میگیرم که اجازه نداد. بعد آمدند موهایم را کوتاه کردند. همچنان بعد از گذشت زمان، مقداری از آسفالت و قیر خیابان که بر اثر انفجار به سرم پرتاب شده و چسبیده بود، در سرم مانده بود. با بدبختی جدایشان کردند. من آن زمان عینکی بودم. دکتر میگفت چقدر خدا رحم کرده که شیشه داخل چشمت نرفته. بعد از بیمارستان هم من حدود هشت ماه با همین پای زخمی مدارا کردم تا کمی وضعیتش بهتر شود.
گفتید روز انفجار امتحان داشتید، مدرسهتان چه شد؟
۱۱تا تجدیدی آوردم، چون اصلاً سر کلاس نرفتم. بعد شهریورماه امتحان دادم و قبول شدم. مدرسه رفتن برایم سخت بود. هنوز پای مصنوعی خوب نگرفته بودم، مخصوصاً در باران و برف رفتن برایم دشوار بود. البته بعد از گرفتن پای مصنوعی هم دو سال در خانه درس خواندم و دیپلمم را گرفتم. بعد از پنج سال دانشگاه شرکت کردم و رشته بهداشت دهان و دندان قبول شدم.
به پای مصنوعی چگونه عادت کردید؟
این هم برای همه جالب بود. همه کسانی که پای مصنوعی میگیرند، حداقل یک ماه طول میکشد به راه رفتن عادت کنند. من در طول ۱۴ روز پا گرفتم و بدون کمک و عصا راه میرفتم. از سرازیری هلالاحمر که پایین میآمدم، آنهایی که آنجا بودند حسابی تشویقم میکردند و میگفتند این دختر چقدر با اراده است. بعد هم زندگیام را شروع کردم. درسم را خواندم، کارهایم را میکردم. همه متعجب بودند و من به همهشان میگفتم این قدرت فقط کار خداست. تمام خانواده را خودم روحیه میدادم؛ خصوصاً پدر و مادرم را.
چطور این روحیه را در خودتان حفظ کردید؟
پذیرفتم که این سرنوشت را خدا برایم رقم زده است مادرم که گریه میکرد، میگفتم چرا گریه میکنی؟ من دارم زندگی میکنم. بعدها من با پایم کوهنوردی رفتم! هیچکس باورش نمیشد چنین کاری کردهام. ورزش را تا همین الان هم ادامه دادم، پرتاب دیسک، نیزه، دارت و کوهنوردی همه را انجام میدهم. برای این ورزشها مقام که میآورم، همچنان دوستانم تعجب میکنند. من میگویم من هنوز همان ایمان قوی را دارم؛ همان روحیه.
تا به حال نشده، اتفاقی رخ بدهد که باعث تضعیف روحیه شما شود؟
راستس را بخواهید، بعد از آن اتفاق قویتر هم شدم. بابت اتفاقات دنیایی غمگین نمیشوم. فقط از دست دادن عزیزانم من را بهم میریزد، اما باز هم تا آخرین لحظه امید و انگیزهام را نگه میدارم. خواهری داشتم که سرطان گرفت و در جوانی فوت کرد. من تمام مدت بیماریاش به او میگفتم تو خوب میشوی. حتی شب آخری هم که همه میگفتند دوام نمیآورد تا خود صبح بیدار بودم و برایش زیارت عاشورا میخواندم. برایم سخت بود. وقتی که فوت کرد یک دفعه بهم ریختم. تا آن لحظه حتی یک قطره اشک هم نریختم، اما بعد از فوت خواهرم حالم خیلی بد شد. به اندازهای که کارم به بیمارستان هم کشید. این بار طول کشید خودم را جمع کنم، اما باز هم همان روحیه را در خودم بازیابی کردم.
برخورد خانواده با این روحیهتان چگونه است؟
من هنوز هم که پیش مادرم میروم، با یک حسرتی نگاهم میکند. به او میگویم حدود ۴۰ سال گذشته و من در این ۴۰ سال همه کار با همین پا کردهام. من شاید بهتر از خیلیها از همه زیباییهای دنیا با این پا استفاده کردم. همه خانواده میگویند هیچ کس به اندازه تو به ما انرژی خوب نمیدهد.
زندگی مشترکتان چگونه شکل گرفت؟
یکی دیگر از الطاف خداوند به من این بود، کسی قسمتم شد که مانند خودم روحیهاش خوب است. بشاش، بانشاط و پرانرژی. همدیگر را کامل کردیم. همسرم برادر دوستم است. وقتی خواستگاریام آمد، من همه شرایطم را برایش شرح دادم. گفتم من دوست دارم با کسی مثل خودم ازدواج کنم. گفت نه! تو باید با کسی ازدواج کنی که کمک حالت باشد. خواست خدا بود و ازدواج کردیم. شکر خدا همسرم آنقدر همراه و کمک کار من است که همواره خدا را بابتش شکر میکنم. یک وقتهایی به من میگوید باور میکنی من گاهی فراموش میکنم تو یک پا نداری؟
فرزند هم دارید؟
انگار خواست خدا بود که بچهدار نشویم. خیلی هم برایش تلاش کردیم، اما خب نشد. بر اثر موج انفجار و اضطرابی که در وجودم است و قرصهای اعصابی که مصرف میکنم، نشد. همسرم میگوید شاید خدا نمیخواهد ما بچهدار شویم. من که به خاطر بچه با تو ازدواج نکردم! با وجود اینکه هیچوقت حسرت بچه را نخوردیم، اما همیشه عاشق بچه بودیم. بچههای دوستان و اقوام هم خیلی ما را دوست دارند. بچههای اطرافیان همیشه دوست دارند خانه ما بیایند، پیش ما باشند و با هم وقت بگذرانیم. چون من و همسرم با بچهها، بچه میشویم. حسابی کیف میکنند. ما هم همینطور. من این موضوع را هم نیروی الهی میدانم.
شما توانستید بعد از آن اتفاق و از دست دادن یک پایتان در سن ۱۷ سالگی روحیهتان را بازیابی کنید. توصیهتان به جوانترها چیست؟
گاهی که با جوانان صحبت میکنم، سعی میکنم برایشان از بودن خدا مثال بزنم. مثلاً آناتومی بدنشان را یادآوری میکنم. پلکزدنها و نفس کشیدنهایشان و بعد اثبات میکنم که همه اینها به اذن خداست. من برایشان دعا میکنم که نور ایمان قلبهایشان را روشن کند، اما به هر حال هر کسی باید در وجود خودش چیزهایی را کشف کند و به نیروی الهی پی ببرد.
فعالیتهای فرهنگی یا اجتماعی هم دارید؟
من جزو انجمن دفاع از قربانیان ترور هستم. وقتی به سازمان ملل یا هرجایی که بتوانم، میروم. از تمام قربانیان ترور به خصوص کودکان دفاع میکنم. چون قبل از ۱۸سالگی این حادثه برایم اتفاق افتاده بود و جزو کودکان آسیب دیده از ترور محسوب میشوم. مدام سعی میکنم حقوق کودکان را یادآوری کنم. مخصوصاً الان برای بچههای غزه و مشکلات بسیاری که برایشان ایجاد شده نه تنها یادآوری، بلکه سعی میکنم روحیه مقاومت را هم به سهم خودم زنده نگه دارم. من مقاومت را از روزهای قبل از انقلاب آموختهام. از شرکت در راهپیماییها و تلاش برای خواسته جمعی یک ملت.