شناسهٔ خبر: 71012978 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با همسر شهید حادثه تروریستی ماشاءالله مهدی‌زاده در حاشیه حضور در پنجمین سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی

خاک پای زائران را سرمه چشمانش می‌کرد

گاهی با خودم که فکر می‌کنم همه چیز این شهادت برایم عجیب می‌شود. شهادت او با تولد حضرت زهرا (س) و چهلمین روز شهادتش با تولد امام حسین (ع) مقارن شد. بعد از گذشت زمان فهمیدم این هماهنگی‌ها ربطی به توسلات او داشت. او به حاج قاسم سلیمانی علاقه زیادی داشت، اما من تا زمانی که او زنده بود، این علاقه را درک نکرده بودم. بعد از شهادتش فهمیدم که چقدر با حاج قاسم هماهنگ بود. تاریخ تولدش، نام پدرش و نام مادرش با حاج قاسم یکی بود. علاقه قلبی و ایمانی او به حاج قاسم این شهادت را برایش مقدرکرد

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: در سفر اخیر به کرمان و در پنجمین سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی با همسر شهید حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان ماشاءالله مهدی‌زاده تماس گرفتم. او نیز میان همه برنامه‌های اولین سالگرد همسرش و با توجه به شرایط جوی و بارش برف و باران آن روز‌های کرمان و با همه سختی مسیر و انسداد راه‌های رسیدن به گلزار آمد تا گفت‌وشنودی با هم داشته باشیم. مهربان، متواضع و صمیمی بود. این همه برداشت من از او در همان لحظات اولیه دیدارمان بود. کنار یادمان شهدای حادثه تروریستی کرمان (که در محل انفجار اول نصب شده) و میان رفت و آمد زائران می‌نشینیم و به گفت‌و‌گو می‌پردازیم. در این مجال گاهی زائران کنار ما می‌ایستند و به واگویه‌های همسرانه شهید با جان و دل گوش می‌دهند. گاهی اشک‌هایشان حرف دلشان را بازگو می‌کنند. شهید ماشاءالله مهدی‌زاده، نمونه عینی فرموده سردار سلیمانی بود که شهیدانه زیست و نهایتاً در روز ولادت حضرت زهرا (س) در گلزار شهدای کرمان بر اثر حادثه تروریستی در سن ۴۳ سالگی به شهادت رسید. مهری جعفری، همسر شهید ماشاءالله مهدی‌زاده راوی زندگی و سیره همسرش می‌شود. 

رزق حلال

مهری جعفری، همسر شهید ماشاءالله مهدی‌زاده روایتش را از شهید اینگونه آغاز می‌کند: «از شما تشکر می‌کنم که باز هم ما را یاد کردید. حالا که اینجا نشسته‌ام در این یادمان که با تصاویر شهدای ما زیبا و دیدنی‌تر شده، خود را در محضر شهدا می‌بینم. شهدایی که آمده بودند برای تجدید پیمان با حاج قاسم، آمده بودند تا قدردان مردان مقاومت باشند، اما مظلومانه به دست شقی‌ترین ظالمان و مستکبران به خاک و خون کشیده شدند. باید از همسرم آقا ماشاءالله برای شما بگویم، از مردی که بخش زیادی از عمرش را بنا بود و همین چهارسال پیش لباس پاکبانی را به تن کرد و اینگونه زندگی گذراند. باید از مردی برایتان روایت کنم که رزق حلال به خانه می‌آورد. چون بر این باور بود که همه اینها تأثیر زیادی بر عاقبت بخیری دارد. الحق و الانصاف که خیلی خوب این را درک کرده بود. هیچ‌گاه پولی را که به عنوان دستمزد کار بنایی می‌گرفت، به خانه نمی‌آورد و آن را خرج افراد نیازمند می‌کرد. برایش هم فرقی نداشت، این فرد مورد نظر فامیل است یا غریبه. کار بنایی همکاران و دوستانش را به صورت رایگان انجام می‌داد. آقا ماشاءالله متولد اول فروردین ۱۳۵۹و اصالتاً اهل سرآسیاب فرسنگی کرمان بود. ابتدای زندگی یعنی وقتی به خواستگاری من آمد، استاد بنا بود. من به واسطه معرفی پدرش با او آشنا شدم. ما سال ۱۳۸۴ زندگی مشترکمان را با هم آغاز کردیم و ماحصل زندگی پر از عشق ما تولد سه پسر به نام‌های علی، مهدی و یاسین شد.»

