سام نوذر را پند میدهد و افراسیاب از این موقعیت سوءاستفاده کرده و جنگ بین توران و ایران را به بهانه انتقام خون سلم و تور شروع میکند، قباد پهلوان پیر ایران جان میدهد تا ایران سربلند بماند و قارن پسر کاوه آهنگر سر به بیابان می گذارد و ادامه داستان:
چو بشنید نوذر که قارن برفت
دمان از پسش روی بنهاد و تفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد
سپهرش مگر زیر پی نسپرد
چو افراسیاب آگهی یافت زوی
که سوی بیابان نهادست روی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه
که تا بر سر آرد سری بیکلاه
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد
سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست
تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بسی راه جستند و بگریختند
به دام بلا هم برآویختند
چنان لشکری را گرفته به بند
بیاورد با شهریار بلند
اگر با تو گردون نشیند به راز
هم از گردش او نیابی جواز
همو تاج و تخت بلندی دهد
همو تیرگی و نژندی دهد
به دشمن همی ماند و هم به دوست
گهی مغز یابی ازو گاه پوست
سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
وزان پس بفرمود افراسیاب
که از غار و کوه و بیابان و آب
بجویید تا قارن رزم زن
رهایی نیابد ازین انجمن
نوذر می فهمد که قارن به بیابان رفته، به دنبال او میتازد تا او را بگیرد و با این امید که روز بدی را پشت سر بگذارد. افراسیاب از حرکت نوذر آگاه شده و با سپاه خود او را تعقیب کند. نوذر در میانه راه گرفتار سپاه افراسیاب میشود و در این نبرد، سپاه او به تنگنا میافتد و برای نجات خود تلاش میکند، اما شرایط به گونهای پیش میرود که او و یارانش به دام میافتند. افراسیاب دستور میدهد تا قارن را پیدا کنند و او را گرفتار سازند. در این لحظه، افراسیاب از اوضاع آشفته و نگران میشود و به قارن اعتماد نمیکند و تصمیم به جمعآوری نیرویی برای مبارزه میگیرد. قارن نیز با درک تهدید، آماده میشود تا با تمام نیرو به میدان بیاید.
چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود
ز کار شبستان برآشفته بود
غمی گشت ازان کار افراسیاب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
که قارن رها یافت از وی به جان
بران درد پیچید و شد بدگمان
چنین گفت با ویسهٔ نامور
که دل سخت گردان به مرگ پسر
که چون قارن کاوه جنگ آورد
پلنگ از شتابش درنگ آورد
ترا رفت باید ببسته کمر
یکی لشکری ساخته پرهنر
افراسیاب از ویسه نامور میخواهد که لشکری بزرگ برای رویایی با قارن فراهم آورد، پیران ویسه از قهرمانان تورانی شاهنامه و پسر ویسه سپهسالار افراسیاب است. پیران در میان پهلوانان تورانی، تنها کسی است که از جهت صفات اخلاقی همتراز شخصیتهای برجسته ایرانی است، زیرا تلاش او همیشه در تفاهم و همدلی ایرانیان و تورانیان در راه صلح بود، پیران ویسه شخصیتی مثبت در سپاه توران و انسانی آگاه و خردمند است که افراسیاب را بارها به دوری از جنگ فرا می خواند، پیران ویسه همتراز طوس و گودرز در سپاه ایران است. در داستان سیاوش و رفتن سیاوش به توران و سوگ سیاوش نقش و اهمیت پیران ویسه را بیشتر در می یابیم.
