شناسهٔ خبر: 70688679 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عطنانیوز | لینک خبر

نقد کتاب برادران کارامازوف

صاحب‌خبر -

عطنا - جدال عمیق شک و ایمان، مسئلهٔ خانواده‌ای که روحش را به شیطان می‌فروشد، «برادران کارامازوف» را می‌توان بهترین و پخته‌ترین اثر فئودور داستایفسکی دانست و در عین حال با جرأت می‌توان گفت برترین رمان جهان محسوب می‌شود.

اثری عمیق، سخت‌خوان و به شدت چالش‌برانگیز که تقابل شیطان، انسان و خدا را به ترسناک‌ترین شیوهٔ ممکن برای ما روایت می‌کند. فرزندانی که از پدر مفلوک خود بیزار هستند و تقابل‌های عاشقانه‌ای که میان برادران و پدر بر سر زنانی پست شکل می‌گیرد و در نهایت بدترین گناه از دید کتاب مقدس که همان پدرکشی باشد، همهٔ این تکه‌های پازل را به هم می‌چسباند. روایتی ترسناک از تعمق در دین و روح آدمیزاد.

دیمیتری کارامازوف به دنبال چیست؟ آیا او تنها عشق گروشنکا را می‌خواهد یا تنها تنفرش نسبت به پدر و ادعای ارث و میراث او را به این سمت و سوی می‌کشد؟ ایوان کارامازوف نماد نسلی از روشنفکران روس که همه چیز را انکار می‌کنند، به راستی زمانی که در اتاقی تاریک با شیطان ملاقات می‌کند و خدا را به چالش می‌کشد، خواننده را به اعماق تاریکی می‌کشد. اما قهرمان داستایفسکی در اینجا شخصی است که هیچ‌کس اعتنایی به او نمی‌کند؛ پسر کوچک‌تر، آلیوشا که یک آموزگار مذهبی ساده است و همواره سعی می‌کند اختلافات میان پدر و برادرانش را حل کند و در عین حال پل ارتباطی باشد برای عشاق و در کنارش به پدر معنوی خود، یعنی زوسیما وفادار باشد و رسالت کلیسا را حفظ کند. همهٔ آنها به دنبال خود می‌گردند، اما خودی که اصلاً وجود ندارد. به راستی، ما در اینجا پست‌ترین چهرهٔ زن را در گروشنکا می‌بینیم؛ گروشنکایی که برادر بزرگ‌تر و پدر را دلباختهٔ خود گردانده است و هم‌زمان با افسران لهستانی عشق‌بازی می‌کند. و یکاترینا، این بانوی محجوب که عشق عمیقش به دیمیتری را هرگز فراموش نمی‌کند و در شرایط ناگوار همواره به کمک برادران می‌شتابد.

به راستی، همهٔ ما کارامازوف هستیم. داستایفسکی در آخرین نوشتهٔ خود عملاً به عمق روح ملت روسیه نفوذ می‌کند و آن‌قدر این کالبدشکافی را دقیق انجام می‌دهد که خوانندهٔ غیرروسی احساس می‌کند این روایت حتی در محلهٔ آنها امکان دارد رخ دهد. جدالی میان شک و ایمان؛ همهٔ شخصیت‌های محوری مورد آزمون و خطا قرار می‌گیرند و در نهایت این پسر نامشروع پدر است که دست به عمل می‌زند. او تفکرات ایوان کارامازوف، این روشنفکر بزرگ روس، را وارد میدان می‌کند. او مقصر نیست، بلکه منجی او باید مجازات شود زیرا او تنها یک واسطه میان تئوری و عمل است. قتل فجیعی در انتظار خواننده است. خون همه‌جا را فرا می‌گیرد. چه کسی مقصر است؟ من هم نمی‌دانم. حتی بازگو کردن روح آدمی از زمان آفرینش نمی‌تواند به این مهم پاسخ دهد.

در «برادران کارامازوف» داستانی گنجانده شده است تحت عنوان «مفتش اعظم»، سیر فلسفی و مذهبی در افکار مسیحیت بر اساس شخص محوری. اما داستایفسکی دقیقاً می‌خواهد به چه نتیجه‌ای برسد؟ او در آخرین اثرش عملاً ما را تنها می‌گذارد؛ تنهایی در منجلابی که هیچ نوری در آن وجود ندارد. همه‌جا تاریک است. همه به ما لبخند می‌زنند. همه گناهکار هستند و در عین حال بی‌گناه. ما باید حرف چه کسی را باور کنیم؟ نمی‌دانم... مسئلهٔ اساسی روایت ما، ابهام حداکثری در سیر وقوع حوادث است. ما نمی‌توانیم هیچ چیزی را قضاوت کنیم.

درونمایهٔ روایت ما به گونه‌ای است که ما را در پست‌ترین جایگاه قرار می‌دهد؛ یعنی جایگاهی در اندازهٔ یک ناظر بی‌سواد. کسی که فقط می‌تواند اتفاقات را ببیند و مثل یک چوب خشک در گوشه‌ای بایستد و همه چیز را نظاره‌گر باشد. در این روایت کودکان قربانی می‌شوند؛ کودکانی که به دلیل پستی پدر و پستی طبقهٔ اجتماعی باید سرزنش شوند و در نهایت با تابوت‌هایی تیره به خاک سپرده شوند. در اینجا دیگر خبری از بیان جزئیات خانه‌های اشراف نیست زیرا پول فراوان است، اما در راه‌های عجیب و ترسناک صرف می‌شود. داستایفسکی در فصل‌هایی بی‌مایگی و پستی حداکثری انسان را در میکده‌ها به نمایش می‌گذارد و در جای‌جای این روایت سوار شدن شهوت بر انسان این اشرف مخلوقات را همانند تلنگری مدام یادآوری می‌کند. اما او از طبیعت انسان دور نمی‌شود؛ انسانی که شاید میل داشته باشد به طبیعت بازگردد. چه شب دل‌انگیزی را دیمیتری کارامازوف در کنار جنگلبانی واهی گذراند تا بلکه صبح شود و به دنبال اهداف پست خود برود. در اینجا انسان‌ها در پستی به سر می‌برند. وسایل زندگی در منجلابی عمیق فرو رفته‌اند.