انس با حاج قاسم

اصل بر روایت از خلقیات شهید است و من از ارادت او به شهدا و به ویژه حاج قاسم برایتان می‌گویم. یکی از تفریحات او زیارت مزار شهدا بود. خیلی به گلزار شهدای کرمان و زیارت مزار شهدای روستایمان می‌رفت، شهید مغفوری، شهید یوسف الهی، شهید گنجوئی و شهید ماهانی. همیشه سر مزار شهدای فاطمیون حاضر می‌شد. حتی یک شهید زرتشتی هم آنجا بود که آقا ماشاءالله به زیارتش می‌رفت. بار‌ها به بهانه خرید بیرون می‌رفتیم، با موتور ساعت‌ها می‌چرخیدیم و سر مزار شهدا می‌رفتیم. انس عجیبی با مزار حاج قاسم پیدا کرده بود. به من می‌گفت هر خواسته‌ای از حاج قاسم دارم، با او در میان می‌گذارم و او حوائج مرا رفع می‌کند. محال است مشکلم را با او درمیان بگذارم و حل نشود. او توصیه‌ای دیگر هم به من می‌کرد. می‌گفت وقتی به زیارت مزار شهدا و پدر و مادر رفتی، حتماً پایین مزار شهدا بنشین، زیارت عاشورا و سوره یس را بخوان. حالا من همین توصیه‌ها را در مورد خودش رعایت می‌کنم. چه کسی فکر می‌کرد او شهید شود و من برای زیارتش بروم و پایین پایش بنشینم و برایش زیارت عاشورا و یس بخوانم. سوره یس را حفظ بود. آنقدر به این سوره علاقه داشت که نام یکی از پسرهایمان را یاسین گذاشت. خیلی آرام و متواضع بود. شدیداً اهل گذشت بود. حتی اگر در حقش ظلمی می‌شد، آن را نادیده می‌گرفت. حتی در مقابل دشمنانش هم نایستاد و کینه‌ای از کسی به دل نگرفت. اگر کسی به او فحش می‌داد، بار دیگر که او را می‌دید، اولین نفری بود که سلام می‌کرد. در زندگی خانوادگی نیز بسیار صبور و مهربان بود. وقتی به او گفته می‌شد فلانی چنین کاری کرده، پاسخ می‌داد «عیب ندارد، ما برای خدا مهم هستیم، ما برای بنده مهم نیستیم.» او معتقد بود بندگان خدا ممکن است اشتباه کنند، اما ما نباید آن اشتباهات را تکرار کنیم. می‌گفت اگر ما هم مانند آنها رفتار کنیم، از آنها کمتر هستیم. حالا که به همسرم و رفتار و منشش فکر می‌کنم می‌گویم که او نمونه‌ای عالی از یک انسان با ایمان و اخلاق مدار بود.» 

زیارت مشهد و کربلا

در ادامه همسر شهید به قولی که شهید به بچه‌ها داده بود، اشاره می‌کند و می‌گوید: «سال ۱۴۰۲ بود که به بچه‌ها قول داد آنها را سال آینده یعنی سال ۱۴۰۳ به مشهد و کربلا ببرد. به او گفتم چرا به بچه‌ها قول می‌دهی، این سفر‌ها خیلی هزینه دارد. گفت شما کاری نداشته باش. گفتم شما قول داده‌ای و اگر نتوانی آنها را ببری بچه‌ها خیلی به هم می‌ریزند. گفت حواسم است، من آنها را به زیارت مشهد و کربلا می‌برم. 

اردیبهشت ۱۴۰۳ بود که یکی از فعالان مجازی به ما پیام داد که خانواده شهید همراه با ۴۰ نفر دیگر از بستگان را با هزینه خودش به مشهد می‌برد. از ما یک لیست ۴۵ نفره خواست و برایمان اتوبوس فرستاد و هتلی را در اختیار ما قرار داد. سفر بسیار دلنشین و خوبی بود که همراه خانواده خودم و آقا ماشاءالله به مشهد داشتیم. بعد از آن تقریباً اول مهرماه بود که یکی از سرداران سپاه با ما تماس گرفت و گفت می‌خواهم خانواده شما را به کربلا اعزام کنم. همه هزینه‌های این سفر هم بر عهده خودمان است. ما همانطور که ماشاءالله قول داده بود به سفر مشهد و کربلا رفتیم. او با اینکه خودش نبود، اما ما را به واسطه افراد دیگر به زیارت فرستاد. باور کنید هر جا در زندگی‌ام به مشکلی برخورد کردم، شهید را واسطه قرار می‌دهم آن مسئله خیلی زود حل می‌شود. من معجزات زیادی را به واسطه شهدا دیده‌ام بحق گفته‌اند که شهدا عند ربهم یرزقونند.» 

