شناسهٔ خبر: 70678590 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

خلبان شاداب در گفت‌وگویی درباره‌ روزهای آغاز جنگ

ماجرای نجات آیت‌الله خامنه‌ای و خلخالی از محاصره تانک‌های عراقی

آن عرب محلی گریه می‌کرد که هست و می‌گفت «بیایید ببینید! اگر نبود هرکاری خواستید با من بکنید!» وطن‌پور احساساتی شد. در اتاق عملیات گفت ما می‌رویم می‌زنیم. زد پشت من و گفت: «این! این شیر من می‌رود می‌زند!» گفتم: «این کار اصلاً درست نیست‌ها! نشدنی است.» گفت: «بروید بزنید. بروید بزنید راحتش کنید!»

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرآنلاین، امیر «نریمان شاداب» خلبان هلی‌کوپتر شکاری کبری در دوران دفاع مقدس، طی گفت‌وگوی مفصلی که با خبرگزاری مهر انجام داده از چگونگی جلوگیری از سقوط اهواز در آغاز جنگ سخن گفته است. ایشان همچنین خاطره‌ای از نجات جان آیت‌الله خامنه‌ای و صادق خلخالی که در مسیر خرمشهر – اهواز توسط عراقی‌ها محاصره شده بودند، تعریف کرده که جالب توجه است. در ادامه گفته‌های ایشان را در این باره می‌خوانیم:

... از سرپل ذهاب برگشتیم کرمانشاه و از آن‌جا به اهواز رفتیم. در اهواز که نشستیم، تیمسار وطن‌پور با یک‌ وانت آمد دنبال‌مان و به احترام ما پشت وانت نشست. آن‌جا گله کرد که سی‌ چهل فروند کبرا داریم که نتوانستیم با هیچ‌کدام تانک بزنیم... گفت: «اصلا نمی‌دانیم دشمن کجاست و اگر می‌خواهیم اهواز را از خطر سقوط نجات دهیم، باید از بچه‌ها کمک بگیریم. به همین‌ دلیل گفتم شما را با هواپیما به اهواز بیاورند به من تحویل بدهند.» ما از قبل با ایشان بودیم و در کرمانشاه فرمانده ما بود... وقتی به اهواز رسیدیم، دیدیم تعداد زیادی پرنده آن‌جاست. یک‌موشک‌انداز تاو را برای آزمایش مهمات زدند و ما بلند شدیم.

باید یک ‌نکته را تذکر بدهم؛ این‌که چرا اول جنگ خاص است. چون نمی‌دانستیم دشمن کجاست. اول جنگ این‌طور نبود که یک ‌افسر عملیات و اطلاعات باشد و به شما بگوید چه سلاح‌ها و نیروهایی سر راهتان هستند. چنین ‌اطلاعاتی نداشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم و پرسیدیم دشمن کجاست، گفتند نمی‌دانم. روش پروازهای‌مان در آن مقطع این بود که می‌رفتیم به منطقه، دشمن ما را می‌دید و به سمت‌مان شلیک می‌کرد. اگر به ما نمی‌خورد می‌فهمیدیم کجاست و هدف قرارش می‌دادیم. این شرایط اول جنگ ما بود. سختی اول جنگ که می‌گوییم، به این خاطر است.

به پروازمان در اهواز برگردم. از رودخانه عبور کردیم و به سمت دب حردان رفتیم. تانک‌ها را دیدیم. ما را زدند و ما هم به سمت‌شان شلیک کردیم. ولی هرچه زدیم دیدیم (موشک تاو) ایرکات می‌شود. سریع برگشتیم یک ‌وسیله دیگر برداشتیم. دومی هم همین‌طور بود. فهمیدیم آن اتفاقی که در کرمانشاه افتاده، این‌جا نیافتاده است. مشکل را به آقای وطن‌پور گفتیم و ایشان با اصفهان هماهنگی کرد. ۴ فروند (کبرای) تاو برداشتیم و به اصفهان رفتیم. آن‌جا هم گروه‌های فنی همه آماده بودند و در شش ‌هفت ساعتی که اصفهان بودیم، این ۴ فروند بورساید و دستگاهای‌شان هماهنگ شدند. شب هم در میدان تیر اصفهان با آن‌ها شلیک کردیم.