پیران ویسه وزیر، سپهسالار، مشاور، فرمانروای ختن و بعد از افراسیاب بزر گترین شخصیت توران زمین است. نام پیران در کتاب های مختلف تاریخی به صورت های متفاوتی آمده است. داستان او از غم انگیزترین بخشهای شاهنامه است. از سویی، او دل در گرو مهر ایران دارد و با ایرانیان به احترام رفتار مینماید و از سویی، دلش از عشق میهن خویش سرشار است. زندگی او در میان این دو کشمکش میگذرد. مصیبت و عظمت زندگی پیران در آن است که وی در بین دو احساس متضاد در کشمکش است. از یکسو دوست خانواده سیاوش است و از سوی دیگر، به حکم وظیفه، ناگزیر است که با ایران بجنگد و مانند بسیاری از قهرمانان تراژدی، کوشش وی برای احتراز از سرنوشت، منتهی به برخورد با این سرنوشت می شود. وی با آوردن سیاوش به توران می خواست به کینه دیرینه و جنگ مداوم ایران و توران خاتمه دهد. اما برخلاف تصور او این اقدام به قتل سیاوش و برانگیخته شدن جنگ عظیمتری بین دو کشور منجر میشود:
بشد ویسه سالار توران سپاه
ابا لشکری نامور کینهخواه
ازان پیشتر تابه قارن رسید
گرامیش را کشته افگنده دید
دلیران و گردان توران سپاه
بسی نیز با او فگنده به راه
دریده درفش و نگونسار کوس
چو لاله کفن روی چون سندروس
ز ویسه به قارن رسید آگهی
که آمد به پیروزی و فرهی
ستوران تازی سوی نیمروز
فرستاد و خود رفت گیتی فروز
ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی
سوی پارس چون باد بنهاد روی
چو از پارس قارن به هامون کشید
ز دست چپش لشکر آمد پدید
ز گرد اندر آمد درفش سیاه
سپهدار ترکان به پیش سپاه
رده برکشیدند بر هر دو روی
برفتند گردان پرخاشجوی
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی به باد
قسمت های سپاه در جنگ های قدیم:
طلایه (جلو سپاه)
میمنه (قسمت راست سپاه)
میسره (قسمت چپ سپاه)
قلب (وسط سپاه که جایگاه شهریار و پهلوانان و مرکز فرماندهی است)
عقبه (دنباله سپاه)
ز قنوج تا مرز کابلستان
همان تا در بست و زابلستان
همه سر به سر پاک در چنگ ماست
بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست
کجا یافت خواهی تو آرامگاه
ازان پس کجا شد گرفتار شاه
چنین داد پاسخ که من قارنم
گلیم اندر آب روان افگنم
نه از بیم رفتم نه از گفتوگوی
به پیش پسرت آمدم کینه جوی
چو از کین او دل بپرداختم
کنون کین و جنگ ترا ساختم
برآمد چپ و راست گرد سیاه
نه روی هوا ماند روشن نه ماه
سپه یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند
ویسه، سردار توران، با لشکری بزرگ و کینهجو به قارن میرسد و خود را آماده جنگ میکند. وی پس از آگاه شدن از کشتهشدن پسرش، به سمت پارس میرود و در این مسیر، جنگی شدید رخ میدهد. قارن، یکی از جنگجویان ایرانی، به میدان میآید و با کینهای دوجانبه به جنگ ادامه میدهد. در نهایت، در نبردی خونین، قارن به سمت ویسه میرود و نتیجه جنگ به شدت به نفع تورانیان پیش میرود. جنگ ادامه مییابد و ویسه به افراسیاب میرسد و از درد و اندوه کشته شدن پسرش متأثر است:
سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
افراسیاب دستور داد سر از تن نوذر جدا کند به این ترتیب دوران هفت ساله پادشاهی نوذر به پایان رسید. ببینیم حکیم طوس فردوسی بزرگ از این ماجرا و کشته شدن شهریار ایران به دست تورانیان چه پندی به جهانیان و ایرانیان می دهد:
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
هر بیت از این پندها که فردوسی در انتهای داستان و سرگذشت شهریاران میدهد میتواند سرمشقی برای بهتر زیستن و عمل کرد بهتر شهریاران بعدی باشد. در واقع فردوسی مهارتهای زندگی و مهارتهای کشورداری و حکومت را در قالب ابیات برای ایرانیان مطرح میسازد.
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری
بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش
تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جانشان به گفتار اوی
چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید
از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد
به دینار دادن در اندرگشاد.
افراسیاب که بر ایران چیره شده و نوذر را میکشد سپس فرمان داد تا تمام بندیان و اسیران ایرانی را بکشند ولی اغریرث او را از این کار برحذر میدارد. افراسیاب فرمان میدهد اسیران را زنجیر بر گردن بهسوی ساری حرکت دهند و در پی آن فرمان، لشکر توران بهسوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند.
و سرانجام افراسیاب در ایران بر تخت مینشیند.
خلاصه چون خبر کشته شدن نوذر به طوس و گستهم رسید، پهلوانان و دانایان به دیدن زال در زابلستان رفتند. زال سپاهی فراهم آورد و چون نزدیک ساری رسیدند، کشواد با گروهی روانه شد و چون خبر به اغریرث رسید کلید قفلهای بندیان و اسیران را به کشواد داد و او هرکدام را اسبی داده و روانه زابلستان کرد. اغریرث بعد از آزادی زندانیان به ری رفت ولی افراسیاب از عمل او ناخشنود و با شمشیر او را به دو نیم کرد و به این ترتیب کار اغریرث دانا و مهربان پایان یافت و زال و سایر پهلوانان دورهم جمع شدند تا از نژاد فریدون شهریاری برای ایران برگزینند.
∎