گروه حماسه و جهاد دفاعپرس ـ فرشته حاجیزاده: به قصد زیارت، راهی گلزار شهدای بهشت زهرا (س) شدم؛ همانجایی که ۳۰ هزار شهید والامقام در آن آرمیده. نزدیک قطعه ۴۰ بودم که از دور کانکس سفید رنگی را دیدم؛ همیشه این کانکس را میدیدم که عدهای از مادران شهدا به آن رفت و آمد میکنند. اینبار تصمیم گرفتم حالا که هوا هم سرد شده بعد از زیارت مزار چند شهید، به دیدار مادران شهدا در این کانکس بروم.
در که زدم مادری خوشرو در را به رویم باز و تعارف کرد به داخل بروم؛ وارد که شدم گرمای لذتبخشی از آن سرما نجاتم داد؛ هر چند که گرمای اصلی از وجود مادر شهید بود. بساط چای سماوری داخل کانکس برپا بود و مادر در فنجانهای سفیدرنگ، برایم چای خوشرنگی ریخت و بعد با ظرفی از میوه پذیرایی کرد. برایم جالب بود کانکس را مثل یک خانه ساده مجهز کرده بودند.
عکس شهید «محمدمهدی فلاح» روی دیوار زده شده بود؛ از مادر پرسیدم هر پنجشنبه اینجا هستید؟پاسخ داد : «اوایل که پسرم تازه شهید شده بود، هر روز اینجا بودم. با بچههای قد و نیم قدم هر روز میآمدم سر مزار محمدمهدی». محمدمهدی موقع اذان ظهر روز نیمه شعبان سال ۴۴ به دنیا میآید و هنگام اذان ظهر پنجشنبهای در سال ۶۷ به شهادت میرسد.
مادر ادامه داد: «من با محمدمهدی ۷ تا بچه دارم، چون شهید شده او را زنده میدانم.» مادر خیلی تمایلی به گفتن خاطره از فرزند شهیدش نداشت، چون میگفت تا یک هفته بعد از آن روحیهام بهم ریخت، اما قدری از زمان بچگی محمدمهدی را اینطور تعریف کرد: «مهدی بچه درسخوان و کمکحالی بود. من کمی خیاطی میکردم که مهدی هم از من یاد گرفت، اما به قدری خوب یاد گرفت که از من هم بهتر خیاطی میکرد و همه چیز میدوخت. مغازه داشتیم و برای کارگرها و سربازها دستکش هم میدوخت.»
مادر در ادامه با بغضی خفته در گلو ادامه میدهد: «بچههای خوب شهید میشوند؛ مهدی با همه بچههایم فرق داشت؛ در غذا درست کردن و کار خانه هم کمکم میکرد؛ کمکخرج خانه هم بود. گاهی از راه مدرسه میرفت مولوی و چند بسته بیسکویت میخرید و تا منزل همه آنها را میفروخت.»
شهید فلاح قبل از اینکه به سن سربازی برسد، تصمیم میگیرد برای رفتن به جبهه از طریق سربازی اقدام کند؛ مادر میگوید: «سال قبل از اینکه محمدمهدی دیپلم بگیرد، با دوستانش تصمیم گرفته بود جبهه برود؛ به او گفتم تو که هنوز به سن سربازی نرسیدهای که گفت مامان زودتر میروم. میخواست با دوستانش برود دفترچه سربازی بگیرد که گفتم همراهت میآیم، چون من و او خیلی بهم علاقه داشتیم.»
مادر که رضایت قلبی از رفتن پسرش به جبهه داشت، خودش او را همراهی میکند تا برود، اما دوست نداشت دردانهاش به شهادت برسد. مادر با آهی از اعماق وجود میگوید: «وقتی بعد از گذراندن آموزشی به منطقه اعزام میشود، همه کاری میکرده، از ظرف شستن و چای درست کردن بگیر تا کارهای مربوط به جبهه». مادر عکسی را با ذوق وصفناپذیری از روی گوشی خود نشان میدهد و میگوید: «در این عکس پسرم کنار فرماندهاش ایستاده است، در منطقه هم خیلی دوستش داشتند، چون خیلی خوب بود.»
محمدمهدی ۱۷ ساله بود که مادرش یکی از دخترهای فامیل را به عقدش درمیآورد به این امید که پسرش سالم برمیگردد و زندگی جدیدی را شروع میکند، غافل از اینکه خداوند زندگی دیگری برای او رقم زده بود؛ زندگیای که در آن مرگ وجود ندارد و همیشه زنده میماند.
«علی بادومی» دوست و همراه مهدی در جبهه بوده، مادر میگوید: «این دو به نوبت مرخصی میآمدند؛ یک روز که هوا خیلی گرم بود، علی برای سر زدن به منزلمان آمد، چون محمدمهدی نامه و سلام خود را از طریق او به ما میرساند و همیشه میگفت به ما سر بزند. من سریع رفتم خاکشیر و نبات خریدم و دادم همراهش به جبهه ببرد تا با هم بخورند. اما وقتی دفعه بعد آمد و میخواست خبر بدهد من که نگران بودم چرا دوباره او آمده و نوبت مهدی بوده، پرسیدم خاکشیر و نبات را خوردید که گفت نه مادر؛ نگو پسرم قبل از خوردن آنها شهید شده بود.»