... و ۵ صبح به اهواز رسیدیم. در اولین پریود پروازی هم ۸ تا تانک دشمن را زدیم. قرار بود دوسه روز آن‌جا باشیم ولی ۱۰ روز ما را نگه داشتند و حدود پنجا ه‌شصت تانک زدیم. دوستان دیگر هم آمدند و هلی‌کوپترها را عملیاتی کردند و با آن‌ها تانک زدند. به این ترتیب اهواز حفظ شد.

پیرمرد عرب خواهش می‌کرد پل را بزنیم

فرمانده لشکر زرهی اهواز سرهنگی ترک‌زبان به ‌نام سرهنگ قاسمی بود. خیلی مرد شجاع و وطن‌پرستی بود. در یکی از روزهای حضورمان در اهواز، یکی از عشایر عرب با همان ‌لباس‌های عربی آمده بود و گزارش می‌داد که عراقی‌ها در محور سوسنگرد به اهواز، روی رودخانه کرخه پل می‌زنند. می‌گفت چند کیلومتر بیش‌تر نیست و اگر کار پل تمام شود عراقی‌ها می‌اندازند توی جاده و می‌آیند. آن مرد عرب خواهش می‌کرد برویم پل را بزنیم. آقای وطن‌پور هم به ما گفت برویم بزنیم! گفتم این کار از نظر تخصصی کار کبرا نیست. چون کسی که در دشت می‌نشیند و یک ‌لشکر تانک منتظر است پل تمام شود، تمام پدافند را دور خودش چیده است. ملخ کبرا صدا دارد و یک ‌مسیر هم بیش‌تر برای نزدیک‌شدن به آن‌ها وجود ندارد؛ مسیر اهواز! به همین ‌دلیل دشمن تمام تسلیحاتش را به ‌سمت این مسیر می‌گیرد و نمی‌گذارد به پل برسیم. پس زدن پل، کار پرندگان‌های‌اسپید مثل هواپیمای فیکسد وینگ است که با سرعت زیاد می‌آید و وقتی می‌رود تازه می‌فهمند چه شده است. هماهنگ شد و بررسی کردند. ۴۰ دقیقه بعد اعلام کردند چنین ‌پلی آن‌جا نیست. آن عرب محلی گریه می‌کرد که هست و می‌گفت «بیایید ببینید! اگر نبود هرکاری خواستید با من بکنید!» وطن‌پور احساساتی شد. در اتاق عملیات گفت ما می‌رویم می‌زنیم. زد پشت من و گفت: «این! این شیر من می‌رود می‌زند!» گفتم: «این کار اصلاً درست نیست‌ها! نشدنی است.» گفت: «بروید بزنید. بروید بزنید راحتش کنید!»

رودخانه کرخه پهن و داخل زمین است. یعنی از سطح اختلاف ارتفاع زیادی دارد و شکلش مرتب نعلی‌شکل است. چرخیده و چرخیده و آمده و حالت صاف کم دارد. قرار شد آقای وطن‌پور، دورتر و هوای ما را داشته باشد که اگر ما را زدند نجات‌مان دهد.

... من و جناب شهپرست با ارتفاع پایین و نزدیک رودخانه پیش رفتیم. بالای سطح حرکت نکردیم چون می‌دیدند و می‌زدند. وقتی صدای ملخ‌مان می‌آمد، زمین را نگاه می‌کردند. وقتی شلیک می‌کردند، به آب و دیواره‌های رودخانه گلوله می‌خورد. ولی ما می‌رفتیم. احساسی خوبی نبود. مثل این‌که گوشه رینگ گیر افتاده باشی و آماده خوردن مشت حریف باشی و چشمت را بسته باشی. من هم موشک را آماده کرده بودم که به محض دیدن پل آن را هدف قرار بدهم ولی هرچه جلو می‌رفتیم پل را نمی‌دیدیم. از نظر ذهنی به این‌جا رسیدیم که سوسنگرد دست چپ ماست و دشت الله‌اکبر سمت راست. واقعیتش، ترسیده بودیم. حجم آتش زیاد شده بود. گفتم «وطن، شاد، وطن، شاد!» گفت بگو! گفتم مثل این‌که دروغ گفته بود! تکه‌کلامش «درود به اون شرفت» بود! گفت «درود به اون شرفت! یه ‌کم دیگه برید جلو!» کمی دیگر رفتیم. شاید یک دقیقه بعد بود که در یکی از پیچ‌های نعل‌اسبی رودخانه، پل را جلوی خودمان دیدیم. کارش تمام نشده بود. با فاصله کم موشک زدیم که منهدم شد.