در اینجا کلیسا دیگر پاسخگوی پرسش‌های دینی نیست. هیچ نوری وجود ندارد. همه چیز در اینجا دست به دست هم داده است تا پست‌ترین و حقیرترین خلقیات بشر را نشان دهند. اینجا میدان نبرد بزرگ‌ترین اعتقادات است؛ اعتقاداتی که به پستی می‌رسند. مسیح در این روایت دست و بال می‌زند بلکه کسی به او نیم‌نگاهی بی‌اندازد. حتی قهرمان ما آلیوشا کارامازوف گاهاً امیدش را به او از دست می‌دهد.

اما باید به ذات انسان امیدوار بود؛ شاید حسی عمیق در روح آدمیزاد پیدا شود که به حال پدر دل بسوزاند، شاید این اتفاق رخ دهد. این گناه بزرگ بخشیده شود، شاید دل بانوان ما به رحم بیاید و حس واقعی‌شان را به برادران ما ابراز کنند. داستایفسکی عمیقاً خواستار این بود که خواننده با خواندن این اثر رنج بکشد. به او تبریک می‌گویم؛ او به هدف والای خود دست پیدا کرد. او در تنهایی ما را رها کرد و امیدوار بود از این آخرین آزمون سربلند بیرون بیاییم. باید سخن خود را با این جمله از کتاب به پایان برسانم: شاید به رستگاری حداقلی دست پیدا کنم. 

برادران، از گناه آدم‌ها نهراسید. آدمی را در گناهش نیز دوست بدارید، چه این شباهت به محبت خداوند، اوج محبت در زمین است. همه‌ی خلقت خداوند را دوست بدارید: هم کل آن را و هم هر دانه‌ی ریگ را. هر برگ را دوست بدارید. هر پرتوی نور خدا را دوست بدارید. حیوانات را دوست بدارید. گیاهان را دوست بدارید. هر چیز را دوست بدارید. اگر هر چیز را دوست بدارید، به راز خداوند در چیزها پی خواهید برد. همین که آن را دریافتید، هر روز بی‌وقفه شروع خواهید کرد به درک بیشتر و بیشتر آن، و سرانجام شیفته‌ی همه‌ی عالم خواهید شد، با عشقی تمام و همگانی. 

حیوانات را دوست بدارید. خداوند به آن‌ها مقدمات فکر و شادی نیاشده بخشید. آن را آشفته نسازید. آن‌ها را عذاب ندهید. شادی‌شان را از آن‌ها نگیرید.  اما باز هم احساس می‌کنم رسالت خود را در برابر این شاهکار بزرگ ادبیات جهان کامل نکرده‌ام. مطمئناً حضور پررنگ شیطان در این رمان نقطه عطفی در حضور شیطان در ادبیات جهان بوده است. البته او هیچ‌گاه حضور مستقیم نداشته است، بلکه در کالبد انسان‌ها خودش را به وضوح نشان می‌دهد. در جایی از کتاب داستایفسکی می‌گوید: «به راستی شیطان وجود دارد، اگر هم وجود نداشته باشد، انسان او را خواهد آفرید» و قطعاً او را شبیه به خود خواهد آفرید. این طعنه‌ای عمیق به پروردگار است، چرا که خداوند روحش را در کالبد انسان دمیده است و اگر انسان شیطان را شبیه به ذات خود بیافریند، قدسیت پروردگار را زیر سوال برده است. 

آری، داستایفسکی از عمق ذات پست انسان باخبر است. او می‌داند حتی ذات قدسی نمی‌تواند بر این آفریده‌ی افسارگسیخته غلبه کند. او موجودی دارای استقلال است. او آنارشی‌گری را از که آموخته است؟ من هم نمی‌دانم، ولی باید از این موجود دوپا ترسید. 

داستایفسکی ما را با پرسشی اساسی در این رمان رو به رو می‌کند: آیا شیطان که مخلص‌ترین آفریده پروردگار بود باید همواره سرزنش شود یا نه؟ گاهاً باید حق را به او داد؟ لااقل من نتوانستم بعد از سه بار خواندن این شاهکار بزرگ به این سوال ساده پاسخ دهم. نمی‌دانم چه کسی می‌تواند پاسخ این سوال اساسی را بدهد، اما امیدوارم بتوانیم رسالت دینی داستایفسکی را کامل کنیم. 

در آخر باید بگویم زمانی موسیقی‌دان بزرگ دوره باروک، جوزپه تارتینی، این نوازنده بزرگ ویولن، در تمام دوران شیطان را به خواب دید و با او در خواب وارد معامله‌ای شد و حاصل این دیدار شد قطعه‌ای شاهکار در تاریخ موسیقی. نام آن قطعه «سونات تحریر شیطان» است. گویا برای درک بهتر این رمان شاهکار باید این قطعه را عمیقاً گوش داد و تنها به خواندن کتاب بسنده نکرد. باشد که پاسخ سوال داستایفسکی را به بهترین شکل ممکن پاسخ دهیم.

عطنا را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

روبیکا                         روبینو

بله             ایتا