دست به خیر بود

آقا ماشاءالله در کار خیر دست داشت. او مردی با قلبی پر از مهر و بخشش بود. گاهی به اطرافیان کمک مالی می‌کرد و اگر او می‌خواست بدهی را پس بدهد، می‌گفت برای خودت نگه دار. همسرم وقتی می‌دید برخی دوستان یا آشنایان شرایط خوبی ندارند به همین دلیل بخشش را بر هر چیز دیگری ترجیح می‌داد. با این حال، هرگز اجازه نمی‌داد من و فرزندانم از هیچ چیزی محروم باشیم. او به بچه‌ها اهمیت زیادی می‌داد. به دیگران کمک می‌کرد، اما این کمک‌هایش مانع این نمی‌شد که خانواده‌اش در تنگنا قرار بگیرند. به یاد ندارم پولی را که به عنوان دستمزد کار بنایی می‌گرفت به خانه آورده باشد. او همه آن را خرج افراد نیازمند می‌کرد. پسر دومم باشگاه دو و میدانی می‌رفت و بسیار هم موفق بود. فاصله خانه ما تا باشگاهش بسیار زیاد بود. ماشاءالله اهمیت زیادی به تربیت و آموزش بچه‌ها می‌داد. با موتور پسرمان را به باشگاه می‌رساند. خیلی پایبند به اصل خانواده بود. خانواده‌ام زمینی به من اهدا کردند. آقا ماشاءالله خودش دست به کار شد و همه خانه را برایم ساخت. حالا خیالش راحت است که در نبود او سقفی بالای سر ما است. در امور خانه هم همیشه کمک حال من بود. این هم مورد توجه اقوام بود. همیشه می‌گفتند آقا ماشاءالله چطور با همه کار‌های بیرون از خانه به کمک شما می‌آید. او گاهی در خانه آشپزی می‌کرد و این کار را به نحو احسن انجام می‌داد. آنقدر خوب که حالا دلمان برای دستپخت‌های او تنگ شده است. تکالیف بچه‌ها هم از دیگر کار‌هایی بود که همسرم پیگیرش بود. 

او بسیار اهل مطالعه بود، به کتابخوانی علاقه زیادی داشت، به‌ویژه در زمینه کتاب‌های مذهبی. او تمام کتاب‌های مذهبی را می‌خواند و اطلاعات کاملی در مورد پیامبران داشت. بچه‌ها هر وقت می‌خواستند مطلبی بنویسند یا اطلاعاتی در مورد پیامبران به دست آورند، به پدرشان مراجعه می‌کردند. کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» زندگینامه خودنوشت سردار سلیمانی که منتشر شد، آن را تهیه کرد و همه کتاب را در فرصت کمی خواند. بعد از مطالعه کتاب، همه داستان‌ها و روایت‌های آن را برای بچه‌ها تعریف کرد.»

شهدا زنده‌اند

مدت یک سالی که از شهادت او می‌گذرد، من این را به مراتب از اطرافیان شنیده‌ام که آقا ماشاءالله حاجت ما را داد یا مریض ما را شفا داد. این حکایتی را که می‌خواهم برایتان تعریف کنم از زبان یکی از بستگان درجه یک خود شنیده‌ام. او بعد از گرفتن حاجتش به خانه من آمد و برای من ماجرایی را روایت کرد، او گفت به خاطر داشتن بیماری سرطانی که مدت‌ها درگیر آن بودم و دکتر‌ها من را جواب کرده بودند به مزار شهید ماشاءالله مهدی‌زاده رفتم. شب هفتم شهید بود. شمع گرفتم و به مزار رفتم. آن شب خود شما هم کنار مزار همسرتان بودید. اگر یادتان باشد به خود شما هم گفتم که مشکلی دارم، واسطه خیر شوید تا من حاجتم را بگیرم. من به شهید ماشاءالله متوسل شدم و گفتم اگر شما به حق هستید! من را شفا بدهید. 