شهید فلاح پس از ۳ سال و ۴ ماه حضور در جبهه، تنها چند روز قبل از قطعنامه به شهادت میرسد. او در منطقه مسئول رساندن آب و غذا به رزمندگان در خط مقدم بوده است؛ مادر که گویا در خاطرههای پسرش غرق شده بود با آهی از سینه میگوید: «دوستش که همیشه با هم بودند، میگفت روزی که مهدی شهید شد، آتش زیادی از سمت دشمن میبارید؛ به مهدی گفتم جلو نرویم، اما او گفت باید آب و غذا برای بچهها برویم. غذای آن روز قیمه بوده و به هر سختی آن را به رزمندهها میرسانند و موقع برگشت با اصابت بمب خوشهای به شهادت میرسد و دوستش با قطع یک پا جانباز میشود.»
مادر میگوید: «همین دوست محمدمهدی برایمان خبر آورد، اما گفت زخمی شده و من حالم به شدت بد شد؛ نمیدانستیم او را کجا بردهاند؛ با چند ماشین همراه فامیل به شهرهای مختلف رفتیم تا سراغی از او بگیریم. خودم رفتم پل کرخه، به یکی از رزمندهها گفتم پسرم را میشناسی که گفت صبح با هم بودیم و اینطور گفت که من آنجا نمانم. همان حین یک خودروی تویوتا دیدم که در حال بردن وسایل شهدا بود و یکدفعه پتوی چهارخانه پسرم را دیدم که گفتم این پتوی محمدمهدی است و شهید شده، اما گفتند نه.»
همه خانواده و فامیل تا حدود دو هفته به دنبال او در بیمارستانهای شهرهای مختلف بودهاند تا اینکه خبر شهادت را میآورند. مادر هیچگاه باور نمیکرده بعد از محمدمهدی زنده بماند، اما خداوند صبری به او داده که توانسته این همه سال دوری او را طاقت بیاورد، چراکه فرزندش در راه خدا به شهادت رسیده است. مادر تعریف میکند: «در سرما و گرما و باران و برف همیشه کنار پسرم آمدهام و محال است پنجشنبهای کنار او نیایم. از صبح تا غروب هر پنجشنبه اینجا میآیم، برخی ایام هفته که مناسبت خاصی داشته باشد هم اینجا هستیم؛ شبهای عید هم کنار پسرم هستیم.»
مادر از روزهایی تعریف میکند که کانکس نداشتهاند و کنار مزار پسرش غذا درست میکرده و بساط چای و غذا راه میانداخته است تا دلش کمی گرم شود. او میگوید: «یکی از روزهای سرد و برفی بود که با بخاری برقی و چندتا پتو کنار پسرم، کرسی راه انداخته بودم. شهردار وقت آن زمان برای سر زدن به خانوادههای شهدا همراه خانوادهاش به بهشت زهرا (س) آمده بود. وقتی دید من زیر کرسی نشستهام و غذا هم درست کردهام، کنارمان آمد و با هم غذا خوردیم. چند وقت بعد هم این کانکس را در اختیار ما قرار داد و قول گرفت دفعه بعد آب گوشت درست کنم و کنارمان غذا بخورد که همین کار را کردیم.»
صحبتمان گل انداخته بود که خواهر شهید هم وارد شد، او میگفت من اینجا بزرگ شدهام و وقتی دو ساله بودم برادرم شهید شده و اگر یک هفته اینجا نیایم، گویی چیزی گم کردهایم. خواهر شهید میگفت: «مادرم آن زمان جوان بود و به راحتی مزار برادرم را میشست، اما الان که پا به سن گذاشته، سخت شده، اما مادر با عشق این کار را انجام میدهد، ولی انقدر کنار سنگ مزارها شیب دارد که علاوه بر اینکه هر از گاهی زمین میخوریم، آب هم میایستد و باعث دردسر میشود.»
مادر در ادامه میگوید: «اول که پیش پسرم میآیم قربان صدقهاش میروم و برایش شعر میخوانم، بعد با شلنگ مزار او و همسایه هایش را میشویم؛ اما سنگ مزار کنار پسرم را خیلی بالا آوردهاند و شلنگ به آن گیر میکند و نمیتوانم به خوبی بشویم یا حتی چند بار پایم به آن گیر کرده و زمین خوردهام.»
خواهر شهید در همین حین گفت: «آنقدر سنگ مزارها بالا و پایین است و فاصله بین آنها شیب دارد که زمستانها آب باران و برف، یخ میزند و لیز میشود؛ یک بار خواهرم زمین خورد و دستش شکست، یک مرتبه هم پای من شکست. بنده خدا مادرم هم چند سال پیش زمین خورد و سرش شکست.ای کاش به این مسئله رسیدگی شود.»
مادر در ادامه گفت: «قطعه ۵۰ را که درست کردهاند دیدهام، به ما گفتهاند میخواهند اینجا را هم مثل آن قطعه درست کنند.» خواهر با دلنگرانی برای مادر ادامه داد: «شیر آبهای اینجا خیلی پایین است برای مادران شهدا خیلی سخت شده از آن آب بردارند. سرویسهای بهداشتی هم به این قطعه دور است کهای کاش فکری هم به حال این مسئله کنند، مادران شهدا مسن شدهاند و این شرایط برای آنها سخت شده است.»
حین صحبت، مادر شهید دیگری وارد شد و گفت اول پیش بچه اش رفته و حالا اینجا آمده تا قدری استراحت کند. از آنها خداحافظی کردم و به سر مزار شهید محمدمهدی فلاح رفتم تا فاتحهای برای او قرائت کنم.
یادآوری میشود، شهید «محمدمهدی فلاح» متولد سال ۴۴ در شهر تهران بوده که در ۲۱ تیرماه سال ۶۷ تنها چند روز قبل از صدور قطعنامه در منطقه ابوغریب به شهادت میرسد و پیکر مطهرش در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک آرمیده میشود.
انتهای پیام/ 801
∎