فکر کنید ما در سطح نیستیم. باید به سطح بیاییم و دور بزنیم به سمت سوسنگرد و فرار کنیم. اما هول شدیم و پیچیدیم روی سر تانک‌های عراقی که زیر پای‌مان بودند. با فاصله یک ‌متر، دو متر از رودخانه بالا آمدیم و دیدیم همه نیروهای‌شان در حال دویدن هستند تا به سلاح‌شان برسند و ما را بزنند. توپ ۲۰ میلی‌متری را روی سرشان روشن کردیم. مثل نارنجک عمل می‌کند و نواخت تیر زیادی هم دارد. ۷۵۰ گلوله در دقیقه شلیک می‌کند.

... رگبار را روی‌شان گرفتیم و پشت کردیم. کبرا از پشت خیلی نازک است و دید کمی به دشمن می‌دهد. با کمترین ارتفاع و ماکسیمم سرعت فرار می‌کردیم که وقتی در اهواز روی زمین نشستیم، علف‌های زمین، به اسکیدهای ما چسبیده بود. علف‌ها را درو کرده بودیم.

... پل را زدیم و برگشتیم. موقع برگشت همه‌اش فکر این بودم که هزار متر از دشمن دور شویم. وقتی درختی را روبه‌روی خودمان می‌دیدیم، از ترس بالا نمی‌رفتیم و از وسط شاخه‌ها عبور می‌کردیم. خیلی وضعیت حساسی بود... چهار پنج کیلومتر که آمدیم، احساس راحتی کردم ولی یک ‌تیر به موتور سمت راست‌مان خورد و درِ موتور کنده شد. ما هم همین‌طور کشیدیم روی زمین تا هلی‌کوپتر ایستاد. چون با فاصله‌ای که داشتیم، رسماً روی زمین بودیم. وطن‌پور هم هول شده بود که ما را زده‌اند و مرتب در رادیو فریاد می‌زد «رسکیو رسکیو! شاداب را زده‌اند! بیایید شاداب را بردارید!» ما به او گفتیم می‌توانیم بیاییم. دوباره بلند شدیم و رفتیم سمت اهواز.

نجات جان دو نفر از مقامات

یک ‌خاطره دیگر هم از ده ‌دوازده روز حضورمان در اهواز دارم. به ما خبر دادند دو نفر از مقامات که از خرمشهر به سمت اهواز می‌رفته‌اند، نزدیک‌های دب حردان توسط تانک‌های عراقی محاصره شده‌اند. غروب بود و تیک‌آف کردیم به سمت آن‌ها. پرواز در غروب آن هم به سمت غرب سخت است. چون آفتاب در چشم شماست. ولی رفتیم و آن‌جا هم شش ‌هفت تانک زدیم و محاصره شکست.

ما شب‌ها در کانکس‌های شرکت نفت می‌خوابیدیم. شهید وطن‌پور سریع آمد گفت کسانی را که از محاصره نجات داده‌اید، یکی آیت‌الله خامنه‌ای است و یکی آیت‌الله خلخالی و آن‌ها در حال آمدن به این‌جا هستند. دارند می‌آیند از شما و بچه‌های هوانیروز تشکر کنند. یک‌کاغذ هم دستش بود که تعدادی نام در آن نوشته شده بود.

تعدادی از بچه‌های خلبان پیش از شروع جنگ در کردستان، اعلام مخالفت کرده و پرسیده بودند «چرا باید این‌جا بجنگیم؟ یکی بیاید ما را توجیه کند!» خب در نهایت توجیه به این صورت انجام شد که هجده نفرشان زندانی و یکی‌شان هم اعدام شد. زندان‌های پانزده‌سال و بیست‌ساله به آن‌ها دادند. آقای وطن پور اسم این افراد را روی کاغذ نوشته بود و به ما داد و گفت: «آزادی این بچه‌ها را بخواهید و بگویید وقتش است این‌ها بیایند خون‌شان را در وطن‌شان بریزند و گناه‌شان را پاک کنند.» دوستان آمدند و بعد این درخواست را از آقای خلخالی خواستیم. گفتیم ماجرا این است و این‌ها اشتباه کرده‌اند ولی ما الان نیاز به خلبان داریم. اجازه بدهید بیایند در خاک کشورشان بجنگند! ایشان هم دو جمله روی کاغذ نوشت و به ما داد. فردا دیدیم دوستان از زندان آزاد شدند و آمدند.

۲۵۹