قرار بر این بود که هفته دیگر جواب آزمایشات من که به تهران ارسال شده بود، بیاید. حالم خوب نبود. صبح روزی که می‌خواستم برای گرفتن جواب آزمایشم به مطب دکتر بروم، قبل رفتن به آقا ماشاءالله گفتم من می‌روم پیش دکتر. من جز شما به کسی دیگر متوسل نشدم. آزمایش‌ها را تحویل خانم دکتر دادم. او به آزمایش‌های من نگاه می‌کرد. حس کردم چیز عجیبی میان آن نوشته‌ها و فرمول‌ها او را به تعجب وا داشته است، گفتم خانم دکتر! بگویید من چقدر فرصت دارم. دست و پایم بی‌حس شده بود. دکتر درحالی که گریه می‌کرد و می‌خندید گفت دختر جان! بگو چه کرده‌ای؟ گفتم چه شده؟! گفت معجزه شده دختر، فقط بگو چه کرده‌ای؟ سرطان نداری و هیچ نشانه‌ای از سرطان در آزمایش چکاپ شما نیست. گفتم خدایا شکرت. به خانم دکتر گفتم که شهید ماشاءالله را واسطه خواسته‌ام قرار داده‌ام و او مرا شفا داده است. کل پرسنل بیمارستان با صدای فریاد خوشحالی من و خانم دکتر به اتاق ایشان آمدند. آنجا بود که فهمیدم او زنده است. خیلی‌ها می‌آیند و از خواب و حوائجی می‌گویند که با توسل به شهید برایشان رقم خورده است. در این یک سال خانه‌ام میزبان میهمانان شهید از راه دور و نزدیک است.» 

همکلامی‌مان که به لحظات پایانی می‌رسد، جمع زیادی از مردم دور او حلقه زده بودند و تصویر همسر شهیدش را به یکدیگر نشان می‌دادند. انتهای مصاحبه، او را در آغوش می‌گیرم و از او می‌خواهم برای ما و مسیری که در پیش داریم دعا کند. دست به دعا می‌شود و ما را به خانه خود دعوت می‌کند. اهل کرمان در این روز‌ها خانه‌هایشان را موکب خادمی کرده‌اند و میزبان و زائران گلزار می‌شوند.»

در تمنای شهادت

گاهی با خودم که فکر می‌کنم همه چیز این شهادت برایم عجیب می‌شود. شهادت همسرم با تولد حضرت زهرا (س) و چهلمین روز شهادتش با تولد امام حسین (ع) مقارن شد. بعد از گذشت زمان، فهمیدم این هماهنگی‌ها ربطی به توسلات او داشت. همسرم به حاج قاسم سلیمانی علاقه زیادی داشت، اما من تا زمانی که او زنده بود، این علاقه را درک نکرده بودم. بعد از شهادتش فهمیدم چقدر با حاج قاسم هماهنگ بود. تاریخ تولدش، نام پدرش و نام مادرش با حاج قاسم یکی بود. علاقه قلبی و ایمانی او به حاج قاسم این شهادت را برایش مقدر کرد. شاید میان همان حوائجی که می‌گفت به دست حاج قاسم بر آورده می‌شود و حاجی مرا دست خالی از مزارش بر نمی‌گرداند، تمنای شهادت هم بود. یکی از حسرت‌های او در طول زندگی‌اش حضور نداشتن در دوران جنگ تحمیلی بود. خیلی دوست داشت کمی زود‌تر متولد شده بود و می‌توانست برای دفاع از اسلام و کشورش به جنگ برود. بعد‌ها یعنی زمانی که جبهه مقاومت مقابل تکفیر و داعش ایستاد هم اقدام کرد که لباس جهاد به تن کند، اما التماس بچه‌ها مانع رفتنش شد. پسر‌ها خیلی به پدرشان وابسته بودند. آقا ماشاءالله وقتی اشک‌ها و التماس‌های پسر کوچکم را دید، نرفت، اما آنقدر خوب بود که شهادت فارغ از میدان رزم به سراغش آمد. ۱۶ روز تمام خادم زائران حاج قاسم بود و خاک پایشان را سرمه چشمانش کرد و نهایتاً نامش بر جریده شهدای ۱۳ دی ۱۴۰۲ نقش بست.»