جماران ـ منصوره جاسبی: در سفرهای قبلی به عتبات، حالا یکی نداند فکر می کند من از آن دسته از افرادی هستم که سی ـ چهل سفری به سرزمین عراق و حرم های مطهرش داشته ام. نه منظورم همین چند سفری است که چند تاییاش شکل مشایه به خود گرفته و یکی هم زیارت یک هفته ای بود که در آخرین روزهای ماه شعبان نصیبم شد، رفتن به سامرا و کاظمین شده بود سُک سُک کردن. راننده زمانی را تعیین می کرد، مثلاً نیم ساعت، 45 دقیقه و تا به خودت میجنبیدی تا از ماشین پیاده شوی و مسیر را طی کنی و وضویی بسازی، یک ربع بیشتر برای زیارت نمیماند. از این یک ربع هم چند دقیقهای به نماز خواندن میگذشت و فقط هفت هشت دقیقهای مهلت میدادند تا گوشهای از حرم، سرت را به سنگهای مرمرین تکیه دهی، چشم در چشم مشبکهای ضریح شوی و گداییات را درِ گوشی به صاحب حرمها یادآور. و آنقدر باید حواست را جمع میکردی که نکند جمعیتی را معطل خودت کنی که نه تنها ثوابی نبردهای که بار معصیتی آن هم از نوع حق الناسش، بیخ گردنت را سفت میچسبد.
اما این بار با همه آن دفعه ها فرق داشت. پرواز برگشت به جای نجف، از بغداد رقم خورده بود. پیشنهادها بر این بود که یکی دو روز باقیمانده سفر را در کاظمین باشم و از آنجا راهی فرودگاه شوم. حوالی غروب فردای اربعین به همراه دوستم که با هزار پیغام و پسغام توانسته بودیم همدیگر را پیدا کنیم و یک روزی کنار هم باشیم راهی ترمینال شدیم و راه کاظمین را در پیش گرفتیم. سامرا اما اذن زیارت را از ما گرفت.
یک روز و نصفی همه زمانی بود که برای ماندن در کاظمین به من داده شده بود و این در مقایسه با نیم ساعت و یک ساعت، خودش را خیلی طولانی به رخ می کشید. دوستم چند ساعت بعد از رسیدن باید خودش را به نجف می رساند و حالا من بودم و کاظمین و تنهایی. درست شده بود مثل روزهایی که به سرم میزد و حتی برای چند ساعتی هم که شده بود بلیت می گرفتم و خودم را می رساندم مشهد. اما یک چیزی با آن سفرها و با سفرهای قبلی کاظمین فرق داشت. یک خیال راحتی. نمی دانستم این از کجا آمده بود؟! نمی دانستم خوب بود یا بد؟!
من آدم اینکه همه کتابچه دعا از «ب» بسم الله شروع کنم و تا انتها پیش بروم نیستم. من آدم زیارتنامهخوان سفت و محکمی نیستم. من آدم حرف زدن به سبک خودم هستم. اصلاً دلم می خواهد بیشتر از آنکه زیارتنامه بخوانم با زبان الکنم حرف بزنم. دلم می خواهد بعضی حرف ها را امام علیه السلام خودشان از میانه حرف هایم بیرون بکشند و سر صحبت را باز کنند. این شکلی بودن حتی اگر برای هیچ کس هم محلی از اعراب نداشته باشد برای من دارد. من آدم راه رفتن میان حیاط ها و صحن ها هستم. از دیدن ستون ها، سقف ها و دیوارها لذتم را می برم حتی از سرک کشیدن به فروشگاه حرم هم. و حرم کاظمین درست مثل حرم امام رضا علیه السلام همه این ویژگی ها را دارد. درهایی که به بازارها می رسد، حیاط هایی که تو را به طواف حرم می کشاند و دالان های تو در تویی که عظمت معماری شان را به رخت می کشند.
حالا در این سفری که زمانی سی ساعته برایش رقم خورده بود، فرصت همه این کارها فراهم بود. فرصت راه رفتن، دیدن، شنیدن و فکر کردن. فرصت نوش کردن سنگ به سنگ حرم. فرصت خیال راحتی؛ اما باز هم گوشه ای از ذهنم چیزی می گذشت که می خواست همه را به جانم کوفت کند. یکی پس ذهنم، آن گوشه گوشه ها مدام می گفت: این کارها مال اینجا نیست. اینجا از ایران دور است، اصلاً کی به تو این جواز را داده که باز هم پایت به این دیار کشیده شود؟! اصلاً از کجا معلوم که این زیارت زیارت آخرَت نباشد؟! آنقدر می گفت و می گفت که خجالتم می داد و سرم را کج می کردم و وارد حرم می شدم. آن وقت یکی یکی آدم ها و خواستههای شان می آمد به زبانم. خودم را اما فراموش کرده بودم. خواسته هایم رنگ باخته بودند. دیگر برآورده شدن شان برایم فرقی نداشت. فقط همین که راهم داده بودند برایم کفایت می کرد. به خودم میگفتم خب آدم باش و دعاهای سفارش شده در حرم معصومین علیهم السلام را بخوان. اما یکی را می خواندم و آن دیگری می ماند.
فرصت اما به انتها که داشت نزدیک می شد، هول کرده بودم. شده بودم همان آدمی که نیم ساعتی برای زیارت به او وقت داده بودند. انگار همه حرفهایم مانده بود. اصلاً انگار هیچ کدام از حرف هایم را نگفته بودم. دوباره من مانده بودم و حسرتی که قرار بود از دوری شان به دلم بماند.